💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۶۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/08 11:09 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

به طاهر نگاه میکنه و میگه: بارها خودم همراه ماندانا جلوی در خونه تون اومدیم یادته؟… یادته طاهر؟… اما شماها چیکار کردین حتی به حرفای ما هم گوش ندادین… من تا قبل از اینکه این اتفاقات برای ترنم بیفته آشنایی زیادی با ترنم نداشتم فقط به آشنایی جزئی که نشون دهنده ی این بود که ترنم دوست خوبی برای مانداناست اما وقتی این اتفاقات افتاد و من از زبون ماندانا اون حرفا رو شنیدم تو رفتار ترنم دقیق شدم… بارها و بارها تو چشماش زل زدم تا حرف نگاش رو بخونم ولی هیچ چیز تو چشماش ندیدم به جز حقیقت… حرف نگاش با حرف زبونش یکی بود… وقتی با ترس و استرس از از دست دادن سروش حرف میزد میشد بیگناهیش رو از توی چشماش خوند… من به راحتی همه ی اینا رو تشخیص میدادمولی حیف که هیچکدومتون نخواستین بشنوین

 

به سختی تکیه مو از دیوار میگیرم… بغض بدی تو گلوم میشینه… نگام به طاهر میفته… چشماش سرخه سرخه… معلومه خیلی داره جلوی خودش رو میگیره که اشک نریزه… که بغض نکنه… که نشکنه… که از این داغون تر نشه… مثله من که دارم همه ی سعیم رو میکنم که از بیشتر خورد نشم

 

دستای اشکان رو روی شونم احساس میکنم

 

به آرومی زمزمه میکنه:هیس… سروش آروم باش

 

خیلی سخته آروم بودن… ولی من میتونم… باید بتونم… بغضم رو قورت میدم… به سختی دست اشکان رو کنار میزنمو میگم: آرومم

 

امیر که انگار تازه متوجه ی حال خراب من و طاهر میشه

 

سری با تاسف تکون میده و از جلوی در کنار میره… راه رو برای ما باز میکنه و میگه: بیاین داخل… تو این هفته خیلی روی ماندانا کار کردم… نه به خاطر شماها… فقط و فقط به خاطر ترنم… باید به همه ثابت بشه که اون دختر تمام این سالها بیگناه متهم شده بود… ماندانا هم زودتر از این منتظر شما بود… فقط یادتون باشه رفتار تندی نشون ندین… ماندانا از مرگ ترنم خیلی ناراحته ممکنه یه چیزی بگه که باب میلتون نباشه… همین الان هم که قبول کرده باهاتون حرف بزنه فقط به خاطر ترنمه… پس خواهشا برخورد تندی باهاش نداشته باشین… این روزا به خاطر شرایط روحی و جسمیش خیلی عصبی میشه که همه ی این عصبانیتا براش مثل سم میمونه

 

طاهر سری تکون میده و وارد میشه… من هم و اشکان هم بعد از طاهر وارد خونه میشیم… دلم بدجور گرفته… حرفای امیر بدجور داغونم کرد… نمیدونم چرا هر لحظه که میگره حال و روزم بدتر میشه

 

اشکان پشت سرش در رو میبنده و بعد هم همگی پشت سر امیر راه میفتیمو به داخل خونه میریم… همین که داخل ساختمون میشم صدای گریه ی دختری رو میشنوم که حدس میزنم ماندانا باید باشه

 

دختر: مهران اونا باعث مرگ ترنم شدن

 

مهران: خواهری آروم باش… مگه نمیخوای بی گنهای ترنم ثابت بشه؟ با کلمه ی خواهر که مهران برای اون دختر به کار میبره مطمئن میشم که صدایی که شنیدم صدای ماندانا بود… قبلا چند باری دیده بودمش ولی الان چیز زیادی ازش یادم نیست… با صدای ماندانا به خودم میام

 

ماندانا: مهران تو چه ساده ای… من که میدونم باز این احمقا هیچ غلطی نم………..

 

با وارد شدن ما به سالن حرف تو دهن ماندانا میمونه

 

طاهر و اشکان سلام میکنند… من هم بعد از مکثی نسبتا طولانی یه سلام زیر لبی میکنم… بهم خیره شده…. نگاهش پر از کینه و نفرته… نمیدونم چرا؟… حس میکنم دوست داره با دستای خودش خفه ام کنه…. حتی نگاهش به طاهر هم این همه کینه رو به همراه نداره

 

امیر: ماندانا، عزیزم یادته که بهم چه قولی دادی؟

 

ماندانا پوزخندی میزنه و میگه: نگران نباش… نگران نباش امیر… آرومم… قولم هنوز یادم نرفته… نباید این آدما رو از خونه ام بیرون کنم

 

تمام مدتی که حرف میزد نگاهش به من بود… یه نگاه پر از خشم… پر از کینه… پر از دشمنی… پر از نفرت

 

بی توجه به نگاه و لحن تلخش به سمت مبلا حرکت میکنم… یه مبل یه نفره رو واسه نشستن انتخاب میکنمو به آرومی میشینم

