💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۷۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/11 06:18 · خواندن 8 دقیقه

💔🖤

——————

 

مرد: میدونم خانم خانما… از من خوب تر کجا سراغ داری؟

 

-باز من ازت تعریف کردم پررو شدی

 

مرد: این روزا یکی هم که حرف راست میزنه اینجوری تو ذوقش میزنند

 

-برو بابا… تو کدوم حرفت راسته که این دومیش باشه

 

مرد: واه واه.. دختر هم اینقدر بی ادب… دختر هم دخترای قدیم…

 

با استرس نگاش رو از مرد میگیره و میگه: نمیدونم چرا دلم اینقدر شور میزنه

 

مرد: تو هم که هر دو ثانیه به دو ثانیه مثله نوار ضبط شده این جمله رو تکرار میکنی

 

-مگه دسته منه؟

 

مرد: نه بابا از بس توش نمک ریختی واسه همین شور شده هی شور میزنه

 

با شنیدن صدای تیراندازی هر دو ساکت میشن

 

با ترس به بازوی مرد چنگ میزنه و با بغض نگاش میکنه

 

با صدایی که میلرزه میگه: صدای چی بود؟… مگه نگفتی به جز شما دو نفر کس دیگه ای نیست

 

مرد مضطرب نگاهی به اطراف میکنه و میگه: نمیدونم… یه لحظه اینجا واستا تا من برم ببینم چی شده

 

اشک تو چشماش جمع میشه

 

دستاش رو محکمتر دور بازوی مرد حلقه میکنه

 

-نه… من… من میترسم… منو تنها نذار… تو رو خدا من رو تنها نذار…. من خیلی میترسم

 

مرد مستاصل نگاهی به ترنم میندازه…. دوباره صدای تیراندازی شنیده میشه

 

مرد: باشه… باشه… گریه نکن….پس با من بیا… باید ببینم چی شده؟

 

با چشمای اشکی سرش رو به نشونه ی باشه تکون میده… همونجور که به بازوی مرد چنگ زده قدم به قدم به سمتی که صدای تیراندازی از اونجا بلند شد نزدیک میشن

 

مرد: فکر کنم توی انباری تیراندازی شد

 

– اوهوم

 

مرد: ترنم یه لحظه اینجا بمون… میترسم اون تو خطرناک باشه

 

– نه… من هم میام

 

مرد با جدیت نگاهی به ترنم میندازه و میگه: ترنم مگه بهم اعتماد نداری؟

 

با هق هق سری تکون میده و میگه:دارم ولی میترسم… میترسم بلایی سرت بیاد

 

مرد: نترس دختر گل… قول میدم هیچی نمیشه

 

با درموندگی به مرد نگاه میکنه

 

مرد: قول میدم

 

به ناچار بازوی مرد رو ول میکنه

 

-تو رو خدا زود بیا

 

مرد لبخند اطمینان بخشی میزنه

 

مرد: خیالت راحت

 

بعد هم اصلحه اش رو از پشتش در میاره و به سمت انباری میره

 

به دیوار تکیه میده و با ترس به مرد خیره میشه… مرد لحظه به لحظه ازش دورتر میشه و همین ترسش رو بیشتر میکنه

 

زیر لب زمزمه میکنه: خدایا خودت حفظشون کن… در بدترین شرایط کنارم بودن… بیشتر از داداشام مراقبم بودن و باورم کردن

 

با صدای داد مرد به خودش میاد

 

مرد: ترنم بیا… چیزی نیست… یه خرمگس بود که این خل و چل دخلشو آورد

 

با ذوق به سمت انباری میره ولی با دیدن بازوی خونیه دومین مرد دوباره اشک تو چشماش جمع میشه

 

-داداش چی شده؟

 

مرد: دختر چته… اینکه چیزیش نشده یه خوده سوراخ سوراخ شده که خودم درستش میکنممرد دومی: به جای چرت و پرت گفتن برو سوار ماشین شو… ترنم تو هم زودتر سوار شو… همه چیز رو برداشتم… بیخودی آبغوره نگیر چیزیم نشده… یه زخم سطحیه

 

-داره ازت خون میره بعد میگی زخم سطحی

 

مرد: ترنم اون جعبه ی کمکهای اولیه رو بردار تو ماشین زخمش رو تمیز کن

 

با بغض سرجاش واستاده و هیچی نمیگه

 

فریاد مرد دومی بلند میشه: تـــرنم

 

با داد مرد دومی میترسه و یه قدم به عقب میره

 

مرد: چه مرگته؟… ترسید…. خانم خوشکله نترس… این یارو یه خورده هار تشریف داره

 

مرد دومی: ممکنه برسن… اونوقت یکیتون چرت و پرت میگه یکیتون بیخودی زار میزنه…. اگه برسن دخل هر سه مون رو میارن

 

مرد: خو بالا… حالا چرا مثله دخترا جیغ جیغ میکنی

 

بعد برمیگرده سمت ترنم و ادامه میده: دختر باز که واستادی

 

مرد دومی با کلافگی خودش رو به ترنم میرسونه و به بازوش چنگ میزنه… همونطور که اون رو به طرف ماشین میبره رو به مرد میگه: خودت جعبه ی کمکهای اولیه رو بیار

 

مرد: باشه

 

– مطمئنی خوبی؟

 

مرد دومی لحنش رو ملایمتر میکنه و میگه: خوبم… این همه حرص نخر

 

