💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/08 10:00 · خواندن 8 دقیقه

🖤💔

طاهر: بیا بریم یه چیز بخور

 

با بی میلی سری تکون میدم

 

-باید برم… خیلی کار دارم

 

طاهر: یه چیز میخوری بعد میری دیگه

 

آهی میکشم… خوردن بخوره تو سرم… غذا میخوام چیکار؟… وقتی ترنم رو ندارم نفس کشیدن هم برام حرومه چه برسه به غذا خوردن

 

-نه طاهر… باید برم یه سر و سامونی به خودم بدم…

 

طاهر نگاهی به قیافم میندازه و لبخند کمرنگی رو لبش میشینه… هر چند لبخندش از هر گریه ای تلخ تره

 

با لحن غمگینی زمزمه میکنه: وضعت خیلی داغونه… شنیدم مستقل زندگی میکنی؟

 

سری تکون میدم

 

طاهر: بهتره زیاد تنها نمونی… اینجور که معلومه حال و روزت زیاد خوب نیستلبخندی رو لبای من هم میشینه

 

-دیگ به دیگ میگه روت سیاه

 

طاهر: من هر جا برم همه حال و روز من رو دارن تغییر مکان اثر مثبتی تو روحیه ی من نداره چون خونوادم همه حال و روزشون همینه ولی وضعه تو فرق داره

 

دلم براش میسوزه… دستم رو روی شونش میذارمو میگم: هر وقت کمک خواستی میتونی رو کمک من حساب کنی

 

آهی میکشه و هیچی نمیگه

 

طاهر: سروش اگه میخوای بیگناهی ترنم رو ثابت کنی ثابت کن اما زندگیتو خراب نکن

 

فقط نگاش میکنم… هیچی نمیگم… زندگیم رو خراب نکنم؟… چطوری؟… پوزخندی رو لبام میشینه… زندگیه من که خیلی وقته خراب شده… همون ۴ سال پیش… همین چند روز پیش… با ترک ترنم… با مرگ ترنم

 

طاهر: سروش شنیدی چی گفتم؟

 

بدون اینکه جوابشو بدم به این فکر میکنم که آیا واقعا با مرگ ترنم زندگی من خراب نشد؟

 

طاهر: سروش با توام؟

 

نه با مرگ ترنم زندگیه من خراب نشد… زندگی من همون چهار سال پیش داغون شد. با مرگ ترنم فقط وضعم بدتراز گذشته شد… من تصمیمم رو گرفتم… امروز میخوام همه چیز رو تموم کنم… میخوام با آلاگل حرف بزنم… حوصله ی نصیحت ندارم

 

فقط سری به نشونه ی باشه تکون میدم

 

طاهر نامطمئن نگام میکنه… برام مهم نیست

 

-پس باهات تماس میگیرم و خبرت میکنم که کی به دیدن دوست ترنم بریم؟

 

طاهر: سروش مطمئن باشم………

 

با خشم وسط حرفش میپرم

 

-طاهر تمومش کن… من دیگه میرم تو هم یه خورده به سر و وضعت برس اگه بدتر از من نباشی بهتر از من هم نیستی

 

سری به نشونه ی تاسف تکون میده و میگه: بهتره با این حال و روزت رانندگی نکنی بذار یه ماشی………..

 

با بی حوصلگی میگم: با همین حال و روزم تا شمال رفتمو زنده برگشتم این چند قدم راه که دیگه چیزی نیست

 

طاهر: میترسم خودت رو به کشتن بدی

 

-نترس.. بادمجون بم آفت نداره… کار نداری؟

 

طاهر: برو به سلامت

 

نگاه دیگه ای به اتاق میندازمو زیر لب کلمه خداحافظ رو زمزمه میکنم… پشتم رو بهش میکنمو به سرعت از اتاق و بعدش هم از خونه خارج میشم

 

—————توی ماشینم میشینمو به سرعت به سمت آپارتمانم میرونم… دلم عجیب گرفته… حرفای طاهر مدام تو سرم میپیچه

 

زیرلب زمزمه میکنم: بیچاره طاهر

 

از یه طرف مرگ ترانه… از یه طرف مرگ ترنم… از یه طرف هم پدرش که روی تخت بیمارستان افتاده… از یه طرف مادرش که حال و روز خوبی نداره… از یه طرف هم غصه های مخفیانه ی طاها… واقعا زندگی براش جهنم شده

 

سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو متفکر میگم: هر چند زندگی برای من هم جهنم شده

 

بالاخره بعد از بیست دقیقه خودم رو جلوی آپارتمانم میبینم… ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و پیاده میشم… چشمم به ماشین آلاگل میفته… پوزخندی رو لبام میشینه… هنوز زنم نشده ولی رسما صاحب خونه و زندگیم شده… انتظار نداشتم هنوز اینجا ببینمش… اومده بودم یه سرو سامونی به خودم بدمو بعدش به خونه شون برم تا با خودش و خونوادش حرف بزنم… میخواستم قبل از حرف زن با خونواده ی خودم به آلاگل و خونوادش همه چیز رو بگم فقط اینجوری میتونم خونوادم رو راضی کنم.. حوصله ی سر و کله زدن باهاشون رو ندارم بهترین راه اینه که تو عمل انجام شده قرارشون بدم

 

شونه ای بالا میندازمو زیر لب زمزمه میکنم: چه بهتر… همین الان تکلیفشو روشن میکنم

 

