💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۶۵

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/10 11:56 · خواندن 7 دقیقه

من از این حس دلتنگی

کنارت سخت دلگیرم

می دونم بی تو و چشمات

، یه روزی این گوشه میمیرم

سکوتی روی لبهامه

یه روزی غصه من میشه

می بینی مثل این بارون

که میشینه رو دل شیشه

صدام کن تا که بسپارم

خودم رو توی آغوشت

قدم با قلب من بردار

بزارم سَر روی دوشت

بگیر دل خستگی هامو

، از احساسی که میدونی

یکبار آرامش من باش

به جای چتر بارونی

کجا یاد نگاهت رفت

که با عشق تو میخوابم

که حتی توی این رویا

واست بی تابِ بی تابم

میگم شاید نمی فهمی

 چقد دلتنگ تو میشم

با تو خوشبختی بی مرزه

 باید برگردی پیشم

اشک تو چشمام جمع میشن… سرم رو روی سنگ قبرش میذارم

 

زیرلب زمزمه میکنم: اما اون که نمیدونه من چی دیدم… اون که نمیدونه من چی شنیدم…. آره خانمی اون که نمیدونه یه روز تو با همه ی مهربونیات دل من رو چه جوری شکستی

 

سعی میکنم نفس بکشم… ولی این روزا ساده ترین کارا هم سخت به نظر میرسن

 

یاد اون روز نحس میفتم… اون روز که طاهر به شرکت اومد و اون فیلم رو برام آورد… سرم رو از سنگ قبر جدا میکنم و به خاک روی زمین رو توی مشتم میگیرم

 

-خانمی تو اگه جای من بودی چیکار میکردی؟

 

 

-تو اگه اون حرفا رو از جانب من میشنیدی باز هم باورم میکردی؟

 

 

چشمام رو میبندم و با بغض ادامه میدم

 

-وقتی صدات رو شنیدم باورم نمیشد… آره ترنم باورم نمیشد این تویی که با اون همه نفرت داری از من بد میگی… صدات برام غریبه بود… با همه شباهتت انگار خودت نبودی… انگار ترنم من نبودی ولی اون حرفا اونتیکه کلاما اون دونستنا همه ی نشونه ی ترنم بودنت بود

 

….

 

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

 

«هدف من سیاوشه… از اول هم هدفم سیاوش بود»

 

-فکر کردم تمام اون ۵ سال من رو به بازی دادی… فکر کردم همیشه برات یه بازیچه بودم

 

«من دیوونه ی سیاوشم محاله ازش بگذرم به هر قیمتی شده بدستش میارم»

 

-اون لحظه شکستم ترنم…آره خانمی اون لحظه شکستم… بخاطر حرفای تو… تویی که همه وجودم بودی من رو شکوندی

 

«سروش برای من فقط یه مهره ست… یه مهره برای رسیدن به عشقم»

 

-هیچوقت بهت نگفتم که چرا از سنگ شدم… چرا در عین عاشق بودن ازت متنفر شدم… هیچوقت دلیل اصلیه جداییم رو بهت نگفتم

 

 

چشمام رو باز میکنمو به سنگ قبر زل میزنم

 

-میدونی چرا؟… چون نمیخواستم بیشتر از اینا بشکنم

 

 

-بهم حق بده خانمی… بهم حق بده

 

..

 

عجیب احساس سرما میکنم… آهی میکشمو همینطور به سنگ قبر خیره میشم…. دلم عجیب گرفته… تازه متوجه ی گلبرگهای پرپر شده ی سر قبر میشم… یه دونه از گلبرگا رو برمیدارم… هنوز تازه ست… اخمام در هم میره

 

پدر و مادر ترنم که نمیتونند بیان

 

یاد حرف ماندانا میفتم

 

«مادری که حق مادری رو به جا نیاورد»

 

پوزخندی رو لبام میشینه… مادر ترنم حتی اگه میتونست هم نمی یومد… ماندانا و طاهر هم که با خودم بودن…. طاها هم که مراقب پدر و مادرش بود… ترنم که کس دیگه ای رو نداره؟

 

با گیجی نگاهی به اطراف میندازم

 

زمزمه وار میگم: قبل از من کی میتونسته اینجا باشه

 

به حرفای ماندانا فکر میکنم… حرفی از دوست دیگه ای نزد… از تمام اتفاقاتی که این ۴ سال افتاده برای من و طاهر گفت… باورم نمیشد ترنم این همه تنهایی رو تحمل کرده باشه… در مورد اون دکتر هم گفت… در مورد دکتری که کارتش رو توی اتاق ترنم پیدا کردم… در مورد تلاش بی وقفه ی ترنم برای اثبات بیگناهیش گفت… باورم نمیشد تا یکسال ترنم در به در دنبال مدرکی میگشت تا بیگناهیش رو ثابت کنه ماندانا میگفت ترنم حتی یه چیزایی هم پیدا کرده بود اما از بس ناامید شده بود بهش نگفت

 

حرفای ماندانا تو گوشم میپیچه

 

ماندانا: حماقت شماها باعث شد که ترنم دست بکشه… آره حماقت شماها باعث شد… ترنم یه شب برام زنگ زدو گفت ماندانا من دارم به یه نتایجی میرسم فقط برام دعا کن… اون شب خیلی ازش پرسیدم چی شده اما اون میگفت باید مطمئن بشم ماندانا… باید مطمئن بشم

