💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/08 10:23 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

که همه مون بهت افتخار میکنیم اما این جدا زندگی کردنت دیگه چیه؟… چند ماه دیگه خدا رو شکر ازدواج میکنی و میری سر خونه زندگیت… اگر اون اتفاق نمیفتاد تا حالا عروسیتون هم گرفته شده بود… تاریخ عروسی مهسا هم به خاطر اتفاقات اخیر عوض شد… از اونجایی که همگیتون دوست داشتین تو یه روز عروسی بگیرید تصمیم بر سه ماه دیگه شد

 

یاد اون روزا میفتم که برای در آوردن حرص ترنم اصرار میکردم عروسی چهارنفرمون تو یه روز باشه… از اونجایی که آلاگل هم تو مهمونی ها با مهسا صمیمی شده بود قبول کد… همیشه میدونستم ترنم تا چه حد از مهسا متنفره میخواستم اینجوری خوردش کنم اما خودم خورد شدم.. خودم داغون شدم… خودم پشیمون شدم… چه سخته وقتی بفهمی پشیمونی ولی هیچ راهی پیش روت نباشه… هیچ راهی

 

با صدای مامان به خودم میام

 

مامان: سروش

 

-هان

 

مامان: هان و کوفت… سروش حواست کجاست؟

 

-همینجا

 

مامان: کاملا معلومه… مبگم برگرد همین جا… این چند ماه رو با خودمون زندگی کن… من موندم تو اون آپارتمان دلت نمیگیره؟…. آخه تنهایی اونجا چه غلطی میکنی؟

 

-برای بار هزارم میگم من تنها راحت ترم… ناسلامتی سی سالمه… بچه که نیستم یکی تر و خشکم کنه

 

مامان: مگه سیاوش بچه ست

 

-نه ولی من نمیتونم مثله سیاوش باشم

 

مامان: مثله همیشه کله شقی…………

 

نگاهی به مادرم میندازم… هنوز خیلی جوونه… از اونجایی که از بچگی دیوونه ی پسرعموش بود در سن کم با بابام که همون پسرعموش بود ازدواج کرد… اخلاق و رفتار سها فتوکپی مامانمه… بابا و سیاوش من رو دوست دارن ولی مامان و سها بدجور بهم وابسته هستن… هر چند مامان به همه ی بچه هاش وابسته هست تحمل دوریه سیاوش و سها رو هم نداره اما رابطه ی من و سها از بچگی همین طور شکل گرفته

 

با داد مامان به خودم میام

 

———————

 

مامان: ســـروش

 

-چی شده مامان؟… چرا داد میزنید

 

مامان: من یک ساعته دارم باهات حرف میزنم اونوقت جنابعالی تو هپروت سیر میکنی

 

سها: مامان چقدر به جون داداشم غر میزنی

 

لبخندی رو لبم میشینه

 

سها: گناه داره طفلکی

 

با صدای بلند میخندمو میگم: بله سارا خانمی من گناه دارم اینقدر به جونم غر نزن

 

مامان با دهن باز نگام میکنه و من و سها میخندیم… سها رو بغل میکنمو موهاش رو بهم میریزمتو همین موقع صدای ماشین شنیده میشه و باعث میشه مامان به خودش بیاد

 

از جاش بلند میشه با غرغر میگه:به جای اینکه طرف من رو بگیره میگه گناه داره طفلکی

 

به سمت در ورودی ادامه میده: اگه اون خرس گنده طفلکیه پس تو چی هستی

 

من و سها ریز ریز میخندیم

 

-ممنون جوجوی خودم

 

سها: قابلی نداشت داداشی… میزنم به حسابت

 

-اینطوریه… فکر کردم مجانی بود

 

اخم قشنگی میکنه و میگه: از این خبرا نیست… باید برام یه چیز خوشگل بخری

 

-که اینطور

 

سها با مظلومیت نگام میکنه

 

-باشه بابا چرا اونجوری نگاه میکنی… باذر فکر کنم یه چیز خوب برات میخرم

 

سها: خودم انتخاب کردم

 

یا چشمای گشاد شده نگاش میکنمو میگم: سها… این همه سرعت عمل رو از کجا آوردی؟

 

سها: داداشی

 

-احتیاجی نیست هندونه زیر بغلم بذاری بگو چی میخوای؟

 

سها: یه سرویسه طلای سفید

 

-سهـــا تو که اون همه طلا داری

 

سها: داداشی جونم

 

چشمامو ریز میکنمو میگم: چرا به بابا نمیگی

 

مظلومانه با انگشتاش بازی میکنه و میگه: گفتم قبول نکرد

 

-حق هم داره بیچاره

 

سها: داداشی من ازت طرفداری کردم

 

-اون که وظیفت بود

 

سها: داداشاخمامو تو هم میکنمو میگم: دیگه نبینم از من طرفداری کنیا

 

با خنده میگه: چشم فقط همین یه دفعه برام بخر

 

سری تکون میدمو میگم: امان از دست تو… بیچاره شوهرت

 

