💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۶۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/08 11:15 · خواندن 8 دقیقه

بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد…ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!

بیرون میادو با خشونت میگه: واقعا میخواین گیرشون بندازین

 

طاهر با ناراحتی سری تکون میده و صدای گرفته ای ادامه میده: مطمئن باش

 

پوزخند ماندانا بدجور رو اعصابمه… با دست به من اشاره میکنه و میگه: این مرد مایه ی عذاب ترنم شده بود

 

بهت زده بهش خیره میشم

 

ماندانا بی توجه به نگاه خیره ی من ادامه میده:اون میخواست اون شب ته اون باغ لعنتی به ترنم تجاوز کنه خب تو چیکار کردی؟

 

نوک انگشتام یخ زده… باورم نمیشه ترنم همه ی اون ماجراها رو برای ماندانا تعریف کرده… نگاهم به امیر و مهران میفته تو چشماشون تاسف رو میبینم

 

ماندانا با نفرت نگام میکنه و میگه: اومدی تو خونه ی من نشستی و میخوای در مورد گذشته ی کی بدونی

 

از جاش بلند میشه و با داد میگه: هان؟… در مورد کی؟… مگه نمیگفتی ترنم خائنه؟

 

نفسم به سختی بالا میاد

 

امیر بازوشو میگیره و اون رو مجبور میکنه بشینه

 

ماندانا:آقای مهرپرور در برابر کار سروش چیکار کردی… هان؟

 

طاهر هیچی نمیگه

 

ماندانا با نیشخند میگه: لازم به گفتن نیست خودم میگم هیچ غلطب نکردی… فقط ترنم رو مقصر دونستی…

 

مهران:م……..

 

نمیذاره مهران حرف بزنه خودش ادامه میده: دلیلش هم روشنه چون دیواری کوتاه تر از ترنم پیدا نکردی… همه ی دق و دلیت رو سر ترنم بدبخت خالی کردی… اون شب ترنم پر از ترس بود… تنهای تنها… بعد از اون همه ترسو لرز به خاطرتجاوز این آقا

 

با دست به من اشاره میکنه و بعد هم با تاسف سری تکون میده

 

ماندانا: از عکس العمل تو و خونوادت میترسید… پس تو هم مایه ی عذابش بودی… تو اون مادرت که ترنم تا آخرین لحظه بهش بی حرمتی نکرد… مادری که حق مادری رو به جا نیاورد…

 

همونجور که صورتش از اشکای بی امونش خیس شده ادامه میده: حالا اومدین اینجا که چی بشه… که کیا رو پیدا کنید؟… دنبال قاتل میگردین؟… دنبال عامل نابودیه ترنم میگردین؟… دنبال دلیل مرگ ترنم میگردین؟… این همه راه لازم نبود… توی خونه ی خودتون هم آینه پیدا میشد… کافی بود میرفتین جلوش مینشستین و به خودتون زل میزدین… شماهایی که هر لحظه هر ثانیه هر دقیقه مهر هرزگی رو به پیشونیش چسبوندین شماها قاتلین…دلیل مرگش شماها هستین… شماهایی که باورش نکردین… رویاشو ازش گرفتین… آرزوهاشو زیر پاهاتون له کردین

 

امیر: ماندانا تو رو خدا آروم بگیر

 

ماندانا با صدای بلند زیر گریه میزنه و میگه: میخوام ولی نمیتونم… تک تک جمله های ترنم تو ذهنم تکرار میشن… امیر نمیدونی چه سخته… نمیدونی… وقتی با حسرت از عشقش میگفت… از التماساش… از اون شب… از اون برادرای بی غیرتش که به جای اینکه سروش رو شماتت کنند اون رو خار و ذلیل کردن… از نامادریش که براش حکم مادر رو داشت

 

نگاهی به طاهر میندازم…از شدت ناراحتی سرخ شده… هیچی نمیگه… معلومه فشار زیادی روشه…

 

