💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۲
🖤💔
با داد میگم: گفتم یا نه؟
با هق هق میگه: هر چی تو بگی سروش ولی ترکم نکن…. دیگه هیچکدوم از این کارا رو نمیکنم
-خسته ام آلاگل… خسته ام… بریدم… چند بار بهم قول دادی… به خدا
💔سفر به دیار عشق💔
شدی مایه ی عذابم… خودت بگو چند بار بهم قول دادی و عمل نکردی؟
جوابمو نمیده
-چیه؟… ساکت شدی… آره من آدم بدی هستم… دوستت ندارم… عاشقت نیستم… دیوونه ی عشقی هستم که حالا زیر خروارها خاک خوابیده
با ناباوری سری تکون میده و میگه: دروغه… داری بهم دروغ میگی… تو فقط دلت براش میسوزه… سروش این عشق نیست… اون بهت خیانت کرده تو نمیتونی هنوز عاشقش…………
با داد میگم: نه خانم خانما… دروغ نیست… حقیقته… میخوای بدونی الان از کجا دارم میام… از خونه ای که عشقم ساکنش بود… از اتاقی که یه روزی عشق من توش نفس میکشید… از مکانی که یه روزی میعادگاه عشقم بود
حس میکنم شکست…. شکستنش رو با همه ی وجود حس میکنم… اما با بی رحمی تمام ادامه میدم-آره… من هنوز دوستش دارم… حتی حالا که نیست… امروز بیشتر از همیشه دلتنگشم
صورتش از اشک خیسه… ایکاش از من متنفر بشه… ایکاش واسه همیشه بره… وقتی ملایمت جواب نمیده… وقتی خشونت جواب نمیده… وقتی هیچی جواب نمیده… شاید حقیقت جواب بده… شاید حرف دل من جواب بده
بدون توجه به حضورش بهش پشت میکنمو به سمت اتاقم میرم… صدای قدمهاشو میشنوم که بهم نزدیک میشه
———–
آلاگل: سروش به خدا میخواستم تو رو برای خودم نگه دارم… از این به بعد هر جور تو بگی رفتار میکنم.. همونی میشم که تو میخوای
میخوام به سمتش برگردمو یه چیزی بهش بگم که از پشت دستاشو دور کمرم حلقه میکنه و میگه: سروش تو رو خدا ترکم نکن… من دوستت دارم… ببین به خاطر تو چقدر غرورم رو شکستم… چطور راضی میشی اینجور من رو بشکنی
زمزمه وار میگم: من نمیخوام بشکنمت آلاگل… باور کن دست خودم نیست من هنوز هم دوستش دارم… برو آلاگل… دیگه نمیتونم تحملت کنم… دیگه نمیتونم هیچ دختری رو تحمل کنم… زندگی من توی ترنم خلاصه میشه… حتی اگه خائن باشه… حتی اگه دوستم نداشته باشه… حتی اگه زنده نباشه… تو رو به خدا برو
دستاشو محکمتر دورم حلقه میکنه و میگه: سروش تو رو خدا حرف از رفتن نزن
خدایا متنفرم از دخترایی که به زور خودشون رو به آدم تحمیل میکنند… چیکار کنم؟… خدایا چیکار کنم؟
آلاگل: سروش قول……..
