💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۶۰
💔🖤
لبخندی رو لبم مبشینه
سها و سیاوش با هم دیگه میگن: مامان
با لبخند به طرفشون میرم… مامان پشتش به منه… سیاوش و سها با دیدن من لبخند میزنند ولی عکس العملی نشون نمیدن
مامان: اینقدر عرضه نداشتین دو ساعت نگهش دارین… دلم براش تنگ شده… طفل معصو….
از پشت بغلش میکنم که باعث میشه حرف تو دهنش بمونه
-قربون مامان خانم خودم برم… من همینجام
مامان که روی مبل نشسته سرش رو میچرخونه و نگاهی به من میندازه… بعد برمیگرده به سمت سها و سیاوش
مامان: پس چرا نمیگین هنوز نرفته
سها: اصلا شما اجازه میدین ما حرف بزنیم
خم میشم و سر مامانمو به آرومی میبوسم
از جاش بلند میشه و خودش رو از بغلم بیرون میکشه
مامان: گم شو اونور که خیلی از دستت کفری ام
💔سفر به دیار عشق💔
با لبخند نگاش میکنمو میگم: اگه مزاحمم برم؟
مامان: ســــروش
بابا: سروش بشین اینقدر مادرت رو حرص نده
با لبخند رو به روی بابا میشینم
بابا: شنیدی چی شد یا دوباره بگم؟
-شنیدم
بابا: یه عذرخواهی به آلاگل و خونوادش بدهکاری
به زمین خیره میشمو چیزی نمیگم
مامان حرف بابا رو ادامه میده: من و پدرت امروز از جانب خودمون از خونواده ی آلاگل عذرخواهی کردیم… هر چند باهامون سرسنگین بودن ولی حق داشتن… بهتره تو هم برای معذرت خواهی پیش قدم بشی…. هم به خاطر بهم زدن نامزدی هم بخاطر رفتارای بدی که با آلاگل داشتی
بابا: البته نه الان که همه به خونت تشنه هستن… مخصوصا آیت و دخترخاله ی آلاگل که اگه دستشون به تو برسه زندت نمیذارن-شما دارین زیادی شلوغش میکنید
مامان: اونجا نبودی رفتار دخترخاله ی آلاگل رو ببینی
-رابطه ی من با آلاگل ربطی به دخترخالش نداره
سها وسط حرفم میپره و میگه: کدوم دختر خالش؟
مادر: اسمش رو یادم نیست… مهلا هم چیز زیادی در موردشون نگفته بود فقط خیلی وقت پیش بهم گفته بود آلاگل و دختر خالش خیلی با هم صمیمی بودن ولی چند سال پیش مهدیه خواهر مهلا با شوهر و بچه هاش زندگیشون رو میفروشند و برای همیشه از ایران میرن… اینجوری بین آلاگل و دخترخالش هم جدایی میفته… اصلا از دختره خوشم نیومد برعکس آلاگل اصلا آداب معاشرت بلد نیست
بابا: توقعت خیلی بالاست ساراجان… بالاخره دختر خاله ی آلاگله… خودت که شنیدی آرش آخرش چی گفت… گفت مثله دو تا خواهر برای همدیگه عزیز هستن پس نباید انتظار برخورد بهتری رو میداشتیم
مامان: بیچاره مهلا… چقدر از کار آخرش خجالت کشیدم بخاطر رفتار اون دختر از ما عذرخواهی کرد… با اینکه از دست ما ناراحت بود ولی باز اظهار شرمندگی کرد
بابا آهی میکشه و با لحن گرفته ای میگه: من هم واقعا از رفتارش شرمنده شدم… آرش و مهلا خیلی بزرگواری کردن که هیچی بهمون نگفتن… حتی آرش بابت رفتار آیت هم از من عذرخواهی کردو گفت باز جای شکرش باقیه که آقا سروش قبل از ازدواج به بی علاقگی خودش نسبت به آلاگل پی برد
سکوت بدی تو سالن حکم فرما میشه
بعد از چند لحظه سکوت مامان چند تا سرفه ی مصلحتی میکنه و زهراخانم رو برای چیدن میز شام صدا میکنه
بابا هم که قیافه ی ماتم زده ی من رو میبینه حرف رو عوض میکنه
بابا: سروش نمیخوای کارت رو از سر بگیری؟
با بی حوصلگی جواب میدم
-فعلا حوصله ی شرکت و کار و این حرفا رو ندارم
بابا: اینجوری هم که نمیشه
بی مقدمه میپرسم: از منصور و دار و دسته اش خبری نشده؟
بابا به نشونه ی نه سری تکون میده
-معلوم نیست این پلیسا دارن چه غلطی میکنند
مامان: سروش دوباره خودت رو تو دردسرنندازی… من دیگه تحمل یه ضربه ی دیگه رو ندارما
سری تکون میدمو هیچی نمیگم
بعد از چند دقیقه با صدایزهرا خانم همگی به خودمون میایم
زهرا: خانم شام آماده ست
مامان: میتونی بری
زهرا: بله خانم
مامان: بلند شین بریم یه چیز بخوریم… با اینجا نشستن و ماتم گرفتن که مشکلی حل نمیشه
دلم عجیب گرفته…. قاتلین ترنم راست راست دارن تو خیابون میگرن و اونوقت من توی رختخواب گرم و نرمم دراز کشیدم و غذاهای رنگا ورنگ میخورم
