💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۵
💔🖤
نگام رو ازش میگیرم
سخته اعتراف… آره خیلی سخته اعتراف کنی همه ی حرفای اون روزات فقط برای حفظ غرورت بود…
زمزمه وار میگم: اشتباه میکردم
صدای پوزخندش رو میشنوم
با لحن خشنی میگه: پس باید تحملش کنی… وقتی داشتی یه دختر بی گناه رو وارد بازیه کثیفت میکردی باید به اینجاش هم فکر میکردی
هیچ حرفی واسه گفتن ندارم… جوابی واسه ی حرفایی که حقیقته محضه ندارم
مامان: شماها چی دارین میگین؟
بابا: بهتره از عزیزدردونت بپرسی که برای اینکه ثابت کنه میتونه بدونه ترنم هم زندگی کنه آلاگل رو قبول کرد
سیاوش و مامان با ناباوری بهم خیره میشن
با اعصابی داغون به بابام خیره میشم… پس میدونست… از همون روز اول… از همون روز اول که پیشنهاد خواستگاریه مامان رو قبول کردم… از همون روز همه چیز رو میدونست… واسه همین هم بود که بر خلاف مامان اصراری نمیکرد… از اول هم میدونست هنوز ترنم رو دوست دارم
بابا: چیه؟… باورت نمیشه؟… تعجب نکن تقصیر تو نبود… از بس تو گذشته ها غرق بودی متوجه ی اطراف نمیشدی فکر میکردی بقیه هم مثله خودت هستن… مرگ ترنم باعث شد همه ی حساب کتابات بهم بخور……..
با عصبانیت از جام بلند میشمو میگم: بابا تمومش کنید…
بابا: چرا تمومش کنم… تا الان هم که میبینی لالمونی گرفتم فکر میکردم اونقدر مرد هستی که پای حرفت بمونی و آلاگل رو خوشبخت کنی
مامان از جاش بلند میشه و به طرف من میاد
مامان: دروغه مگه نه؟
….
مامان: با توام سروش… یه چیزی بگو… بگو که همه ی این حرفا دروغه… من چنین پسری رو بزرگ نکردم… بچه های من هیچوقت بخاطر خودشون بقیه رو بازی نمیدن… مگه نه؟
….
دقیقا رو به روم وایمیسته
با مشت میکوبه تو سینمو میگه: لعنتی یه حرفی بزن
با فریاد ادامه میده: چرا هیچی نمیگی؟.. میگم حرفای بابات دروغه… مگه نه؟
چی میتونم بگم
زیر زمزمه میکنم: نه
———–
با ناباوری بهم نگاه میکنه و قدمی به عقب میره… دستش رو جلوی دهنش میگیرهسیاوش با خشم به طرف من میاد و به یقه ی لباسم چنگ میزنه
سیاوش: تو چه غلطی کردی سروش؟ توی این مدت همه مون رو به بازی دادی
….
وقتی میبینه جوابش رو نمیدم به شدت هلم میده و با داد میگه: غرور لعنتیت اونقدر ارزش داشت که زندگی یه نفر رو تباه کنی
تو همین موقع در اتاق سها باز میشه و سها بیرون میاد… با دیدن اوضاع درهم برهم سالن میگه: اینجا چه خبره؟
مامان به زحمت خودش رو به مبل میرسونه و میگه: سها بیا اینجا مادر.. بیا اینجا که بدبخت شدیم… داداشت تمام مدت داشت همه مون رو به بازی میداد
سها با تعجب به ما نگاه میکنه
مامان: آقا میخواد نامزدیش رو بهم بزنه
بابا از روی مبل بلند میشه و به طرف مامان میره و کنارش میشینه
بابا: سارا تو خودت رو ناراحت نکن… من اجازه نمیدم چنین اتفاقی بیفته
با خشم خودم رو از چنگ سیاوش آزاد میکنمو میگم: چی واسه خودتون میگید… آره من احمق… من خودخواه.. اصلا من آدم نیستم ولی دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم
مامان: سروش اگه نامزدی رو بهم بزنی هیچوقت ازت نمیگذرم
سها هاج و واج اون وسط مونده و با دهن باز به ما خیره شده
با خشم به موهام چنگ میزنمو میگم: نکنه دلتون میخواد با آلاگل ازدواج کنم و دو فردای دیگه به دلیل عدم تفاهم ازش جدا بشم… اونجوری دیگه نامرد نیستم
سیاوش: آخه احمق باید از اول فکر اینا رو میکردی
-من درسته از لج و لجبازی قبول کردم ولی قصدم ازدواج بود
سیاوش: پس الان چه مرگته؟
-آلاگل اونی نیست که من میخوام… رفتاراش.. حرکاتش… محبتاش همه و همه برای من خسته کننده هستن
بابا: تو از آلاگل انتظار داری مثله ترنم رفتار کنه… سروش چرا نمیفهمی آلاگل نامزدته… این رفتاراش عادیه… رفتارای دو نفر شبیه به هم نیست…. اون ترنم بود… این دختر آلاگله
-من نمیگم رفتارای آلاگل بده… من میگم من نمیتونم با رفتاراش کنار بیام