سها: باید از خداش هم باشه چنین زنی داشته باشه

 

-بچه پررو… یه خورده شرم و حیا و خجالت هم بد نیستا

 

سرشو میندازه پایینو ادای دخترای خجالتی رو درمیاره با شیطنت با گوشه ی چشم نگام میکنه

 

از بغلم بیرون پرتش میکنم

 

-گم شو اونور… تو آدم نمیشی

 

سها: به خودت رفتم داداشی… دسته چکت رو در بیار… خودم زحمت خریدشو میکشم

 

-بگو از قبل برات نقشه کشیده بودم که تار و مارت کنم

 

سها: یه بیست میلیون که این حرفا رو نداره… ببین داداشای دیگه چیکارا که واسه آجی هاشون نمیکنند

 

-برو به سیاوش بگو از اون کارا برات کنه

 

سها: داداشـــی

 

نفسی از روی حرص میکشم و میگم: حالا دست چک همرام نیست بعد بیا ازم بگیر

 

جیغی از خوشحالی میکشه و میگه: حقا که داداش خودمی… عاشقتم داداشی

 

بعد هم کلی منو تف مالی میکنه و به سمت اتاقش میره

 

با لبخند نگاش میکنم… وقتی سها بغلم باشه همه ی غصه های عالم رو از یاد میبرم… مثله ترنمه… شاد و سرحال… شیطون و مهربون

 

از یادآوری گذشته ها دلم میگیره و خاطره های گذشته باعث میشن دوباره یاد ترنم بیفتم

 

بالاخره بابا و مامان وارد سالنمیشن… بابا با اخمایی در هم و مامان با لبخند به سمت من میان… میدونم مامان با بابا صحبت کرده و آرومش کرده… سیاوش هم پشت سر مامان و بابا وارد میشه و به سمت من میاد… نمیدونم چه جوری باید بهشون بگم اما این رو خوب میدونم که چاره ای ندارم

 

از جام بلند میشم… میدونم میتونم… مثله همیشه باید حرفم رو به کرسی بنشونم… چاره ای ندارم… باید بشه… باید بشه… باید بشه

 

بابا: سلام

 

لبخند کمرنگی میزنمو میگم: سلام

 

سیاوش دلخور نگام میکنه و با طعنه میگه: چه عجب بالاخره اومدی؟

 

مامان: سیاوش

 

سیاوش هیچی نمیگه و روی یکی از مبلا میشینه

 

مامان و بابا هم مقابلم میشینند… بابا باهام سرسنگینه… سیاوش از دستم دلخوره… مامان هم نگرانه…

 

با صدای بابا به خودم میام

 

بابا: منتظرم… مادرت میگه حرفای زیادی برای گفتن داریبه چشمای پدرم زل میزنم یاد حرفای اون شبش میفتم… شب خواستگاری… شبی که میخواستیم به خواستگاری آلاگل بریم

 

بابا: سروش مطمئنی؟

 

-بیشتر از همیشه

 

بابا: سروش اگه نامزد کنید کار تمومه ها…. بیشتر فکر کن

 

-من خیلی وقته دارم فکر میکنم الان میخوام عمل کنم

 

بابا: وقتی دوستش ندا………..

 

-تو زندگی علاقه و دوست داشتن به وجود میاد

 

بابا: اون چیزی که تو ازش نام میبری دوست داشتن نیست… به اون میگن عادت

 

-من تصمیمم رو گرفتم میخوام این دفعه با انتخاب مادرم ازدواج کنم

 

صدای بابا باعث میشه به زمان حال برگردم

 

بابا: پس چی شد؟

 

آهی میکشمو میگم: میخوام در مورد آلاگل حرف بزنم

 

پوزخندی رو لبای بابام میشینه

 

همه به چشمای من زل میزنندو منتظر نگام میکنند

 

-من….

 

لعنتی چقدر گفتنش سخته

 

سیاوش: تو چی؟

 

نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: من دیگه نمیتونم آلاگل رو تحمل کنم

 

مامان و سیاوش با چشمای گرد شده بهم خیره میشن

 

پوزخند بابام پررنگ تر میشه

 

مامان: تو… تو چـ ـی گفتی؟

 

سعی میکنم خونسرد باشم

 

-گفتم دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم

 

مامان: تـ ـو… تـ ـو دیـ ـوونه شـدی

 

– مامان دیگه نمیخوام اینجوری ادامه بدم من هیچ علاقه ای به آلاگل ندارم

 

سیاوش: سروش هیچ معلومه چی داری میگی؟

 

-باز هم باید تکرار کنم؟… من آلاگل رو نمیخوام… دوستش ندارم… هیچکدوم از رفتاراش رو نمیپسندم… تو قلبم هیچ عشقی نسبت به اون احساس نمیکنم

 

مامان میخواد چیزی بگه که بابا دستشو بالا میاره و میگه: خب که چی؟

 

با تعجب بهش خیره میشم

 

بابا: مگه خودت نگفتی عشق و علاقه تو زندگی به وجود میاد؟