کار من رو آسونتر کرد… دیگه مجبور نیستم بیخودی این همه مسیر رو تا خونه شون رانندگی کنم… جعبه ی یادگاری های ترنم رو از داخل ماشین برمیدارمو به سمت آپارتمانم میرم… بعد از چند دقیقه انتظار برای آسانسور بالاخره میرسه و من هم به داخل میرم… دکمه ی طبقه ی موردنظر رو میزنم و نگاهی به پسر توی آینه میندازم… بعد از یه هفته حموم نرفتن و عوض نکردن لباس واقعا ظاهرم غیرقابل تحمل شده… هر چند دیگه چه فرقی میکنه

 

زیرلب زمزمه میکنم: سروش نباید بشکنی… حداقل در برابر دیگران باید همون سروش مغرور و محکم باشی

 

سری تکون میدمو منتظر میشم آسانسور به طبقه ی مورد نظر برسه… بعد از خارج شدن از آسانسور با قدمهای محکم به سمت در مورد نظر حرکت میکنم… همونطور که جعبه رو با یه دست گرفتم با اون یکی دستم دنبال کلید میگردم…. بعد از چند ثانیه بالاخره کلید رو پیدا میکنم… همینکه میخوام در رو باز کنم در باز میشه و آلاگل جلوی در ظاهر میشه… لباس بیرون تنشه… اینجور که معلومه میخواست بیرون بره… با دیدن من بهت زده بهم خیره میشه

 

بعد از چند لحظه وقتی میبینم که از جلوی در کنار نمیره با بی حوصلگی میگم: برو کنار

 

آلاگل: هان؟

 

با کلافگی با دست به عقب هلش میدمو وارد میشم

 

آلاگل تازه به خودش میادو با صدایی که از خشم میلرزه میگه: هیچ معلومه تو این مدت کدوم گوری بودی؟ اون از رفتار اون شبت… اون هم از غیب زدنت… این هم از بی تفاوتی الانت… داری چیکار میکنی سروش؟بدون اینکه جو

 

💔سفر به دیار عشق💔

ابشو بدم از کنارش رد میشم…. در رو میبنده و پشت سرم میاد

 

آلاگل: با توام؟ چرا جواب نمیدی؟… من به جهنم حداقل به پدر و مادرت فکر میکردی؟… یه دختره ی……

 

به عقب برمیگردمو چنان نگاهی بهش میندازم که حرف تو دهنش میمونه

 

-اگه میخوای زنده از این خونه بیرون بری بهتره مواظب حرف زدنت باشی

 

بعد از تموم شدن حرفم به سمت اتاقم میرم…

 

آلاگل: بعد از این همه مدت با هم بودن باز هم اونو به من ترجیح میدی؟

 

بی تفاوت به حرفای آلا با آرنج در اتاقم باز میکنمو وارد میشم… آلاگل هم وارد اتاق میشه و میگه: دارم باهات حرف میزنما

 

-برو بیرون

 

آلاگل:داری بیرونم میکنی؟

 

پوزخندی رو لبام جا خشک میکنه… انگار اگه من بیرونش کنم خانم واقعا واسه ی همیشه گورشونو گم میکنه

 

با حرص میگم: آلا از اتاقم برو بیرون… الان من هم میام

 

با خشم به سمت تخت بهم ریخته ی من میره… معلومه این چند روز که من نبودم خودش رو مهمون اتاق من کرده

 

آلاگل: دوست دارم تو اتاق نامزدم بمونم حرفیه؟

 

با تموم شدن حرفش روی تختم میشینه

 

هر چی من میخوام با آرامش برخورد کنم خودش نمیذاره… با عصبانیت نگام رو ازش میگیرمو جعبه رو گوشه ی اتاق میذارم

 

آلاگل: اون جعبه چیه؟

 

بیخیال عوض کردن لباس میشم… دوست ندارم این روز آخری با جنگ و دعوا ازش جدا شم

 

به سمت آلاگل میرمو با خونسردی ظاهری به بازوش چنگ میزنم…. به زور بلندش میکنمو بدون اینکه جوابشو بدم اون رو با خودم به سمت سالن میکشم

 

آلاگل: سروش چیکار میکنی؟

 

اون رو به سمت مبل هدایت میکنمو در آخر بازوش رو ول میکنم… خودم روی یکی از مبلا میشینمو با اخم و در عین حال تحکم میگم: بشین… کارِت دارم

 

با خشم رو به روم میشینه و میگه: هنوز جوابمو ندادی

 

-لابد دلیلی ندیدم که بخوام بهت جواب پس بدم

 

با عصبانیت میخواد چیزی بگه که با داد من خفه میشه

 

-گفتم بتمرگ کارت دارم

 

بهت زده بهم خیره میشه… ترس رو توی چشماش میبینم

 

دلیل تعجبش رو میفهمم تا الان باهاش اینطوری حرف نزده بودم ولی دست خودم نیست… حال و روز الانم خیلی خرابه… دوست دارم یکی درکم کنه… یکی آرومم کنه…. ولی کسی رو ندارم… دوست ندارم هیچ کس به پر و پام بپیچه اما آلاگل مدام آزارم میده… شاید خواسته ش این نباشه ولی وجودش اذیتم میکنه… منی که الان از اتاق نامزد سابقم اومدم… منی که لحظاتی قبل نوشته های عشقم رو خوندم… منی که پرپر شدن ترنم رو با چشمام دیدم… الان حوصله ی دلسوزی برای کسی مثله آلاگل رو ندارم… تا همین الان هم خیلی تحمل کردم که از خونه بیرونش نکردم

 

خیلی دارم سعی میکنم آروم باشم… با ناراحتی چنگی به موهام میزنمو سعی میکنم لحنمو ملایمتر کنم