 

اشکان و طاهر هم به سمت مبلا میان و کنار هم میشینند…امیر هم در برابر جواب ماندانا چیزی نمیگه و به سمت آشپزخونه میره

 

بعد از چند دقیقه سکوت بالاخره ماندانا همونطور که پوزخندش رو حفظ میکنه با لحنی بی نهایت سرد میگه: چی میخواین بدونید

 

بدون لحظه ای مکث میگم: همه چیز رو

 

پوزخندش پررنگ تر میشه

 

ماندانا: جالبه… واقعا جالبه… آقای سروش راستین جلوی من نشسته و میخواد همه چیز رو در مورد ترنم بدونه

 

اخمام تو هم میره

 

ماندانا: راستی از نامزدتون چه خبر؟

 

دستام مشت میشه….

 

ماندانا: ترنم میگفت قراره چند ماه دیگه عروسی کنید فکر نمیکنید الان باید مشغول خرید عروسیتون باشین

 

مهران: مانـــدانا

 

رگ گردنم متورم میشه و با اخم میگم: فکر نمیکنم زندگی خصوصی من به شما ربطی داشته باشه

 

ماندانا: من هم فکر نمیکنم مسائل مربوط به ترنم به شما ربطی داشته باشه

 

-ترنم در گذشته نامزد من بود

 

ماندانا: خوبه خودتون هم دارید میگید بود

 

خیلی دارم خودم رو کنترل میکنم که یه چیزی بهش نگم

 

-من اینجا نیومدم که با شما بحث کنم

 

ماندانا: من هم علاقه ی چندانی برای بحث با شما نمیبینم

 

از شدت خشم به نفس نفس افتادم

 

-پس بهتره زودتر در مورد ترنم بگی تا بیشتر از این مجبور به تحمل همدیگه نباشیم

 

ماندانا: من موندم ترنم عاشق چیه تو شده بود که بعد از ۴ سال هم نتونست فراموشت کنه… تو یه موجود نفرت انگیزی که حتی لایق بخشیدن هم نیستی.. هیچوقت به خاطر بلایی که سر ترنم آوردی نمیبخشمت

 

نمیدونم در مورد چی حرف میزنه… لعنتی بدجور داره عصبانیم میکنه

 

با صدای تقریبا بلندی میگم

 

-من به بخشش جنابعالی احتیاجی ندارم

 

تو همین موقع امیر وارد سالن میشه و جلوی هر کدوم ما یه لیوان شربت میذاره… بعد از تموم شدن کارش کنار ماندانا میشینه و به آرومی زیرگوشش چیزی زمزمه میکنهاشکی از گوشه ی چشم ماندانا سرازیر میشه

 

ماندانا با بغض میگه: خیلی سخته امیر… خیلی…

 

امیر به آرومی ماندانا رو بغل میکنه و نوازشش میکنه و میگه: اینجوری داغون میشی خانمی… نکن با خودت… ترنم هم به این همه ناراحتیه تو راضی نیست

 

ماندانا: امیر دلم براش یه ذره شده… دلم میخواد الان کنارم باشه

 

تو تک تک کلماتش محبت و علاقه نسبت به ترنم موج میزنه… دستش رو روی شکمش میذاره و به آرومی میگه: عاشق بچه ها بود… شای چون خودش هم مثله بچه ها پاک بود… معصوم و مهربون… دلتنگ مهربونیاش هستم

 

امیر: خانمی پس کمکش کن… نذار بعد از مرگش هم همه اون رو یه گناهکار بدونند

 

ماندانا: امیر تو که میدونی این آقای به اصطلاح عاشق پیشه چه بلایی میخواست سر ترنم بیاره… یادته گفتی اگه اون لحظه اونجا بودی خودت گردنشو میشکستی… خودت دستشو خورد میکردی به خاطر کاری که با ترنم کرد و بخاطر کارایی که میخواست بکنه… کاری که برادرای ترنم باید میکردن و نکردن

 

—————–

 

بعد با دست به طاهر اشاره میکنه و میگه: این آقا اون شب اونجا بود و هیچ غلطی نکرد… امیر میفهمی؟… هیچ غلطی نکرد… من اگه جای ترنم بودم به خاطر داشتن چنین خونواده ای خودم رو حلق آویز میکردم

 

امیر: هــیس… خانمی… آروم باش

 

نمیدونم از چی حرف میزنه… با تعجب نگاش میکنم… طاهر هم متعجب به ماندانا نگاه میکنه… هر چند از عصبانیت رگ گردنش متورم شده… میدونم اون هم مثله من خودخوری میکنه

 

ماندانا: چه جوری امیر… ترنم مرده و قبل از مرگش کلی عذاب کشیده

 

طاهر دیگه طاقت نمیاره و با لحن خشنی میگه: ما اینجا هستیم تا بتونیم کسایی رو که مایه ی عذاب ترنم شدن گیر بندازیم اما جنابعالی………

 

ماندنا با خشم از بغل امیر