 

طاهر: بعد چی شد؟

 

صدای پوزخند ماندانا هنوز تو گوشمه و بعد فریادش که دنیا رو سر من و طاهر خراب کردماندانا: توی احمق با باور نکردنش باعث شدی از تلاشش دست برداره… بهم گفت طاهر باورم نکرد مانی… هیچکس باورم نکرد… سروش هم که اصلا نیست… یعنی هست ولی پیش من نیست… هر چی ازش میپرسیدم حداقل به من بگو چی شده… فقط با ناامیدی میگفت… ماندانا باورم ندارن حتی اگه کسی که این بلا رو سر من آورد بیاد جلوی اینا قسم بخوره که همش یه نمایش بود باز هم باورم نمیکنند… بیخیال مانی… من دیگه بریدم… فراموش کن… من حتی نمیتونم حرفامو ثابت کنم چه برسه بخوام حرف از این موضوع هم بزنم… من میخوام فراموش کنم کی بودم چی شدم… تو هم فراموش کن ماندانا… تلاش برای ترنم موندن بی فایدست… همه میخوان ترنم رو بکشن… خبر ندارن که ترنم خودش داره لحظه به لحظه جون میده

 

مشت محکمی به زمین میکوبم و با داد میگم: ترنم دارم دیوونه میشم… میفهمی؟… دیوونه

 

چند نفری که اطراف من هستند نگاهی بهم میندازن و سرشون رو به نشونه ی تاسف تکون میدن… تو نگاهشون ترحم موج میزنه ولی برای من مهم نیست… دیگه نگاه پر از ترحم و دلسوزی دیگران برام مهم نیست.. حالا میفهمم که تحمل نگاه های پر ازتمسخر خیلی سخت تر از تحمل نگاه ای پر از ترحمه… ببخش که همیشه با تمسخر نگات کردم… ببخش خانمی

 

آه عمیقی میکشم

 

اومدم اینجا که آروم بشم ولی بیشتر داغون شدم… یه معمای دیگه به معماهای داستان زندگیم اضافه شد… یعنی کس دیگه ای هم هست که تو این روزای آخر با ترنم در ارتباط بوده باشه… نگاه خیره ام به گلبرگا به این نشونه هست که چنین کسی وجود داره

 

با همه دلبستگیم باید برم… باید برم تا بتونم ثابت کنم… آره باید ثابت کنم که ترنم عاشقم شد… که ترنم پشیمون شد… که ترنم اونقدرا هم گناهکار نبود… اون اس ام اسا اون ایمیلا اون عکسا کار عشق من نبود… باید برم تا بتونم ثابت کنم ترنم من فقط یه بار اشتباه کرد اون همه اول راه بود… به آرومی روی سنگ قبر دست میکشمو زمزمه وار میگم: باز میام خانمی… خیلی زود برمیگردم… خیلی زود

 

به سختی دل میکنم… به سختی از روی زمین بلند میشم.. به سختی نگامو از سنگ قبرش میگیرم و به سختی از همه ی وجودم فاصله میگیرم

 

همونجور که از عشقم دور میشم به این فکر میکنم که چقدر بده دیر بخشیدن و دیر بخشیده شدن… ایکاش آدما میفهمیدن که همیشهفرصت جبران ندارن… امثال من تو این دنیا زیادن ایکاش ازشون درس میگرفتیم و من زود میبخشیدم… فرصت ترنم رو ازش گرفتم و الان فرصت با ترنم بودن رو از دست دادم… چه تلخه نبودن عشقی که همه ی سالها میدونستی عاشقشی ولی تکذیبش کردی

 

همین که به ماشین میرسم سریع سوارش میشم… نگام به آینه میفته… چشمام رو که میبینم خودم هم متعجب میشم… چقدر بی روح و شیشه ای شده… انگار هیچی از اون سروش مغرور باقی نمونده… نه ظاهرم برام مهمه نه لباسم… دیگه برام مهم نیست بهترین مارکا رو تنم کنم و تو شرکت حاضر بشم

 

نگام رو از آینه میگیرمو ماشین رو روشن میکنم… وقتی ترنم نیست غرور رو میخوام… لباس و ظاهر رو میخوام چیکار… وقتی ترنم نیست کار و شرکت به چه دردم میخوره؟… حالا میفهمم که تمام این سالها ترنم رو بخشیده بودم ولی فقط و فقط داشتم لج و لجبازی میکردم… با خودم، با عشقم، با همه… آره با همه ی دنیا لج کرده بودم… اما بدجور تاوان پس دادم تاوان حماقتی که خودم باعثش بودم رو بدجور پس دادم

 

دستم به سمت پخش میره… پخش رو روشن میکنمو ماشین رو به حرکت در میارم… صدای خواننده توی ماشین میپیچه و باعث میشه دلم بیشتر بگیره…

 

آهی میکشمو همونجور که آهنگ رو گوش میدم به سمت خونه حرکت میکنم… برای امروز دیگه بسه… امروز دیگه ظرفیت این رو ندارم که حرف بشنوم… واقعا دیگه نمیکشم…