💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/08 10:45 · خواندن 8 دقیقه

💔🖤

-مام……..

 

مامان: مامان و کوفت… هر حرفی میزنم هزار تا برام دلیل و برهان میاره… من که از هیچ جهتی حریف تو نمیشم حداقل یه امشب رو اینجا بمون… این یکی رو که دیگه میتونی

 

به ناچار سری تکون میدمو دوباره سر جام میشینم

 

مامان و بابا مشغول حرف زدن میشن… سها به اتاقش میره… من هم نگاهی به سیاوش میندازم و میگم: سیاوش اون یکی گوشیت رو هنوز داری

 

با سردی جوابمو میده: برو تو اتاقم بردار

 

———————

 

سری تکون میدم… بی تفاوت به لحن سردش از جام بلند میشمو به سمت اتاقش میرم… همینکه وارد اتاقش میشم پام روی یه چیزی میره… نگاهی به زیر پام میندازم و با شلوار مچاله شدش رو به رو میشم

 

لبخندی رو لبم میشینه…زیر لب زمزمه میکنم

 

-از این بشر شلخته تر تو عمرم ندیدم

 

برعکس من و سها همیشه اتاقش درهم برهمه… در اتاقش رو میبندمو نگاهی به اطراف میندازم… هنوز هم عکسهای ترانه روی دیوار خودنمایی میکنند… اتاقش از عکسهای ترانه در ژستهای مختلف پر شده… هیچوقت اجازه نمیده هیچ غریبه ای وارد اتاقش بشه… رو به روی تختش یه عکس بزرگ از ترانه که با لبخند کنار خودش واستاده چسبونده… دلم میگیره

 

یعنی سیاوش از من عاشق تره؟… درسته در دوران نامزدی سیاوش بعضی مواقع از دست ترانه عصبی میشد و با هم دعوای سختی میگرفتن اما هیچوقت به فکر بهم زدن نامزدیش نیفتاد در صورتی که من و ترنم توی اون دوران همیشه مراعات میکردیم و در برابر همدیگه کوتاه میومدیم ولی آخرش نامزدیمون بهم خورد… سیاوش در دوره ی نامزدی دو بار به ترانه سیلی زد ولی من توی اون دوران هیچوقت روی ترنم دست بلند نکردم… پس چرا آخرش اینجوری شد؟… منی که همیشه سعی میکردم با عشقم بهترین رفتار رو داشته باشم و سیاوش رو هم نصیحت میکردم دست از تعصبای بیجاش برداره چرا عاقبتم این شد؟… اگه سیاوش توی اون روزا جای من بود چیکار میکرد؟… آیا اون هم ترانه رو ترک میکرد؟

 

با صدای باز شدن در به خودم میام

 

سیاوش وارد اتاق میشه و نگاهی به من میندازه

 

سیاوش: چی شد؟… پیدا نکردی؟

 

با حواسپرتی میپرسم: چی رو؟

 

سیاوش: گوشی رو میگم… حواست کجاست؟

 

تازه یادم میاد برای چی به اتاق سیاوش اومدم

 

-حواسم پرت شد اصلا یادم رفت برای چی اومده بودم… خودت بده

 

در رو میبنده و وارد اتاق میشهبه سمت تختش میرمو کت اسپرتش رو که روی تخت افتاده برمیدارمو گوشه ای مذارم بعد هم به آرومی روی تختش دراز میکشم

 

-بد نیست به اتاقت یه سر و سامونی بدی… حتما باید زهرا خانم برات تمیز کنه؟

 

سیاوش: چقدر هم که تو اجازه میدی… این چند روز در به در دنبال تو بودیم… از این بیمارستان به اون بیمارستان… از این سردخونه به اون سردخونه.. از این کلانتری به اون کلانتری… تو که این چیزا حالیت نیست فقط سرتو میندازی پایینو گم و گور میشی

 

-تحمل مرگش برام سخت بود

 

آهی میکشه و به سمت کشوی میزش میره

 

به عکس ترانه و سیاوش خیره میشم… هیچ عکسی از ترنم ندارم… هیچی… همه رو توی اون روزا سوزوندم… چقدر احمق بودم… الان محتاج یکی از همون عکسام

 

با صدای سیاوش به خودم میام

 

سیاوش: بگیر

 

گوشی رو به طرفم گرفته و منتظر نگام میکنه… گوشی رو ازش میگیرم

 

سیاوش: سیم کارت داری؟

 

-نه… موقع برگشت میخرم

 

سیاوش: مگه امشب نیستی؟

 

-فردا که دارم برمیگردم میخرم

 

سری تکون میده و لبه ی تخت میشینه

 

سیاوش: سروش

 

-هوم؟

 

سیاوش: مطمئنی؟

 

آه عمیقی میکشم

 

-بیشتر از همیشه… شک نکن

 

سیاوش: دلم براش میسوزه

 

-خودم هم پشیمونم که اون رو وارد این بازی کردم

 

سیاوش: آخه چرا؟

 

-چی چرا؟

 

سیاوش: چرا این کار رو کردی؟

 

-فکر میکردم میتونم… فکر میکردم میتونم با وارد کردن آلاگل به زندگیم ترنم رو فراموش کنم

 

سیاوش: یعنی هیچ تغییری حاصل نشد؟

 

-هیچی

 

سیاوش: تمام این سالها فکر میکردم ازش متنفری

 

-تمام این سالها از دور میدیدمش

 

با داد میگه: چــــی؟

 

