💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۳
💔🖤
از حموم خارج میشمو لباسام رو از تنم خارج میکنم… بر خلاف گذشته که ساعتها وقت صرف انتخاب لباس میکردم اولین لباسی که به دستم میاد رو برمیدارمو به تن میکنم… با بی حوصلگی به سر و صورتم میرسم و بعد دنبال سوئیچ ماشین میگردم
زیر لب زمزمه میکنم: باید قضیه بهم خوردن نامزدی رو علنی کنم… اینجوری نمیتونم ادامه بدم
سری تکون میدمو بعد از چند دقیقه گشتن بالاخره سوئیچ رو پیدا میکنم
بعد از برداشتن عابر بانک و مقداری پول نقد از خونه بیرون میزنم… آلاگل کلید خونه رو روی در گذاشته… امیدوارم به فکر برگشت نباشه… دوست دارم بی دردسر ازش جدا شم… از روی بی حواسی به جای اینکه از آسانسور برم راه پله ها رو در پیش میگیرم… از اونجایی که حوصله ی برگشت ندارم با سرعت راه پله ها رو طی میکنمو خودم رو به ماشین میرسونم… بعد از سوار شدن ماشین، اون رو روشن میکنمو راه خونه ی پدریم رو در پیش میگیرم
بعد از رسیدن به خونه پدریم ماشین رو گوشه ای پارک میکنم و از ماشین پیاده میشم…
نفس عمیقی میکشمو خودم رو برای یه جنگ درست و حسابی آماده میکنم… مطمئنم کار سختی رو در پیش دارم…. پدر… مادر… سیاوش… حتی سها… همه و همه آلاگل رو دوست دارن و این به ضرر منه
چشمام میبندم و زیر بل زمزمه میکنم: تو سروشی… هر کاری رو که بخوای میتونی به سرانجام برسونی
سری تکون میدم و چشمم رو باز میکنم… با قدمهای محکم و استوار به سمت در خونه حرکت میکنم از اونجایی که کلید خونه ی پدریم رو نیاوردم به اجبار زنگ خونه رو به صدا در میارمو منتظر میشم
—————–
صدای جیغ سها رو از پشت آیفون میشنوم
سها: داداش خودتی؟
لبخند محوی رو لبم میشینه
با حفظ لبخندم میگم: باز کن آجی کوچولو… خودمم
سها: مامان داداش اومد
انگار نه انگار که بزرگ شده
-سها اول این در رو باز کن
سها: آخ ببخشید داداشی یادم رفت
در رو باز میکنه… سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو وارد خونه میشم
همینکه چند قدم توی حیاط پیش میرم در ورودی به شدت باز میشه و مامان با سرعت وارد حیاط میشه
با سر وضعی آشفته به سمتم هجوم میاره… همینه خودش رو به من میرسونه صورتمو بین دستاش میگیره… انگار میخواد مطمئن بشه سالم هستم
مامان: سروش خودتی؟
-م……..
یه قطره اشک از گوشه ی چشمش سرازیر میشه
مامان: فکر کردم دوباره از دستت دادم
با لحن ملایمی میگم: مامان خانم من خوبم
مامان: سروش باور کنم خودتی؟
فقط خدا میدونه که چقدر از خودم متنفر میشم وقتی خونوادمو این طور میبینم
تو بغلم میگیرمشو آهی میکشم
– خوبم مامان… خوبم
همین که تو بغلم میگیرمش با صدای بلند زیر گریه میزنه
مامان: سروش چرا با ما این کار رو میکنی… میدونی چه بلایی سر ما آوردی؟
با ناراحتی از بغلم بیرون میادو میگه: فکر کردیم دوباره بلایی سرت اومده
لبخند تلخی رو لبم میشینه
چه بلایی بدتر از اینکه عشقم مرده
آه عمیقی می کشممیگم: مامان من خوبم… من دنبال آرامش بودم و اون رو توی جمع شلوغ شماها که پر از قضاوت های الکی و بیجا بود پیدا نمیکردم… اون شب باید میرفتم
مامان: س……
با کلافگی میگم: خانم من عزیز من مادر من تو رو خدا این حرفا رو تمومش کن
سری به نشونه ی تاسف تکون میده و با خشم هلم میده
مامان:تو آدم نمیشی… بیچاره آلاگل… دلم براش میسوزه اون شب سنگ رو یخش کردی
خدایا خدایا خدایا باز دلسوزی مادر من عود کرد
-از اول هم نباید میومدم… اصلا میدونید چیه؟ من اشتباه کردم… خداحافظ
با خشم میخوام راه اومده رو برگردم که مامان با ترس به بازوم چنگ میزنه و میگه: سروش به خدا اگه این دفعه هم بری باید سینه ی قبرستون به دیدنم بیای
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: مامان این حرفا چیه؟
دوباره اشکاش جاری میشن
