💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۶۲
💔🖤
اشکان: آشنا میشین
مرد: چند لحظه صبر کنید
طاهر: آقا اشکان چیکار دارین میکنید؟
اشکان: اولا آقا رو فاکتور بگیر و با من راحت باش… همون اشکان صدام کن… دوما مگه نمیبینی ماندانا اضی نیست شماها رو ببینه پس باید اول اطرافیانش رو قانع کنید تا اونا بتونند راضیش کنند
طاهر: اما….
اشکان دستش رو روی شونه ی طاهر میذاره و به آرومی میگه: طاهر به من اطمینان کن
طاهر لبخندی میزنه… توی همین لحظه در باز میشه و پسری جلوی در ظاهر میشه
پسر میخواد چیزی بگه که با دیدن طاهر حرف تو دهنش میمونه
اشکان: ببخش…
پسر بی توجه به اشکان میگه: باز هم این طرفا پیدات شد
طاهر: آقا مهران باور کنید اگه مجبور نبودم نمیومدم
مهران: نمیخوام باور کنم آقا… نمیخوام… داشتین بچه ی خواهرم رو به کشتن میدادین… دکتر گفته اگه یه بار دیگه شک عصبی بهش وارد بشه ممکنه بچه اش رو از دست بده
اشکان: آقا ما اومدم حرف…..
مهران وسط حرف اشکان میپره: ولی من حرفی با شماها ندارم
اخمام تو هم میره تا همین الان هم زیادی ساکت موندم… میخوام چیزی بگم که اشکان میفهمه و بهم اشاره میکنه ساکت باشم… با اخمایی در هم به زحمت خودم رو کنترل میکنم… اشکان به سمت مهران میره و اون رو با خودش به گوشه ای میکشه… شروع به حرف زدن میکنه.. مهران اولش با اخم و سردی یه چیزایی میگه ولی بعد از چند لحظه مکث با تاسف به من و طاهر نگاه میکنه و سری تکون میده
طاهر: دوستت چی داره به مهران میگه
-نمیدونم ولی حس میکنم حرفاش هر چی که هست داره روی مهران اثر میاره
طاهر: آره
بعد از چند دقیقه مهران و اشکان شونه به شونه ی هم به طرف ما میان… صدای مهران رو میشنوم که میگه: از همین حالا میگم هیچ قولی نمیدم فقط سعیم رو میکنم
اشکان: همین هم برای شروع خوبه… فقط باهاش حرف بزن شاید راضی شد
مهران: هر چند چشمم آب نمیخوره ماندانا کله شقتر از این حرفاست ولی باهاش حرف میزنم… چند دقیقه ای منتظر بمونید ببینم چیکار میتونم کنم اول باید با امیر حرف بزنم
اشکان سری تکون میده و به سمت من و طاهر میاد مهران هم بی توجه به ما به داخل میره
-چی بهش گفتی؟
اشکان: در مورد ترنم.. اینجور که فهمیدم ماندانا همه چیز رو در مورد زندگیه ترنم بهش گفته بود من هم بهش گفتم ما فهمیدیم که ترنم بیگناهه و میخوایم ثابت کنیم… یادتون باشه در حضور ماندانا حرفی از اون فیلمی که پیدا کردین نزنید خیلی روی ترنم تعصب داره… میترسم یه چیزی بگید بعد بگه شماها هنوز باورش ندارین
طاهر آهی میکشه و با لبخند تلخی میگه: خجالت آوره… یه غریبه این همه روی خواهرم تعصب داره اونوقت منه بی غیرت تمام این سالها هیچ کاری براش نکردم… حالا که افتاده گوشه ی قبرستون در به در دنبال اثبات بیگناهیش هستم
دلم عجیب از این حرف طاهر میسوزه… بهش حق میدم… من هم به ماندانا غبطه میخورم… مگه میشه تمام این سالها یه لحظه هم به ترنم شک نکرده باشه… من که عشقش بودم باورش نکردم بعد ماندانا یه دوست معمولی چطور میتونه این همه به ترنم وفادار بمونه… حتی بعد از مرگ ترنم هم برای ترنم دل بسوزونه
اشکان: طاهر همه چیز درست میشه
طاهر: نه اشکان جان… دیگه هیچی درست نمیشه..