آهی میکشمو از جام بلند میشم… باز خدا رو شکر که آلاگل سالمه تحمل یه مصیبت دیگه رو نداشتم
بقیه هم بلند میشن و همگی به سمت آشپزخونه میریم… پشت میز روی یکی از صندلی ها میشینمو یه خورده غذا برای خودم میکشم… مامان طبق معمول به زهرا خانم سفارش کرده که غذای مورد علاقه ی من رو درست کنه… خورشت کرفس…. ولی من هیچ اشتهایی ندارم… ده دقیقه ای میگذره ولی من به زور چند قاشق رو میخورم… مامان و بابا نگاهی به هم میندازن
مامان: سروش مگه خورشت کرفس دوست نداری؟
چون جدا از خونوادم زندگی میکنم هر بار که نهار یا شام میمونم مامان سفارش غذاهایی رو به زهرا خانم میده که من دوست دارم
– چرا
همونجور که با غذام بازی میکنم ادامه میدم: خوبه
مامان: پس چرا نمیخوری؟
-ممنون میل ندارم… سیرم
با تموم شدن حرفم از پشت میز بلند میشمو در برابر چشمهای بهت زده ی خونوادم راهیه اتاق میشم… همین که وارد اتاق میشم خودم رو به تخت میرسونمو طاق باز روی تخت دراز میکشمزیر لب زمزمه میکنم: میبینی آخرین آرزوی من چه کم حرف است…«تو»
آهی میکشم… آخرین اس ام اسی بود که ترنم ۴ سال پیش برام فرستاد… لبخند تلخی رو لبام میشینه… چشمام رو میبندمو به این فکر میکنم چه دیر فهمیدم که آرزوهامون مشترک بود
با تکون های دستی چشمام رو به زحمت باز میکنم
اشکان: سروش بیدار شو مگه با طاهر قرار نداری؟… دیرت شدا از من گفتن بود بعد نگی چرا بیدارم نکردی
به سرعت روی تخت میشینم و به ساعت نگاه میکنم… ساعت هنوز هشته.. با خشم بالش رو برمیدارمو به طرفش پرت میکنم
که بالش رو روی هوا میگیره
-بمیری اشکان… هنوز دو ساعت تا قرار مونده
اشکان: گفتم زودتر بیدار بشی تا خودت رو برای فحش شنیدن و کتک خوردن آماده کنی
-چه غلطی کردم گفتم تو هم باهام بیای
اشکان: اتفاقا تنها کار درستی که تو این چند وقته انجام دادی همین بود
دوباره رو تخت دراز میکشم و به سقف خیره میشم
یه هفته از اون روزا میگذره… یه هفته که به اندازه ی یه قرن برام گذشته… تو این هفته هیچ اتفاق خاصی نیفتاده فقط آلاگل از بیمارستان مرخص شد و اینجور که از زبون بابا شنیدم حالش خوبه… هنوز بهش سر نزدم… چرا دروغ… میترسم… واقعا میترسم برم یهش سر بزنم دوباره کنه بازی دربیاره…
با پرت شدن یه چیزی روی صورتم به خودم میام… باز این پسره مسخره بازیاش رو شروع کرد… بالیش رو که اشکان روی صورتم پرت کرد برمیدارمو زیر سرم میذارم
-اشکان خواهشا یه امروز رو آدم باش باور کن الان حوصله ی خودم رو ندارم
اشکان: آخه کار سختیه… آدم باشم اون هم نه یه ثانیه نه دو ثانیه بلکه یــــــک روز… حرفشم نزن که راه نداره-اشـــکان
صداش رو نازک میکنه و با لحن بامزه ای میگه:واه… واه… چرا صداتو برام بلند میکنی… مظلوم گیر آوردی
-اشکان گم میشی بیرون یا بیرونت کنم
میخواد چیزی بگه که روی تخت نیم خیز میشمو اشکان هم با خنده پا به فرار میذاره و در رو پشت سرش میبنده… دوباره خودم رو روی تخت پرت میکنمو به این هفته فکر میکنم… بابا که هر چقدر اصرار کرد نتونست راضیم کنه به شرکت برگردم… حتی حوصله ی دستور دادن و حرف زدن ندارم
چه برسه بخوام به کارای شرکت سر و سامون بدم… سیم کارت ترنم رو هم به گوشیه سیاوش زدم… حدسم درست بود یکی از شماره های سیو نشده برای دکتر بود… بقیه ی شماره ها یا به اسم خیره شده بودن یا مربوط به تماسهای کاریه ترنم بودن…. با ماندانا هم بارها و بارها تماس گرفتم ولی وقتی میفهمید من هستم اول همه ی عقده هاش رو سر من خالی میکرد و کلی فحش نثارم میکرد بعد هم بدون توجه به حرفام تماس رو قطع میکرد واقعا نمیدونم چه پدرکشتگی با من داره طوری با من حرف میزد انگار مرتکب قتل شدم… با طاهر قرار گذاشتم که امروز به خونه ی ماندانا بریم باید تکلیفم رو با این دختره ی زبون دراز روشن کنم… اشکان هم که از کل ماجرا باخبره از دیشب اومده تو خونه ی من بدبخت بسط نشسته و قراره باهام بیاد