💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۷۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/11 06:11 · خواندن 7 دقیقه

«اشکاتو پاک کن همسفر 

 

گاهی باید بازی رو باخت

 

اما این و یادت باشه 

 

دوباره میشه زندگی رو ساخت» 

طاهر: نه… چیز زیادی نمیدونم… حتی مادرم هم چیز زیادی نمیدونه… فقط و فقط پدرم خبر داره و بس

 

آهی میکشمو چیزی نمیگم

 

طاهر: من دیگه باید برم… دیرم شد

 

اشکان: برو داداش… اگه خبری شد خبرمون کن

 

طاهر: شماها هم بی خبرم نذارین

 

-نگران نباش… برو به سلامت

 

طاهر باهامون دست میده… بعد از خداحافظی هم به سرعت سوار ماشینش میشه و از ما دور میشه

 

اشکان: میخوای چیکار کنی؟

 

-میرم خونه

 

اشکان: حداقل برو به اون شرکت خراب شده ات یه سر بزن

 

-حوصله خودم رو ندارم… چه برسه به شرکت

 

اشکان: سروش اینجوری از پا در میای

 

-خسته ام اشکان…. نمیدونم باید چیکار کنم؟… هیچ انگیزه ای واسه ی ادامه ی این زندگی در خودم نمیبینم… حس میکنم خالیه خالیم… خالی از هر احساسی…تنها چیزی که الان منو به ادامه ی زندگی وادار میکنه دونستن حقیقته

 

نفسشو با حرص بیرون میده و میگه: امان از دست تو… پدر و مادرت رو هم اسیر خودت کردی… هیچ میدونستی لعیا دیروز رفت جلوی در خونه تون دعوا راه انداخت؟

 

اخمام تو هم میره

 

-لعیا دیگه کیه؟

 

اسمش برام آشناست

 

-دختر خاله ی آلاگل

 

حس میکنم یه جا این اسم رو شنیدم

 

اشکان: یه آبروریزی راه انداخت بیا و ببین… سیاوش خبرم کرد

 

لعیا… لعیا… خدایا چقدر این اسم برام آشناست

 

اشکان: آخرش هم پدرت مجبور شد به پدر آلاگل زنگ بزنه

 

 

لعیا… این اسم رو کجا شنیدم؟

 

اشکان: هوی… با توام

 

سرمو بالا میارمو با حالتی گنگ میگم: هان؟

 

اشکان: چه مرگته؟… حواست کجاست؟

 

– اشکان… حس میکنم این اسم رو قبلا یه جا شنیدم

 

اشکان: کدوم اسم؟

 

-لعیا… نمیدونم چرا فکر میکنم زیادی برام آشناست..... اشکان: حرفا میزنیا… مگه فقط اسم دختر خاله ی آلاگل لعیاهه

 

چیزی نمیگم اما همه ی فکر و ذکرم مشغوله همین اسم میشه

 

اشکان: برو یه خورده استراحت کن… این جور که معلومه حال و روزت بدجور خرابه

 

محاله اشتباه کنم… میدونم تو این روزای اخیر این اسم رو یه جا شنیدم

 

-اشکان من مطمئنم این اسم رو جدیدا از زبون یه نفر شنیدم

 

اشکان: شاید از زبون پدر و مادرت شنیدی… شاید خود آلاگل گفته

 

-نمیدونم…

 

آهی میکشمو در ادامه ی حرفم میگم: شاید

 

هر چند تا اونجایی که من به یاد دارم از زبون پدر و مادرم و آلاگل چنین اسمی رو نشنیدم

 

با کلافگی سرم رو تکون میدم… هر چی… اسم اون دختره ی احمق به چه کار من میاد؟… چه شنیده باشم… چه نشنیده باشم… الان تنها چیزی که برام مهمه روشن شدن قضیه ی ترنمه

 

اشکان: حالا چیکار میکنی؟

 

با بی حوصلگی جواب میدم

 

-میرم خونه… تو هم ببین میتونی ردی از بنفشه بزنی

 

اشکان: باشه

 

-اشکان؟

 

اشکان: هوم؟

 

-فکر میکنی موفق میشیم؟

 

لبخند برادرانه ای به روم میزنه و دستش رو روی شونه ام میذاره

 

اشکان: شک نکن

 

-تنها دلیلی که باعث میشه هنوز نفس بکشم اینه که گذشته رو جبران کنم… درسته ترنم اشتباه کرد ولی من هم اشتباهات زیادی مرتکب شدم… تنها دلخوشیم اینه که به همه نشون بدم ترنم بعد از نامزدی بهم خیانت نکرده

 

اشکان: مطمئنم موفق میشی

 

آهی میکشمو میگم: امیدوارم

 