با خشم خودم رو از بین دستاش آزاد میکنمو با صدای بلندی میگم: آلاگل چرا نمیفهمی نمیخوامت… آخه به چه زبونی بهت بگم… بابا تو خوب… تو فرشته… تو بهترین… ولی میگی چیکار کنم دلم برات نمیتپه
عقب عقب به سمت در میره
با صدای خشداری میگه: خیلی پستی سروش… خیلی
-آره من پست… فقط از زندگیم برو بیرون… همه ی تقصیرا رو خودم به گردن میگیرم… خودم با خونواده ها صحبت میکنم… ف………
با داد وسط حرفم میپره: این جوابه محبتهای من نبود
دیگه حوصله ی جر و بحث کردن رو ندارم… کلید رو از جیبم در میارمو به سمتش پرت میکنم
بدون توجه به حرفش میگم: فقط گم شو بیرون… میخوام تنها باشم
شاید بهتر باشه پست به نظر برسم… آره نمیخوام آینده ی آلاگل هم مثل خودم خراب بشه… بی رحم بودن رو تو این موقعیت به هر چیزی ترجیح میدم… اینجوری واسه هردومون بهتره… بذار فکر کنه پستم… ولی من میگم اینجوری برای آینده ی هردومون بهتره… آره اینجوری واسه هردومون بهتره
نگاه غمگینشو از من میگیره و روی زمین خم میشه… کلید رو بر میداره و با پشت دستش اشکاشو پاک میکنه…. با حسرت بهم نگاه میکنه و چند قدم عقب عقب میره… بعد از چند لحظه مکث نگاشو از من میگیره و با سرعت به سمت در میره…در رو باز میکنه و در آخرین لحظه به سمتم برمیگرده و با بغض میگه: سروش هنوز هم دوستت دارم مثله همیشه… نه نه… بیشتر از همیشه… آره من هنوز هم دوستت دارم حتی بیشتر از قبل… نمیدونم چرا فقط میدونم دوستت دارم
ته دلم خالی میشه… نه از دوست داشتنش… از غم صداش… از بغض کلامش… منو یاد خودم میندازه…. یاد روزایی که با همه ی بدی هایی که راجع به ترنم میشنیدم باز دیوونه وار دوستش داشتم…. مثله همین الان که هیچکس باورش نداره ولی من هنوز عاشقشم
بعد از تموم شدن حرفش منتظر نگام میکنه… شاید منتظره که بگم بمون… که بگم ببخش… که بگم باهات میمونم… اما نمیگم… چون دلم با همه ی وجود ترنم رو صدا میزنه… چون نمیتونم زن دیگه ای رو در آغوش بگیرمو به ترنم فکر کنم… آره من دیگه نمیخوام اشتباه گذشته رو مرتکب بشم
با صدای بسته شدن در به خودم میام… وسط سالن روی زمین میشینمو سرم رو بین دستام میگیرم…
آهی میکشمو زیر لب زمزمه میکنم: ایکاش تو رو وارد این بازی نمیکردم… ایکاش… هم خودم عذاب کشیدم… هم عشقم رو عذاب دادم… هم باعث عذاب تو شدم
بعضی مواقع چقدر برای پشیمونی دیره… ببخش آلاگل… منو ببخش.. بخاطر همه ی خاطره های بدی که بهت هدیه کردم
————-
نمیدونم چقدر گذشته… اختیار مکان و زمانرو از دست دادم… به زحمت از روی زمین بلند میشم… مموری و سیم کارت ترنم رو از جیبم در میارم… حس میکنم دارم از درون آتیش میگیرم… دارم میسوزم… دارم نابود میشم… اما هیچ کار نمیتونم کنم… هیچ چیز نمیتونه آرومم کنه… راه اتاقم رو در پپش میگیرم… وقتی به اتاقم میرسم چشمم به جعبه ی یادگاریها میفته
آهی میکشمو سیم کارت و مموری رو روی جعبه میذارم… به سمت حموم حرکت میکنم… همینکه وارد میشم آب سرد رو باز میکنم… حتی حوصله ندارم لباسم رو از تنم در بیارم… با همون لباسم زیر آب سرد میرم… چشمام رو میبندم و سعی میکنم آتیش وجودم رو با لمس سرمای قطره قطره های آب از بین ببرم…
«امشب تصمیم گرفتم فراموشت کنم»
باز آلاگل فراموش میشه… باز خونواده فراموش میشن… باز همه ی دنیا رو از یاد میبرم… باز زندگی رو غیر قابل تحمل میبینم
« سخته… خیلی خیلی بیشتر از سخت ولی من میتونم»
باز غرق میشم… غرق عشق… غرق ترنم… غرق گذشته ها
« مگه تو نتونستی؟»
باز میبینم… باز میشنوم… خودش رو… حرفاش رو… نوشته هاش رو… باز همه چیز جلوی چشمام به نمایش در میان
«پس من هم میتونم»
چشمام رو باز میکنمو با ناله میگم: تو نمیتونی ترنم… تو نمیتونی
«مگه این همه آدم نتونستن؟»
با داد ادامه میدم تو نمیتونی ترنم.. تو هیچوقت نمیتونی
«پس من هم میتونم… وقتی همه دنیا میتونند چرا من نتونم»
قطره اشکی از گوشه ی چشمم خارج میشه و با قطره های آب ترکیب میشه
با حالی خراب میگم: تو مثله من نیستی ترنم… تو مثل هیچکس نیستی…. تو نمیتونی من رو از یاد ببری
از بس زار میزنم… از بس داد میزنم.. از بس با فریاد ترنم رو صدا میکنم که خودم هم خسته میشم
بالاخره از حموم دل میکنم… حس میکنم آرومتر شدم… حس میکنم آتیش وجودم کمتر شده.. حس میکنم قلبم کمتر میسوزه