💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۵۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/08 10:51 · خواندن 8 دقیقه

💔🖤

یه لحظه حس میکنم قلبم از حرکت وایمیسته

 

سیاوش با داد میگه: چی؟

 

سها گریه اش شدت میگیره… من مات و مبهوت به دو نفرشون خیره شدم و هیچی نمیگم… سیاوش کلافه دستش رو لای موهاش فرو میکنه و چند قدم فاصله ای که با سها داره رو طی میکنه… بعد با لحن مهربونی میگه: خواهری من مطمئنم همه چیز خوب میشه… پس اشک نریزو سعی کن آروم باشی

 

سها سعی میکنه آروم بشه

 

سیاوش: چند تا نفس عمیق بکش و دوباره بگو چی شده؟

 

سها به آرومی تو بغل سیاوش میره و چند تا نفس عمیق میکشه

 

این دفعه آرومتر از قبل میگه: همین الان آیت زنگ زده و به بابا گفت آلاگل تصادف کرده… اون بابا رو تهدید کرده که اگه بلایی سر آلاگل بیاد داداش سروش رو زنده نمیذاره

 

سیاوش با نگرانی به من زل میزنه

 

به زحمت از روی تخت بلند میشمو گوشی رو توی جیبم میذارم

 

سیاوش به آرومی سها رو از بغلش خارج میکنه و به طرف من میاد

 

سیاوش: سرو……..

 

دستمو بالا میارم و میگم: هیچی نگو سیاوش… خودم باید این مشکل رو حل کنم

 

به سرعت از اتاق خارج میشمو به سمت سالن حرکت میکنم… صدای قدمهای سیاوش و سها رو میشنوم که پشت سر من میان … مامان و بابا که در حال صحبت کردن بودن با دیدن من ساکت میشن

 

بدون مقدمه چینی سریع سر اصل مطلب میرم و میپرسم: بابا چی شده؟

 

بابا سعی میکنه خودش رو آروم نشون بده

 

بابا: مگه قراره ……..

 

-سها همه چیز رو گفت پس الکی چیزی رو از من مخفی میکنید

 

مامان چشم غره ای به سها که الان دقیقا کنار من واستاده میره و با اخم میگه: دو دقیقه نتونستی جلوی دهنتو بگیری

 

سها به بازوم چنگ میزنه

 

با اخم میگم: مامان چیکار به سها دارید می گم چی شده؟ مامان: سروش تا همین جا هم به اندازه ی کافی خرابکاری کردی بهتره بیشتر از این سرخود کاری انجام ندی

 

-مــامــان

 

بابا با حرص نفسش رو بیرون میده و میگه: وقتی داشتی نامزدیت رو بهم میزدی باید به اینجاش هم فکر میکردم

 

با عصبانیت میگم: تصادف آلاگل چه ربطی به من داره

 

بابا:مثله اینکه جنابعالی مثل همیشه بی توجه به احساسات آلاگل با بدترین شکل ممکن باهاش حرف زدی حرف زدی و همین باعث شد آلاگل با حالی خراب سوار ماشینش بشه و به سمت خونه برونه… توی راه هم واسه ی آیت زنگ زد و شروع به تعریف ماجرا کرد… ازیه طرف خرابکاریه جنابعالی از یه طرف حواسپرتیه خودش ازیه طرف هم صحبت با آیت و گریه و زاریهاش باعث شد که با کامیونی که از رو به رو داشت میومد تصادف کنه… این طور که آیت میگفت مقصر هم خود آلاگل بوده… الان هم توی اتاق عمله

 

آه از نهادم بلند میشه… بازوم رو از بین دستای ظریف سها خارج میکنمو خودم رو به سختی به مبل میرسونم… سرم رو بین دستام میگیرمو با ناراحتی به زمین خیره میشم

 

بابا: سروش این چه کاری بود که کردی؟

 

همینجور که نگام به زمینه میگم

 

-نمیخواستم باهاش اون طور حرف بزنم خودش باعث شد

 

بابا: تو حق نداشتی از خونه بیرونش کنی

 

-هر چقدر میگفت نمیتونم این رابطه رو ادامه بدم قبول نمیکرد

 

بابا: انتظار داشتی با اون همه علاقه به همین راحتی قبول کنه

 

جوابی برای حرفش ندارم

 

بابا: فکر کنم بهتر باشه یه سر به بیمارستان بزنیم

 

سها: بابا آیت تهدی………

 

حرف تو دهن سها میمونه… نگام رو از زمین میگیرمو به بابا خیره میشم

 

اخمی میکنه و با لحن محکمی میگه: آیت عصبانی بود یه چیزی گفت… بهتره شماها خونه بمونید من و مادرتون یه سر به بیمارستان میزنیم ببینیم اوضاع از چه قراره

 

به سرعت از روی مبل بلند میشمو میگم: من هم میام

 

بابا: حرفشم نزن

 

-درسته آلاگل رو به عنوان نامزدم قبول ندارم ولی راضی به این حال و روزش هم نیستم

 

مامان: سروش خونواده ی آلاگل بدجور از دستت شاکی هستن بهتره فعلا دور و برشون آفتابی نشی

 

-مادر من چرا اینقدر شلوغش میکنید… من کاری نکردم که بخوام قایم بشم

 

بابا: آیت همه چیز رو در مورد رفتارت با میدونه حالا با چه رویی میخوای به بیمارستان بیای

 

مستاصل نگاشون میکنم

 

بابا که سکوتم رو میبینه ادامه میده: حالا که قید آلاگل رو زدی بهتره به قول مادرت زیاد دور و بر خونواده ی آلاگل پیدات نشه… یه خورده صبر کن تا ببینیم بعد چی میشه… مطمئننا الان هیچ کس از دیدن تو خوشحال نمیشه