همگی سوار ماشین میشن

 

مرد دومی: تا میتونی از اینجا دور شو… بدون هیچ توقفی

 

مرد: خیالت تخت رفیق

 

مرد دومی: وقتی کاری رو به تو مسپرم به جز خرابکاری هیچی نصیبم نمیشه

 

مرد جعبه ی کمکهای اولیه رو به عقب ماشین پرت میکنه و ماشین رو به حرکت در میاره

 

مرد: اینه دستمزد همه ی زحمتهای من… هی هی روزگار

 

مرد دومی: به جای مزخرف گفتن سرعت رو بیشتر کن…

 

بعد از تموم شدن حرفش نگاهی به ترنم میندازه و با سر به بازوش اشاره میکنه

 

مرد دومی: زخمم رو تمیز کن

 

-ولی من بلد نیستم

 

مرد: عیبی نداره آجی… داداش محترمه الان آموزشات لازم رو بهت میده

 

مرد دومی: خفه بمیر… تو هم جعبه رو باز کن تا بهت بگم چیکار کنی

 

با دستهای لرزون جعبه رو باز میکنه و با دقت به حرفای مرد دومی گوش میده تا کارش رو به بهترین شکل ممکن انجام بده

 

********

 

اشکان: پلیس ردشون رو زده

 

دو هفته از اون روزی که با دکتر ملاقات کردیم میگذره… تو این دو هفته به جز اینکه نیمی از افراد منصور دستگیر شدن اتفاق خاص دیگه ای نیفتاد ولی لعنتیا هیچکدوم حرف درست و حسابی نمیزنند

 

همونجور که متفکر به سمت قبر ترنم پیش میرم به حرفای اشکان هم گوش میکنم

 

طبق معمول این روزا که هر وقت دلم میگیره پیش ترنم میام و باهاش درد و دل میکنم امروز صبح هم تصمیم گرفتم به خونه ی ابدی عشقم سر بزنم… این اشکان هم که هفت روز هفته رو هشت روز تو خونه ی من پلاسه دنبال سر من راه افتاد

 

اشکان: مطمئننا به زودی گیر میفتن

 

-اونایی که دستگیر کردن چیز جدیدی نگفتن؟

 

اشکان: نه مثله اینکه کاره ای نبودن… اصل کاره ها فرار کردن… تنها چیزی که فهمیدن اینه که هنوز از کشور خارج نشدن

 

-حداقل خیالم از این بابت راحت شد

 

اشکان: سرگرد میگفت دستگیریشون حتمیه… ممکنه راحت نباشه ولی آخرش تو چنگال قانون اسیر میشن

 

-با همه ی اینا دوست دارم زودتر اون منصور و دارو دسته ی عوضیش گیر بیفتن… من از هر چیزی بگذرم از مرگ ترنم به هیچ عنوان نمیتونم… واقعا نمیتونم از مرگ عشقم بگذرم

 

اشکان: وقتی در مورد زندگی ترنم حرف زدم سرگرد خیلی متاثر شد

 

آهی میکشمو چیزی نمیگم

 

اشکان: سرگرد میگفت منصور و خونوادش خیلی آدمای بانفوذی هستن ولی این دفعه کارشون ساخته ست… چون مدارک خوبی علیه شون بدست آوردن… میگفت خیلی وقت بود که اونا رو زیر نظر داشتن ولی نمیتونستن ثابت کنند… میدونستن کار اوناست اما بدبختی اینجا بود از بس کارشون رو تمیز انجام میدادن پلیس به هیچ چیز نمیرسید

 

-پس چه جوری تونستن به اون مدارک برسن

 

اشکان: بالاخره اونا هم آدمای خودشون رو دارن

 

-که اینطور…. از طریق همون آدما نمیتونند به منصور برسن

 

اشکان: متاسفانه خبری از اونا نیست… ممکنه شهید شده باشن

 

-نــــه

 

اشکان: البته ممکنه زنده باشن… چون اونجایی که منصور و افرادش اقامت داشتن هیچ وسیله ی ارتباطی ای نداشته

 

-یعنی ممکنه فرار کرده باشن؟

 

اشکان: اوهوم… ولی سوال اینجاست چرا هیچ خبری ازشون نیست

 

-شاید دلیلش منصوره… ممکنه منصور هم دنبال اونا باشه و اونا نتونند خبر زنده بودنشون رو بدن

 

اشکان: سرگرد هم همینو میگفت….اونجور که من شنیدم اگه زنده باشن و فرار کرده باشن صد در صد منصور دنبالشون میکنه… یا به طور مستقیم یا غیر مستقیم… سرگرد بهم گفت منصور یه آدم خشن و در عین حال کینه ای هست که هیچوقت خیانت رو نمیبخشه

 

-در کینه ای بودنش که شکی نیست… با بلاهایی که سر ما آورد دقیقا میشه به این صفتش پی برد

 

-پس هنوز امیدی هست؟

 

اشکان: آره… ممکنه زنده باشن ولی جاشون امن نباشه… اینجور که من فهمیدم بعد از اینکه اون بلا رو سر تو و ترنم آوردن فرار رو بر قرار ترجیح دادن

 

-نکنه انتظار داشتی بمونند تا پلیس ازشون پذیرایی ویژه ای به عمل بیاره

 

-میدونی از چی در تعجبم؟

 

اشکان با تعجب سری تکون میده و میگه: چی؟