💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۶۷
💔🖤
با تعجب به سمت اشکان میرم
صداش رو میشنوم
اشکان: لعنتی کجایی؟
…
اشکان: به خدا اگه دستم بهت برسه میکشمت
میخوام چیزی بگم که با نزدیک شدن من سرش رو بالا میگیره… وقتی چشمش به من میفته اخماش بیشتر میشه
از بین دندونای کلید شده میگه: هیچ معلومه کدوم گوری هستی؟
بهت زده میگم: اشکان تو اینجا چیکار میکنی؟
با حرص تکیه شو از دیوار میگیره و میگه: واقعا نمیدونی؟… اومدم جلوی در خونت گدایی میکنم… از اونجایی که کار و کاسبی خرابه تغییر شغل دادم
سرم رو با بی حوصلگی تکون میدمو میگم: اشکـــان
اشکان: مرگ
همونجور که داره فاصله ی کمی که بینمون هست رو طی میکنه میگه: سروسش وافعا با خودت چی فکر کردی؟… میونی چند بار بهت زنگ زدم
-اشکان مگه بچه ام… تحمل اون فضا رو نداشتم… برای آروم شدن به تنهایی نیاز داشتم
صداشو بلند میکنهاشکان: به جهنم که تحملش رو نداشتی… دلیل نمیشه که همه رو نگران خودت کنی… حتی طاهر بیچاره هم با اون حال و روزش نگرانه تو بود
سرم درد میکنه
-مگه بچه ام که دم به دم نگران من میشین… اشکان حرفای ماندانا خیلی برام سنگین بود… خودت رو جای من بذار… برای یه بار هم شده بهم حق بده… خداییش یه بار اون گوشی رو از جیبت دربیار و یه نگاه بهش بنداز
با کلافگی گوشی رو از جیبم در میارمو نگاهی بهش میندازم… دهنم از تعجب باز میمونه… ۴۰ مرتبه اشکان برام زنگ زده و ۱۵ بار هم طاهر باهام تماس گرفته… کم کم بیست تا هم اس ام اس از طرف دو تاشون برام فرستاده شدن ولی از اونجایی که گوشی رو سایلنت بود من اصلا متوجه ی تماسا و اس ام اساشون نشدم
نگام رو صفحه ی گوشی میگیرمو میخوام چیزی بگم که با صدای دختری که از پشت سرم میشنوم حرف تو دهنم میمونه
دختر: آقای راستین؟
به عقب برمیگردمو با تعجب میگم: بله… خودم هستم… شما؟
دختر: دخترخاله ی آلاگل هستم
اخمام تو هم میره
-فرمایش؟
عینک آفتابیش رو با یه حرکت سریع برمیداره و میگه: میخواستم در مورد آلا باهاتون حرف بزنم
-فکر کنم حرفای زدنی قبلا در این مورد زدم
با اخمایی درهم و با لحنی عصبانی میگه: ولی فکر نکنم آلا هم حرفتون رو قبول کرده باشه
گوشیم رو تو جیب شلوارم میذارم و پوزخندی میزنم
-من حرفام رو هم به آلاگل هم به خونواده ها گفتم… خونواده ی آلاگل هم با این مسئله کنار اومدن بهتره تو کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی
صداش رو بلند میکنه و با لحن بدی جواب میده: هر غلطی دلت خواست کردی حالا که وقت عروسی شده پا پس کشیدی
بعد از این همه شوک که امروز از طریق ماندانا بهم وارد شد فقط این دختره ی مزخرف با حرفای مسخرش رو کم داشتم
با حرص میگم: ببین دختر خانم من نه حوصله ی تو رو دارم نه حوصله ی اون دختر خاله ی سیریشت رو…. من از اول هم بهش گفته بودم هیچ علاقه ای بهش ندارم یه حرفی زدم و پس از مدتی هم پسش گرفتم… هیچ خوشم نمیاد راه به راه یا خودش یا فک و فامیلش برام مزاحمت ایجاد کنند بهتره مثله بچه ی آدم راهتو بگیری و بری
با داد میگه: خفه ش………
با فریادی بلندتر از خودش میگم صداتو برای من بلند نکن
نگاه چند نفری از رهگذرا به طرف ما جلب میشه
اشکان به طرف من میادو میگه: سروش آروم باش
میخوام چیزی بگم که اشکان به طرف دخترخاله ی آلاگل برمیگرده و میگه: خانم بهتره از اینجا برید پدر و مادر آلاگل هم با این موضوع کنار اومدن من فکر نکنم خود آلاگل هم دوست باشه خودشو به سروش تحمیل کنه
دخترخاله آلاگل: شمایی که اینجا واستادین دارین برای من سخنرانی میکنید هیچ خبر دارین که آلاگل تا مرز مردن فاصله ای نداشت… حالا هم که به هوش اومده یه چشمش اشکه یه چشمش خونه… حتی غذای درست و حسابی نمیخوره… این آقا حتی به خودش زحمت نداده یه سر به دخترخاله ی بیچاره ی من بزنه
