♡ الــهــه و اشـکـان ♡ پـارت 2
من هنوزم زخم تورو
به هیچ مرحمی نمیدم...🖤
حالا کجا بودیم اها پدربزرگم ارباب اون روستا بودیادمه اوت موقع همه به احترام پدربزرگم میاستادن ولی بعد از این ک ما از اونجا رفتیم تقربیا دوسال پدر بزرگم فوت میکنه... خلاصه دیشب سر شب بابا هعی می گفت الهه عموت مریض احواله میخاد تو رو ببین منو مامانت کارداریم ولی تو باید بری
اقا من اصلا نمیخام برم زورکی ک نیست ای بابا ول کنین خلاقع رو حرفم موندم ن م ی رم
و اینکه الانم دارم ساکمو اماد میکنم خخخ " بابای دیگ "
ساکمو جمع کردمو خودمم اماد شدم تاز اتاق اومدم بیرون بابا مامان رو مبل نشست بودن
_من دارم میریم ولی پدر یادت باش زود برمیگردم بابا خودمو نیما از خونه ت منو انداختی بیرون اینو ک گفتم زد زیر خند
بابا از روی مبل بلند شد و اومد کنارم بغلم کردالکی ادای گریه کردن دراوردم ک بابا یکی زد پس کلم
_پدرجان دستت سنگینه خب
بابا: تا تو باشی از این ادا در نیاری خلاصع مامانم با کلی خند و گریه منو از خونشمون انداختن بیرون
ماشینمو روشن کردمو راه افتادم حالا چیکار کنم ازاونجای ک خیلی پروع ام هیچ دیگ خیلی شیک مجلس میشنم هیچی نمیگم یه لب خند خوشکل کنارش بلهع این جوریاس
ای بابا چقدر دور په کی میرسم بعد از سه ساعت بالاخر رسیدم اها اینم از عمارت عمو خان یهو دل هر ریخت دلهر گرفتم وایی الان چیکار کنم بالاخر به عمارت رسیدم ماشینمو پارک کردمو ازش پیدا شدم خیلی خون سرد باش الهه خونسرد نیای بجای احوال پرسی دروری بگی مث یه خانم با کمالات رفتار کن نمیخان ک بخوردنت بعله دیقیقا همین جوری ولی نمیدونم چرا ترسیدم
یه قدم
دو قدم
سه قدم
بیستهشت قدم بالا خر رسیدم با ساکم وارد خونه شدم یکی از خدمتکارا اومد پیشنوازم گف منتظرتونن انگاره پدرم بهشون گفت بود ک میام "وایی چ مهمم من" اخی وقت دکور اینجا تغییر کرد بود چه شیکو امروزی عمو و زن عمو رو مبل نشست بودن حواسشون نبود داشتن حرف میزدن الهه استراطو بزن یک دو سه از اونجای ک معذب بودم اروم گفتم:سلام