 

آهی میکشمو دوباره روی مبل میشینم

 

بابا با سر به مامان اشاره ای میکنه مامان هم سری تکون میده از جاش بلند میشه و به سمت اتاقشون حرکت میکنه

 

حس بدی دارم… درسته عاشقش نبودم… درسته دوستش نداشتم.. درسته رفتاراش رو نمیپسندیدم اما هرگز دلم نمیخواست این اتفاق براش بیفته

 

سیاوش کنارم میشینه و دستاش رو دور شونه هام حلقه میکنه

 

تو چشماش زل میزنمو میگم: من نمیخواستم اینجوری بشه

 

لبخند مهربونی میزنه و به آرومی میگه: میدونم… من مطمئنم هیچی نمیشه

 

اه عمیقی میکشمو دوباره به بابا خیره میشم.. متفکر به رو به رو نگاه میکنه… بعد از چند لحظه مامان وارد میشه… بابا با دیدن مامان میگه: حاضر شدی؟

 

مامان سری تکون میده و میگه: بریم

 

بابا تو چشمام خیره میشه و به آرومی زمزمه میکنه: نگران نباش همه چیز درست میشه

 

-خبرم کنید، خیلی نگرانم

 

بابا: هر چی شد خبرتون میکنم

 

-منتظرم

 

سیاوش: حالا میدونید کدوم بیمارست…….

 

بابا همونطور که داره از روی مبل بلند میشه وسط حرف سیاوش میپره

 

بابا: به زور از زیر زبون آیت کشیدم… بیمارستان–

 

سیاوش: فقط بی خبرمون نذارید

 

بابا: باشهبعد از کلی سفارش بالاخره بابا و مامان میرن و من رو با یه دنیا نگرانی توی خونه موندگار میکنند

 

——————

 

از جام بلند میشم

 

سیاوش: کجا؟

 

-میرم یه خورده استراحت کنم سردرد بدی دارم

 

سیاوش: اول یه چیز بخور بعد برو

 

-بیخیال بابا… تو این موقعیت غذا میخوام چیکار

 

بعد از تموم شدن حرفام منتظر جوابی از جانب سیاوش نمیشم… به سمت اتاق سابقم میرمو بعد از رسیدن در رو باز میکنم… همینکه وارد اتاق میشم در رو پشت سرم میبندمو بدون اینکه لامپ رو روشن کنم به سمت تختم میرم… حتی نمیدونم ساعت چنده… فقط میدونم هوا یه خورده تاریک شده…

 

حس میکنم ظرفیتم تکمیله تکمیله… سرم بدجور درد میکنه… خودم رو روی تخت پرت میکنمو سعی میکنم به هیچی فکر نکنم ولی هر کار میکنم نمیشه… ذهنم از اتفاقات اخیر پر شده… چشمام رو میبندم… چشمای اشکی ترنم جلوی چشمام نقش میبندن.. سریع چشمام رو باز میکنم

 

حتی توی این موقعیت هم به جای اینکه نگران آلاگل باشم به ترنم فکر میکنم… یاد ترنم باعث میشه همه چیز و همه کس رو از یاد برم

 

از بس فکر و خیالمیکنم پلکام خسته میشن و رو هم میفتن… بعد از مدتی هم به آرومی به خواب میرم

 

با شنیدن سر و صدایی که از سالن میاد چشمام رو باز میکنم… اتاق تاریکه تاریکه… نگاه گنگی به اطراف میندازمو تازه همه ی اتفاقات رو به یاد میارم… نمیدونم چقدر خوابیدم ولی سر و صدایی که از بیرون میاد نشون از برگشتن پدر و مادرم داره

 

از جام بلند میشمو به سمت در میرم… در رو باز میکنم صدای مامان رو که میشنوم از برگشتنشون مطمئن میشم

 

زیر لب زمزمه میکنم: پس برگشتن

 

مامان: عجب دختره ی مزخرف……….

 

بابا: ســــارا

 

مامان: مگه دروغ میگم… انگار اومده بود عروسی… با اون عینک آفتابیه مسخرش… همه عینک رو به چشماشون میزنند این خانم به موهاش زده بود…. هر چی حرف بود بارمون کرد

 

بابا: انتظار نداشتی که از ما تشکر و قدردانی کنند

 

مامان: اگه مهلا یا آرش چیزی میگفتن این همه دلم نمیسوخت

 

به آرومی در رو میبندم

 

سیاوش: حالا مگه چی گفت؟

 

بابا: چیز خاص…………

 

مامان: هر چی فحش و بد و بیراه بود نصیب خودمون جد و آبادمون کرد… آیت که خودش از دست سروش شاکی بود به خاطر بزرگتر کوچیکتری به ما توهین نکرد اما اون دختره ی بیشعور هر چی لایق خودش بود رو نثار………

 

بابا: ســــارا

 

مامان: تو هم که قرص سارا سارا خوردی

 

بابا: سروش هم بی تقصیر نبود… حالا من و تو پدر و مادرش هستیم ولی دلیل نمیشه که اشتباهش رو قبول نداشته باشیم

 

مامان: من نمیگم کار سروش درست بوده ولی این حق رو به یه دختر غریبه نمیدم که بهم توهین کنه من فقط به احترام مهلا و آرش چیزی بهش نگفتم

 

سیاوش: وضع آلاگل چطور بود؟

 

بابا: خدا رو شکر عملش موفقیت آمیز بود

 

مامان: آره… خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت

 

سها: مثلا قرار بود خبرمون کنید من و سیاوش از نگرانی مردیم

 

بابا: همین که فهمیدیم همه چیز خوبه راه افتادیم

 

مامان با صدای تقریبا بلندی میگه

 

مامان: پس سروشم کجاست؟