اشکان: من درکتون میکنم اما وقتی سروش علاقه ای به آلاگل نداره به نظرتون ادامه ی این رابطه درسته؟… سروش هرچقدر بیشتر دور و بر آلاگل بچرخه وابستگی آلاگل هم نسبت بهش بیشتر میشهدختر خاله ی آلاگل: شماها فقط به فکر خودتون هستین…. تو این موقعیت که آلاگل یه تیکه پوست و استخون شده بجای اینکه به بهبودش کمک کنید میگید ممکنه وابستگیش بیشتر بشه
با اعصابی داغون به گفتگوی این دو نفر گوش میدم
دخترخاله آلاگل همینطو ادامه میده: روز اولی که داشت میومد خواستگاری نمیدونست ممکنه آلا بهش وابسته بشه… اون موقع که از این حرفا نمیزدین الان که کار از کار گذشته شما تازه به فکر وابستگی افتادین… نه آقا الان خیلی خیلی برای فکر به این موضوع دیره… من اجازه نمیدم به خاطر یه دختره ی مرده که معلوم نیست چه غلطی در گذشته کرده با زندگیه کسی که برام حکم خواهرم رو داره بازی کنید
رگ گردنم متورم میشه… حالم از آلاگل بهم مبخوره که اونقدر فهم و شعور نداشت که در مورد نامزد سابق من با یه دخت غریبه حرف بزنه
با صدای تقریبا بلندی میگم: اگه جرات داری یه بار دیگه حرفت رو تکرار کن تا خودم دهنت رو گل بگیرم
دستام رو مشت میکنمو میخوام به طرفش برم که اشکان دستش رو روی شونه ام میذاره و اجازه نمیده
اشکان: سروش تو رو…………
بی توجه به حرف اشکان دستش رو باعصبانیت پس میزنم ولی اشکان این دفعه محکم به بازوم چنگ میزنه… میدونه وقتی عصبانی بشم دختر و پسر حالیم نیست
دخترخاله ی آلاگل که حتی اسم نحسش رو هم نمیدونم با پوزخند نگام میکنه و با تمسخر میگه: چیه بهت برخورده؟… حقیقت تلخه آقا… فکر کردی من هم مثله آلاگل آروم میشینمو اجازه میدم هر کار دلت خواست بکنی… نه آقا اشتباه گرفتی من آلاگل نیستم که اجازه بدم هر کسی تو سرم بزنه و من بشینمو با گریه نگاش کنم
با خشم نگاش میکنم.. میخوام بازوم رو از دست اشکان خارج کنم که محکمتر میگیره و به آرومی میگه: سروش برای خودت دردسر درست نکن… همین الان هم کلی دردسر داریم
اصلا حرفای اشکان رو درک نمیکنم همه ی توجهم به دختریه که جلوم واستاده…
-بببین دختره ی احمق این رو بهت میگم برو به اون آلا هم بگو… هر چی بین ما بوده تموم شده… بهش بگو با فرستادن این و اون نظر من عوض نمیشه… اگه بخوای باز هم اینجا بمونی و برای من بلبل زبونی کنی زنگ میزنم پلیس به جرم مزاحمت بیاد از اینجا جمعت کنه
پوزخندش از روی لباش جمع میشه از شدت عصبانیت سرخ شده… دستاش رو مشت میکنه و با چشمایی که ازشون آتیش میباره به طرف من میاد
دخترخاله ی آلاگل: تو… تو… یه آدم پست و احمقی که هیچ چیز به جز خودت برات مهم نیست
با تمسخر نگاش میکنم
-پس بهتره دنبال یه شوهر دیگه برای دخترخالت بگردی… فکر نکنم یه آدم پست و احمقی مثله من مناسب آلاگل باشه
همینجور که به طرف من میاد میگه: مطمئن باش حتی اگه آلاگل رو به موت هم باشه محاله اجازه بدم توی احمق شوهرش بشی
-جه بهتر… حالا گورت رو گم کن… دیگه هم دوست ندارم این طرفا ببینمت… نه تو رو نه واسطه های دیگه ای که آلاگل ممکنه برام بفرسته
دخترخاله ی آلاگل: تو یه احمق به تمام معنایی
-فکر میکنم این رو قبلا گفته بودی.. به سلامت
بی توجه به حرف من میگه: فکر کردی آلاگل خواستگار ندیدست… نه آقا… بهتر از تو براش سر و دست میشکنند… ولی دختره ی احمق فقط تو رو دوست داره… اون حتی روحش هم خبر نداره که من اینجا اومدم… من چون تحمل درد کشیدنش رو نداشتم این همه راه اومدم تا باهات صحبت کنم
-حرفاتو زدی جواباتم شنیدی… خیرپیش
دخترخاله ی آلاگل: تو یه زبون نفهمی که لیاقت عشق آلا رو نداری
کلافه ام… با این حرفاش کلافه تر میشم.. بازوم رو به شدت از دست اشکان بیرون میکشمو به سمت آپارتمانم میرم
دخترخاله ی آلاگل: چیه؟ داری فرار میکنی؟ داری از حرفای من که همه و همه حقیقت محضه فرار میکنی
با خشم به عقب برمیگردمو با داد میگم: بابا من احمق، بیشعور، خائن، زبون نفهم… ولی این آدم احمق و زبون نفهم نمیخواد با دختری که دوستش نداره زیر یه سقف بره… زوره؟… آره یه غلطی کردم اومدم با آلاگل نامزد شدم ولی الان پشیمونم… من نمیتونم بی عشق زندگی کنم ترجیح میدم اصلا ازدواج نکنم