مامان: سروش تا قبل از مرگ ترنم که همه چیز خوب بود تو که توی اون روزا با رفتار آلاگل مشکلی نداشتی… الان چرا داری همه چیز رو خراب میکنی
-مادر من هیچ چیز خوب نبود… من فقط داشتم تحمل میکردم… به خاطر شماها… به خاطر خودم… به خاطر غرورم
مادر: پس الان هم تحمل کن… به خدا آلاگل عاشقته… دیوونته… خوشگل و مهربونه… مطمئنم عاشقش میشی
با داد میگم: مامان چی دارین میگین؟
بابا: صداتو بیار پایین
با حرص دستی به صورتم میکشم
یه چیزی بدجور تو قلبم سنگینی میکنه… حالم بدجور خرابه
مامان: سروش مثله بچه ی آدم چند ماه دیگه سر سفره ی عقد میشینی و بعد هم میری سر خونه و زندگیت وگرنه نه من نه تو
با حرص میگم: باشه… شما عروسی بگیرید ولی اگه داماد اون شب حضور نداشت از من گله نکنید
مامان با ناله میگه: سروش
-چیه؟… مگه شماها به فکر من هستید… عشق من مرده… اونوقت شماها در کمال خودخواهی به فکر جشن و عروسی هستید… من میگم به احتمال ۹۰ درصد ترنم بیگناه بوده اما شماها حتی اظهار دلسوزی هم نمیکنید… شماها در کمال خودخواهی به خودتون و خوشیتون فکر میکنید
مامان: چی میگی پسر… آخه چی میگی؟… چرا بیشتر ته دلمون رو میسوزونی… چرا داغ دل همه مون رو تازه میکنی…. خودت هم خوب میدونی ترنم هر چی که نباشه کم کمش خائن ه………
با داد میگم: تمومش کنید… از این حرفای تکراری خسته نشدین… شما مادر من هستید درست… احترامتون رو باید نگه دارم درست… دیوونه وار دوستتون دارم درست… اما تمام این سالها ترنم از منی که الان ادعای عاشقی دارم عاشق تر بود… شاید یه روزی من رو دوست نداشت ولی مطمئنم روزای آخر عاشقم بود…. امروز صبح تو اتاقش بودم… همه ی اتاقش بوی غم میداد… توی دلنوشته هاش پر بود از گله و شکایت… گلایه توی تک تک نوشته هاش بیداد میکرد… ترنم عاشق بود… عاشق من…. من همه خاطراتم رو سوزوندم ولی اون همه ی خاطراتش رو نگه داشت… تک تک هدیه هاش رو نگه داشته بود… اون لحظه لحظه های با من بودن رو توی قلبش حک کرده بود
بابا: سروش
-چیه بابا… باز میخواین بگید با آلاگل بمونم نه من نمیتونم… اصلا من پست ترین موجوده دنیا ولی دیگه نمیخوام اینجوری زندگی کنم
سها: داداش
-چیه سها… تو که نبودی حال و روزش رو ببینی… ترنم رو اون آدما نکشتن من کشتم… شماها کشتین… خونوادش کشتن… آره ترنم من خیلی وقته مرده بود
اشک تو چشمای سها جمع میشه
ولی من نگام رو ازش میگیرم…. به چشمای بابام زل میزنمو میگم: وقتی من باورش نکردم مرد… وقتی زیر دست و پای پدرش کتک خورد مرد… وقتی توی همه مهمونی ها همه با تمسخر نگاش کردن مرد…. وقتی همه اون رو مثله یه جزامی از خودشون دور کردن مرد… آره بابا ماها قاتل ترنم هستیم… من دوستش داشتم اون هم عاشقم بود ولی من به خاطر غرورم پسش زدم… اون حتی اگه به خاطر سیاوش هم با من نامزد شده بود با وجود من سیاوش رو از یاد برد… این رو بفهمید———————
سیاوش: سروش تو رو خدا……..
دستام میلرزه… دستام رو مشت میکنمو میگم: هیچی نگو سیاوش… هیچی نگو… من بیشتر از همه مقصرم… من ضربه ی نهایی رو بهش وارد کردم… من بیشتر از همه داغونش کردم… با ترک کردنم… با طعنه هام… با رفتارام… با قضاوتهام
مامان: ترنم چه خوب چه بد دیگه نیست… چرا نمیخوای این رو قبول کنی
پوزخندی رو لبم میشینه
-این بود اون همه ادعای دست داشتن… یادتونه همیشه میگفتین ترنم رو مثله سها دوست دارین اگه همین بلاها سر سه……….
مامان: سروش خفه شو… سها رو با ترنم مقایسه نکن
دارم دیوونه میشم… واقعا دارم دیوونه میشم… چرا درکم نمیکنند… من ساعتها هم در مورد ترنم بگم باز همه حرف خودشون رو میزنند
-خوبه… خیلی خوبه… با زبون بی زبونی دارین میگین ترنم یه……..
با خشم از جاش بلند میشه و با داد میگه: آره میگم یه هرزه ست… میگم یه خائنه… میگم یه زندگی خراب کنه که به خواهرش هم رحم نکرده… این رو هم میگم که تو یه احمقی