-دست خودم نبود… هر بار به خودم قول میدادم که امروز آخرین باره و دفعه ی بعدی در کار نیست ولی بعد از چند روز دوباره طافت نمی یاوردم و دوباره به دیدنش میرفتم

 

سیاوش: پس اون حرفا اون تنفرا اون دوستت ندارما اونا چی بود؟

 

-به خاطر غرورم… نمیتونستم تحمل کنم توسط یه دختر بچه ی هفده هجده ساله بازی خوردم و پنج سال هم احمق فرض شدم

 

سیاوش: دلم میخواد تا میتونم کتکت بزنم… بدجور از دستت حرصی ام

 

-میدونم… ولی اگه خودت جای من بودی چیکار میکردی؟

 

سیاوش: من حتی اگه جای تو هم بودم باز این غلطای اضافه ای که تو کردی رو نمیکردم… تو اگه میدونستی ترنم رو دوست داری نباید آلاگل رو وارد ماجرا میکردی

 

-حماقت کردم… هم ترنم رو واسه ی همیشه از دست دادم هم نتونستم با آلاگل دووم بیارم… شاید ترنم اشتباه کرد اما اشتباهش اونقدرا هم بزرگ نبود.به احتمال زیاد اشتباهش مال گذشته ها بود که یه نفر فهمیدو باعث تمام اون چیزا شد

 

سیاوش: یعنی واقعا برات مهم نیست به چه دلیل باهات نامزد شد

 

-مهم که هست ولی مهمتر از اون این بود که عاشقم شد

 

سیاوش: دیگه واسه ی این حرفا خیلی دیره

 

-ترنم اون روزا بارها و بارها به دیدنم می اومد و میگفت عاشقمه… همیشه میگفت باورم کن… مدام تکرار میکرد فقط من عشق زندگیش بودم…تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟… یه طرف عشقت بود که میگفت بیگناهه یه طرف یه دنیا که عشقت رو گناهکارترین میدونستن

 

سیاوش: نمیدونم… اگه احساس تو رو داشتم حتی اگه گناهکارترین هم بود باهاش میموندم هر چند مثله گذشته رفتار نمیکردم ولی باز تحمل نبودنش رو نداشتم

 

-غرورم اجازه نمیداد

 

سیاوش: پس چرا الان داری اعتراف میکنی؟

 

با آه میگم: نمیدونم… شاید چون دیگه نیست… شاید چون حالا میدونم که وقتی همه ی عشقت زیر خاکه دیگه غرور معنایی نداره

 

سیاوش: حتی برای یه لحظه هم فکر نمیکردم عاشق مونده باشی… وقتی عکساشو سوزوندی.. وفتی همه چیزش رو دور ریختی… وقتی قید کار تو شرکت بابا رو زدی… وقتی از این خونه رفتی…. وقتی قلبتو از سنگ کردی… فکر کردم به معنای واقعی ازش متنفر شدی

 

-فقط داشتم خودم رو گول میزدم… تمام این سالها خودم هم میدونستم دوستش دارم ولی باز خودم رو گول میزدم… قبول کن سخت بود… یه طرف خونوادت باشن یه طرف عشقت… همه ی اعضای خونوادت ازش متنفر باشن خودت هم اون رو گناهکار بدونی سخته بخوای بری و برای همیشه باهاش بمونی

 

سیاوش: آره سخته…. خیلی زیاد… ولی یادت باشه وقتی دلت شکست حق نداری دل بقیه رو هم بشکنی

 

-باور کن نمیخواستم آلاگل رو بشکنم

 

سیاوش: ولی شکوندی… هم خودش رو هم دلش رو…. بدجور خوردش کردی

 

-نمیخواستم اینجوری بشه… خودت رو بذار جای من بعد از این همه سال هنوز به ترانه وفاداری

 

سیاوش: خودت داری میگی هنوز به ترانه وفادارم… یعنی کسی رو وارد زندگیم نکردم چون میدونم در کنار من خوشبخت نمیشه اما تو آلاگل رو وارد زندگیت کردی و بعد با بی رحمی تمام پسش زدی

 

-میدونم کارم اشتباهه

 

سیاوش: دونستنش چه فایده ای داره؟

 

زیرلب زمزمه میکنم: هیچی

 

آهی میکشه و زمزمه وار میگه: واقعا هیچی

 

بعد از چند لحظه مکث تو چشمام زل میزنه و به آرومی ادامه میده: سروش ماجرای آلاگل که تموم شد ولی با کس دیگه این کار رو نکن… هیچوقت این کار رو با هیچکس دیگه نکن… تاوان دل شکسته شده خیلی سنگینه

 

هنوز حرف سیاوش تموم نشده که در اتاق به شدت باز میشه و سها با قیافه ای نگران وارد اتاق میشه

 

سیاوش با اخم میگه: چه خبرته سها

 

سها بی توجه به حرف سیاوش همونطور که نفس نفس میزنه میگه: آل….آلـ ـاگـ…. آلـ ـاگـ ـل

 

به سرعت روی تخت میشینم

 

سیاوش با داد میگه: آلاگل چی؟

 

سها یهو زیر گریه میزنه

 

من و سیاوش نگاهی بهم میندازیم و سیاوش با ترس از جاش بلند میشه و به سمت سها میره

 

با ترس به سها خیره میشم

 

خدایا دیگه تحمل یه ماجرای جدید رو ندارم

 

سیاوش لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: سها بهمون بگو چی شده

 

سها با هق هق میگه: آلـ ـاگـ ـل تـ ـصـ ـادف کـ رده.