به سمت دیوار میرمو به دیوار تکیه میدم
طاهر: حتی اگه بیگناهی ترنم هم ثابت بشه باز ترنم زنده نمیشه… تو این هفته خیلی رو حرفای سروش فکر کردم… به نظر من هم یکی از نزدیک ترینها این کار رو کرده میتونم قسم بخورم ۴ سال پیش وقتی که ترانه مرد ترنم عاشق بود.. ولی نه عاشق سیاوش بلکه عاشقه سروش… فقط میتونم بگم یکی از علاقه ی اولیه ی ترنم نسبت به سیاوش خبر داشت و این طور با زندگیه همه ی ما بازی کرد
زیرلب زمزمه میکنم: ایکاش میبخشیدمش.. ایکاش بهش فرصت حرف زدن میدادم
حق با طاهره.. حتی اگه بیگناهی ترنم رو هم ثابت کنیم باز هم ترنم زنده نمیشه… عشق من رفت.. برای همیشه…
تو همین موقع یه مرد دیگه که حدس میزنم امیره جلوی در ظاهر میشه و با دیدن طاهر میگه: انتظار دیدن دوبارت رو داشتم
طاهر: امیر بذار باهاش حرف بزنم
امیر: حالش زیاد خوب نیست ولی خوب میشناسمش بخاطر ترنم حاضره جونش رو هم بده
واقعا چرا… چرا حاضره از جونش مایه بذاره
-چرا؟
تازه متوجه ی من و اشکان میشه
لبخند تلخی رو لباش میشینه
امیر: باید سروش باشی
فقط نگاش میکنم چیزی نمیگم
امیر: ندیده هم میشناختمت… ترنم زیاد ازت میگفت ولی با همه ی اینا خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمت
بهت زده بهش خیره میشم و هیچی نمیگم… نه اینکه نخوام نگم… نه… اصلا زبونم نمیچرخه… نمیدونم چرا؟… واقعا نمیدونم چرا
—————–امیر: تعجب نکن… همه زندگیش بودی… هر وقت که برای ماندانا زنگ میزد از هر ده تا کلمه نه تاش سروش بود…
آهی میکشه و ادامه میده: در مورد علاقه ی م
ماندانا هم به ترنم باید بگم ترنم فوق العاده بود واقعا یه دوست واقعی برای من و ماندانا بود… این همه علاقه برای یه دوست اونقدرا هم تعجب آور نیست… ما اون رو دوستمون نمیدونستیم ترنم برای من و ماندانا یه خواهر بود….بارها و بارها اصرار کردیم که با ما بیاد
طاهر با تعجب میگه: کجا؟
امیر: کاندانا
-چـــی؟
پوزخندی میزنه
امیر:گفتم کاندانا… آره گفتم بارها و بارها بهش اصرار کردیم با ما به کانادا بیاد اما قبول نکرد… به خاطر خونوادش… به خاطر عشقش… میگفت اگه بیام ممکنه همین پیوند هم ازبین بره
باورم نمیشه
امیر: تا لحظه ی آخر هم منتظر سروش بود
به من نگاه میکنه و تو چشمام زل میزنه
امیر: منتظرت بود… همیشه ی همیشه… حتی اون روز آخر هم که دیدمش عشق تو چشماش بیداد میکرد… هر چند اون روز خیلی چیزا رو میشد از تو چشماش خوند… عشق… سرخوردگی… حقارت… شکستگی… چشماش پر بودن… پر از غم… پر از درد… عجب دلی داشت ترنم….
سری تکون میده و میگه: عجب دلی داشت اون دختر بیچاره… واقعا مثله خواهرم برام عزیز بود… وقتی ماندانا ماجرای زندگیش رو برام گفت برای اولین بار توی زندگیم پرپر شدن احساس یه نفر رو با تمام وجودم لمس کردم… لمس احساس ترنم خیلی آسون بود… چون رفته رفته شادابیش رو ازش گرفتین.. شیطنت کلامش خیلی زود از بین رفت… نگاهش خیلی زودتر از اونچه که فکر میکردم رنگ باخت… وقتی برای ماندانا زنگ میزد و با عشق از سروش و خونوادش حرف میزد من و ماندانا اشک تو چشمامون جمع میشد… واقعا برامون جای تعجب داشت با اون همه بی محلی با اون هم بدرفتاری چطور هنوز هم با عشق حرف میزنه…. از علاقه ی ماندانا تعجب نکنید ترنم مظهر عشق و محبت بود به دوستاش به خونوادش به غریبه به آشنا محبت میکردو انتظار هیچ چیزی رو در قبال محبتش نداشت… همین مهربونی و سادگیش هم بود که توجه ی من و ماندانا رو جلب کرد… ماندانا دوستای زیادی داشت ولی ترنم یه چیز دیگه بود… من اجازه نمیدم ماندانا با هر کسی دوست بشه ولی برای ترنم احترام زیادی قائل بودم… مطمئن بودم دروغه.. همه ی اون حرفا در مورد ترنم دروغ بود