ولی ماندانا بی توجه به حال من و طاهر ادامه میده: نه امیر… تو نمیفهمی ترنم چه جوری از تیکه تیکه شدن قلبش حرف میزد… کسایی که ترنم رو کشتن اون دزدا نبودن قاتلای اصلی الان رو به روی من نشستن و تازه دنبال اثبات بیگناهی ترنم میگردن… اون بدبخت تا زنده بود محتاج کمک بود حالا که رفت دیگه چه فایده ای داره

 

نگای پراز نفرتشو به من و طاهر میدوزه و میگه: همین آقای برادر که جلوی در خونه ی من برای شنیدن گذشته ی ترنم بسط نشسته نخواست حرفای ترنم رو بشنوه… آره امیر نخواست و بدبختی اینجاست ترنم بارها و بارها التماس کرد که بشنوید که به حرف من گوش کنید… اما هیچکس نشنید هیچکس گوش نکرد… مگه من چی میخوام بگم…با داد رو به طاهر میگه: آخه لعنتی حرفای من همون حرفای ترنمه… تو حرفه من غریبه رو باور داری بعد حرف ترنم که از گوشت و خون خودت بود رو باور نداشتی

 

سرم داره منفجر میشه… حرفای ماندانا… دلسوزی امیر… التماسای ترنم… نگاه های مهران بدجور داغونم میکنند

 

ماندانا همینجور میگه و میگه… در هم و برهم از گذشته از حال… از ۴ سال پیش… از همه ی اتفاقاتی که ما در عین دونستن نمیدونستیم… از ترسای ترنم… از سختی های ترنم… از اشک های ترنم… از غصه های ترنم… از تلاش ترنم برای اثبات بی گناهیش…. از همه چیز میگه با همه ی درد و نجی که برای خودش داره دست از گفتن نمیکشه و من شکستن طاهر رو لحظه به بحظه با چشم های خودم میبینم و خورد شدن خودم رو با تک تک سلولهای بدنم احساس میکنم… ماندانا با بی رحمانه ترین کلمات خودخواهی ما رو به رخمون میکشه و ما رو داغون تر از گذشته میکنه… نگرانی رو تو چشمای اشکان، امیر و حتی مهران میبینم… ولی ماندانا مراعات نمیکنه اصلا براش مهم نیست با همه ی اشتباهات گذشته مون ما هم داغداریم…

 

صداش رو میشنوم که با هق هق میگه: حق با ترنم بود جمله ی قشنگی رو که وصف حال و روزش بود روز آخر به خورد من داد و رفت … اون روز نفهمیدم چی گفت… اون روز درکش نمیکردم… مثله خیلی از روزا… درسته خیلی وقتا سعی میکردم درکش کنم ولی بیشتر وقتا موفق نمیشدم… به قول ترنم بعضی حرفا رو نمیشه گفت باید خورد…ولی بعضی حرفا رو نه میشه گفت ،نه میشه خورد ..میمونه سردلت..میشه دلتنگی میشه بغض..میشه سکوت!!

 

وضع ترنم همین بود… تک تک لحظه هاش همین طور گذشت… چه سخت بود پر از حرف باشی و هیچکس حرفات رو نشنوه…

 

جمله ی آخر ماندانا بدجور دلم رو میسوزونه

 

ماندانا: ترنم توی این دنیا فقط و فقط عذاب کشید… شاید مرگ بهترین راه نجاتش بود

 

دیگه تحملش رو ندارم… با حالی خراب از جام بلند میشمو بدون توجه به اشکان که صدام میکنه با سرعت از سالن و بعد از خونه خارج میشم… سریع خودم رو به ماشینم میرسونم میشم… دستام عجیب میلرزن… قلبم تند میزنه… سرم از شدت درد داره منفجر میشه با حالی داغون سوار ماشین میشمو اون رو روشن میکنم… اشکان تو همین لحظه از خونه خارج میشه ولی من به سرعت از کنارش رد میشم و به سمت مقصد نامعلومی که خودم هم ازش بی خبرم میرونم