مامان: سروش نرو… دیگه تحمل ناپدید شدنت رو ندارم
با حرص نفسمو بیرون میدمو میگم: میخوام برم خونه ی خودم… نمیخوام که برم گم و گور بشم
مامان: نرو
چشمامو میبندمو سعی میکنم آروم باشم
نمیدونم چیکار کنم… خیر سرم اومدم نامزدی رو بهم بزنم
سری تکون میدمو میگم بریم داخل حرف بزنیم
همونجور به بازوم چنگ زده و بازوم رو ول نمیکنه و سریع میگه: بریم
خندم میگیره انگار یه پسربچه شیطون هستم که ممکنه هر لحظه فرار کنم
با لبخند میگم: مامان باور کن بنده فرار نمیکنم
مامان: از تو هیچ چیز بعید نیست
سری تکون میدمو با مامان به سمت سالن حرکت میکنم
همینکه پام به سالن میرسه دوباره بازخواستهاش شروع میشه
مامان: سروش نگفتی این مدت کجا بودی؟
-شما این بازوی منو ول کنید یه زنگ هم به بابا و سیاوش بزنید کارشون دارم بعد بهتون میگم
بازوم رو ول میکنه
به سمت مبل میرمو خودم رو روی اولین مبل میندازم
مشکوک نگام میکنه و میگه: چیکارشون داری؟
رو به روی من میشینه و منتظر نگام میکنه
خندم میگیره…
ولی خندمو قورت میدمو با جدیت میگم: مامان خواهش میکنم خبرشون کنید کارم خیلی مهمه… موضوع حیاتیه
چپ چپ نگام میکنه
مامان: سروش باز چه نقشه ای داری
——————-مادر من این همه راه اومدم تا باهاتون در مورد موضوع مهمی حرف بزنم… نقشه چیه؟… این حرفا رو تموم کنید
مامان: داری نگرانم میکنی… بابات خیلی از دستت عصبانیه تو رو خدا دوباره یه دعوای دیگه راه ننداز… اول باید یه خورده آرومش کنم بعد حرف از اومدنت بزنم… اون از رفتاره بدی که با آلاگل داشتی… اون از یه دفعه ای غیب شدنت… این هم از بی خبر اومدنت حالا هم که میگی بابات رو خبر ک……
-مامان
چنان با جدیت صداش میگم که حرف تو دهنش میمونه
به ناچار از جاش بلند میشه با غرغر به سمت تلفن میره… سها که تا این لحظه که ساکت بود به سمت من میادو به آرومی کنارم میشینه
سها: داداش کجا رفته بودی؟
با مهربونی نگاش میکنمو میگم یه مدت رفته بودم شمال به تنهایی احتیاج داشتم
سها میخواد چیزی بگه که مامان اجازه نمیده
مامان: سیاوش و بابات هم دارن میان حالا بگو این مدت کجا بودی
-شمال
مامان: چـــــی؟
-گفتم رفته بودم شمال… حوصله ی شلوغی و سرو صدا رو نداشتم به آرامش احتیاج داشتم
مامان: خب آلاگل رو هم با خودت میبردی
همونجور که داره رو به روم میشینه ادامه میده: طفلکی از نگرانی هزار بار مرد و زنده شد
اخمام تو هم میره… یکی از دلایل رفتنم آلاگل بود… بعد مادر گرامی میگن آلاگل رو هم با خودت میبردی
مامان: به فکر من و پدرت نیستی مهم نیست ولی اون دختر با هزار تا امید و آرزو پا به خونت گذاشت…….
وسط حرفش میپرمو میگم: مادر من هنوز پا به خونم نذاشته
با خشم میگه: تو آدم بشو نیستی
-حالا که میدونید اینقدر اصرار به آدم کردنم نکنید
با حرص میگه: از امروز تا زمانی که ازدواج نکردی تو همین خونه زندگی میکنی
لبخندی رو لبم میشینه… خانم خانما میخواد سواستفاده کنه و من رو به این خونه برگردونه… هیچوقت راضی نبود تنها زندگی کنم
با مهربونی میگم: مامان میدونی که راضی نمیشم
نگرانی رو از یاد میبره و میگه: جنابعالی خیلی غلط میکنی
– ما قبلا هم در مورد این مسئله بحث کردیم پس اصار بیخودی نکنید
با ناامیدی بهم خیره میشه و میگه: سروش چرا اینقدر حرصم میدی؟… به خدا تا حالا هزار بار تا مرز سکته رفتمو برگشتم… تا کی میخوای با لجبازی پیش بری …گفتی میخوای تو کار مستقل بشی حرفی نزدیم با اون همه سختی تونستی رو پای خودت واستی نمیگم ناراحتم نه اصلا…. حتی بهت افتخار هم میکنم اما این همه مال و ثروت آخرش مال شماهاست چرا انقدر به خودت سخت میگیری… اصلا از لحاظ مالی از ما جدا باش مسئله ای نیست خدا رو شکر از همین حالا میدونم اونقدر داری که هیچ چشمداشتی به مال و اموال پدرت هم نداشته باشی… توی این چهار سال اونقدر موفقیت کسب کردی