————&&ترنم&&

 

با ترس به اطراف نگاه میکنه

 

زیر لب زمزمه میکنه: نکنه برسن

 

مرد: نترس حالا حالاها نمیان

 

ترنم: دست خودم نیست

 

به زحمت جلوی اشکای خودش رو میگیره که مثله همیشه زیر گریه نزنه

 

زمزمه وار میگم: خدایا همین یه دفعه… فقط همین یه دفعه کمکم کن

 

مرد: ترنم نترس… مطمئن باش حالاها حالاها نمیرسن… تا یه ساعت وقت داریم

 

-وقتی ببینند نیستیم دنبالمون میگردن بیکار که نمیشینند… توی این یه ساعت مگه چقدر میتونیم از اینجا دور بشیم

 

مرد: نگران نباش… همه چیز رو به من و دوست شفیقم بسپر

 

با استرس پاشو تکون میده و میگم:  پس چرا نمیاد؟

 

مرد:اه… اه… دختر هم اینقدر غرغرو… حالمو بد کردی… گمشو اونور… گمشو اونور میترسم مرضت به من هم سرایت کنه

 

دهنمو باز میکنم که جواب مرد رو بدم اما با صدای روشن شدن ماشین حرف تو دهنم میمونه

 

مرد: ایول… بفرما ماشین رو روشن کرد… الان میرسه… من که گفتم این کار راسته ی کار داداشه گلمه… بالاخره این کوه یخ هم یه جا بدرد ما خورد

 

-تا دیروز که میگفتی داداشه خلت حالا شد گل

 

مرد: نه میبینم زبون درآوردی… ضعیفه یه کاری نکن اون زبونت رو از حلقت بکشم بیرون بعد دور گردنت بپیچم

 

– تو رو خدا یه لحظه زبون به دهن بگیر… خیلی نگرانم

 

مرد: این که کار همیشگیه توهه… فکرشو کن بعد از اینکه زبونت رو دو گردنت پیچیدم عکست رو بذارم تو فیسبوک

 

از حرفای مرد خندش میگیره

 

-امان از دست تو

 

مرد: مگه چمه؟

 

-چیزیت نیست فقط یه خورده خل و چل میزنی

 

مرد: دختله ی بیشعوله بی تلبیت… اگه به داداچم نگفتم دعوات کنه

بی توجه به حرف مرد میگم: باورم نمیشه دارم خلاص میشم

 

مرد: حالا دیگه باید باور کنی خانم کوچولو

 

– من کجام کوچولوهه… سن مامان بزرگت رو دارم باز بهم میگی کوچولو

 

مرد غش غش زیر خنده میزنه و میگه: دمت گرم… این تیکه رو باحال اومدی

 

مشتی به بازوی مرد میکوبه و میگم: دیوونه… الان چه وقت شوخیه؟… من دارم از استرس میمیرم اونوقت جنابعالی فقط مسخره بازی در میاری

 

مرد: برو بابا… استرس کیلویی چنده؟

 

– خیلی نگرانم… خیلی… تنها دل خوشیم اینه که سروش تونست فرار کنه

 

مرد به زحمت لبخندی میزنه و میگه: اینقدر حرص و جوش نخور

 

– مطمئنی سروش زخمی نشده؟

 

مرد: برای هزارمین بار با اجازه ی بزرگترا بله

 

– عجیب دلم براش تنگ شده… ایکاش صحیح و سالم باشه

 

مرد: بابا سالمه… نگران نباش

 

تو چشمای مرد زل میزنه و میگم: مطمئن باشم؟

 

بغضی تو گلوی مرد میشینه

 

مرد: آره خواهر کوچولو

 

-یعنی ممکنه همه ی این ماجراها تموم بشه؟

 

مرد: خیالت راحته راحت… تضمین میکنم

 

-بعد از چهار سال باورم نمیشه همه چیز رو فهمیدم… هر چند خیلی تلخ بود…

 

دست مرد دور شونه های ترنم حلقه میشه

 

مرد: همه چیز داره تموم میشه گلم… خیالت راحته راحت باشه

 

-تنها حسنی که این سختیها داشت فهمیدن حقایق بود

 

مرد: باید به آیندت فکر کنی

 

-خیلی سخته… حس میکنم هیچکس و هیچ چیز برام نمونده… چه زود دنیای من رو داغون کردن اون هم کسایی که ازشون انتظار نداشتم

 

مرد: مگه من مردم؟… خودم کمکت میکنم… تازه این دوست خل و چلم هم هست

 

بغض بدی تو گلوش میشینه… هنوز هم باورش نمیشه…. باور حرفایی که از پدر مسعود شنید به سختیه سالها عذاب کشیدنه…

 

-خیلی خوبی داداشی