 

وقتی به خودم میام که کنار قبر ترنم نشستم و به سنگ قبرش زل زدم نمیدونم چقدر طول کشید… چه قدر زمان گذشت…. چه قدر بی وقفه رانندگی کردم… چه جوری خودم رو به اینجا رسوندم… فقط میدونم با حرفای تلخ ماندانا هزار بار شکستم و بعد از شکستن دنبال یه مرهم گشتم و هیچ مرهمی رو هم بهتر از ترنم پیدا نکردم… نمیدونم چه جوری خودم رو به این گور سرد رسوندم تا با گرمی وجود عشقی که وجودش رو از من دریغ کرده دلگرم بشم….فقط وقتی اسم ترنم رو دیدم فهمیدم کجام… جایی که ترنم برای همیشه ی همیشه موندگار شده

 

با دستهای لرزون سنگ قبر ترنم رو لمس میکنم

 

لبخند تلخی رو لبم میشینه

 

به ترنم پناه آوردم…مثله همیشه… آره مثله همیشه که وقتی لبریز از غم بودم به ترنم پناه میبردم… حتی توی اون چهار سال که وقتی داشتم از غم نبودش منفجر میشدم ساعتها نزدیک محل کارش منتظر میشدم تا از دور ببینمش… تا از دور ببینمش و درد نبودش رو تحمل کنم… الان هم لبریز از غمم… لبریز از دلتنگی… لبریز از غصه… لبریز از هزاران احساس ناگفته… دلم ترنم رو میخواد… دلم آغوشش رو میخواد… دلم بغلش رو میخواد… دلم بوسه های عاشقانه اش رو میخواد…. دلم میخواد سرمو بین موهاش فرو کنم و عطر تنش رو با همه ی وجودم استشمام کنم… دیگه برام مهم نیست من رو برای چی انتخاب کرده…الان فقط و فقط دلم لحظه های با ترنم بودن رو میخواد

 

یه چیزی توی قلبم بدجور سنگینی میکنه…

 

همونجور که دستام میلرزه و سنگ قبر ترنم رو لمس میکنه زمزمه وار میگم: سلام خانمی

 

 

-نمیخوای جواب بدی ترنمی؟

 

بغض بدی تو گلوم میشینه

 

-باهام قهری خانومم؟ تو که اهل قهر نبودی… تو که همیشه در بدترین شرایط میبخشیدی این بار هم ببخش و جواب بده… آره خانمی جوابمو بده… یه این دفعه رو هم خانمی کن … من هم میبخشمت… آره گلم میبخشمت که به خاطر داداشم باهام نامزد شدی… میبخشمت که با حرفات دلم رو شکوندی… میبخشمت که دنیام رو خراب کردی… میدونی چرا؟… چون فهمیدم بعدها تو هم عاشقم شدی… آره خانمی تو هم عاشق شدی اما نه عاشق داداشم عاشقه من…. تو هم ببخش خانمی… تو هم ببخش که باورت نکردم…

 

 

– آره گلم ببخش که باورت نکردم… طاهر راست میگفت عزیزم… طاهر راست میگفت… تو یه بار اشتباه کردی ولی من بارها و بارها مجازاتت کردم…

 

صدام میلرزه و سرم از شدت درد تیر میکشه ولی من بی تفاوت به دردم ادامه میدم

 

-میدونی دارم از کجا میام؟

 

 

-از پیش صمیمی ترین دوستت… از خونه ی ماندانا

 

 

-کلی حرف بارم کرد… آره ترنم کلی حرف بارم کرد.. به جای دل شکسته ی تو کلی حرف نثارم کرد… همه ی اون حرفایی که قرار بود تو بهم بگی رو اون بهم گفت

 

نفسم به سختی بالا میاد

 

– اون میگفت هیچوقت به سیاوش علاقه ای نداشتی