💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۷۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/13 06:31 · خواندن 8 دقیقه

بغضم گرفته وقتشه ببارم

 

چه بی هوا هوای گریه دارم

 

باز کاغذام با تو خط خطی شد

 

خدا این حس و حال و دوست ندارم

 

باز دور پنجره قفس کشیدم

 

 دوباره عطرت و نفس کشیدم

 

قلم تو دست من پر از سکوته

 

دوباره از ترانه دست کشیدم

 

باز خاطرات تو همین حوالیه

 

حالم همینه و یه چند سالیه

 

جای تو خالیه

 

جز تو تمام شهر میدونن حالمو

 

مثل کبوترم که سنگ آدما شکسنه بالمو

 

این قلب بی قرار و از تو دارم

 

این حس انتظار و از تو دارم

 

اسمت هنوز دور گردنم هست

 

من این طناب دار و از تو دارم

 

اسمت نوشته رو بخار شیشه

 

 دلی که بی تو باشه دل نمیشه

 

من موندمو یه سایه توی خونه

 

میترسم اونم حتی رفتنی شه

-که چطور من زنده موندم؟… چطور منصور که اونقدر حرفه ای عمل میکنه من رو زنده گذاشت

 

اشکان: سرگرد حدس میزنه که کار نفوذی های خودشون باشه…. اونا نمیتونستن اونجا ازتون حمایت کنند اما فکر کنم تو رو جایی رها کردن که امکان رد شدن ماشینی از اونجا باشه

 

-یعنی زنده بودن من شانسی نبود؟

 

اشکان: بعید میدونم… از آدمی مثله منصور بعیده

 

—————-

 

-سرگرد چیزی در مورد چگونگی مرگ ترنم نگفت؟

 

اشکان: نفوذی ها فقط اطلاعات و مدارک رو یه جور به دست پلیس میرسوندن… حتی در مورد شرایط خودشون هم سرگرد چیزی نمیدونه

 

-اصلا باورم نمیشه که مسعود توی چنین خونواده ای بزرگ شده باشه… وقتی ترنم نامه ی مسعود رو بهم داد و اون رو خوندم دلم براش سوخت… من نمیگم مسعود آدم خوبی بود ولی در مورد بد بودنش هم قضاوت نمیکنم… وقتی نوشته های توی نامه اش رو خوندم ته دلم یه جوری شد…

 

یاد اون نوشته ها میفتم

 

«از اول هم به عاشق شدنت امیدی نداشتم ولی فکر میکردم عاشق بودنم کافیه… ولی حالا میفهمم عاشق بودنم در عین عاشق نبودنت خودخواهیه… آه خوداهیه… خودخواهیه محض»

 

دلم عجیب میگیره

 

اشکان: مگه چی نوشته بود؟

 

-بیخیال… فراموشش کن… حتی فکر کردن به اون نامه هم عذابم میده

 

اشکان: مسعود هم یه قربانی بود

 

-اون هم مثله خونوادش بود ولی بخاطر ترانه عوض شد

 

اشکان: همین هم خونوادش رو عذاب میداد

 

نوشته های نامه رو جلوی چشمم میبینم

 

«من لایقت نیستم گلم… با این همه عاشق بودن با این همه دوست داشتن با این همه از دور مراقب بودن باز هم لایقت نیستم ترانه ی من… ترانه ی زندگی من… ایکاش میدونستی چقدر دوستت دارم ولی از تمام اعترافام پشیمونم خانمی… چون من در دنیایی متولد شدم که نباید میشدم… دنیای من پر از سیاهیه حالا میفهمم حق با ترنمه… من خیلی خودخواه بودم که میخواستم تو رو هم وارد این سیاهی ها بکنم» -خودش هم میدونست که خونواده ی خوبی نداره

 

اشکان: بعد از دستگیری کمه کمش حکم اعدام رو شاخشونه

 

-اول بذار دستگیرشون کنند بعد حرف از حکم بزن

 

اشکان: لعنتیا خونوادگی خلافکار هستن

 

-میبینی اشکان؟…. میبینی چه جوری عشق یه نفر زندگیه همگیمون رو به تباهی کشوند؟

 

اشکان: مسعود رو میگی؟

 

سری به نشونه ی مثبت تکون میدم

 

-هم خودش رو به کشتن داد هم ترانه رو

 

با بغض ادامه میدم: هم ترنم رو… هر چند مرگ ترنم من مثله ۴ سال زندگیه آخرش با عذاب همراه بود… حداقل ترانه و مسعود با عذاب نمردن ولی عشق من ۴ سال زخم زبون شنید… آخرش هم با درد و رنج مرد و منه احمق حتی لحظه های آخر هم باورش نکردم

 

اشکان: کی فکرشو میکرد یه خونواده اینجوری نابود بشه

 

-اشتباه نکن اشکان… به جز خونواده ی مهرپرور، خونواده ی راستین هم نابود شد… من، سیاوش، بابا و مامان همه و همه داغون شدیم… مگه من چند سالمه اشکان؟… تو بگو… مگه من چند سالمه؟…. چهارساله مثله یه دستگاه پولساز فقط و فقط کار کردم و پول در آوردم تا عشقی رو فراموش کنم که الان زیر خاکه… الان از نظر اجتماعی فرهنگی مالی در سطح بالایی هستم ولی با همه ی این داشتنها باز هم راضی نیستم…. من تمام این سالها به امید فراموش کردن ترنم دنیام رو ساختمو الان میبینم این دنیای ساخته شده لحظه لحظه هاش با یاد ترنم بنا شده… ترنمی که بود ولی در عین حال نبود… ترنمی که نیست

 

دستم رو سرقلبم میذارمو ادامه میدم: ولی در عین حال هست…. اشکان تو بگو…. اینه اون زندگی ای که من میخواستم؟

 

اشکان سری به نشونه ی تاسف تکون میده و چیزی نمیگه

 

-اشکان؟

 

اشکان: هوم؟

 

-ممکنه منصور و دار و دسته اش فرار کرده باشن ولی پلیس……….

 

اشکان: اینقدر آیه یاس نخون… سرگرد میگفت اونا هم ادمای خودشون رو دارن

 

-باز نگرانم… میترسم این دفعه هم لعنتیا قِصِر در برن

 

اشکان: آدم رو مجبور میکنی همه چیز رو بهت بگه… نمیخواستم بهت بگم تا حرص نخوری ولی چند روز پیش منصور و دار و دسته اش رو نزدیکای مرز دیده بودن

 

-چـــی؟

 

اشکان: نترس بابا… موفق نشدن فرار کنند… میخواستن قاچاقی برن اما نتونستن

 

-پس چرا چیزی نگفتی….نکنه تا ح……….

 

اشکان: اه… سروش چرا مثله پسربچه ها رفتار میکنی؟… واسه ی همین بهت نمیگفتم دیگه… چون همش از جنبه ی منفی به ماجرا نگاه میکنی

 

-جای من نیستی تا درکم کنی… تنها مقصری که فعلا میشناسم منصوره… اگه اون هم فرار کنه تا عمر دارم عذاب میکشم…

 

اشکان: درکت میکنم سروش… باور کن

 

-بیخیال رفیق… فقط شانس آوردیم با این سرگرده آشنا در اومدی

 

اشکان: ما اینیم دیگه داداش… جنابعالی ما رو دست کم گرفتی

 

-برو بابا

 

اشکان: کجا؟

 

-اشکان شوخی نکن حوصله ندارما

 

اشکان:اوه… اوه… باز آقا برزخی شد

 

با دیدن دختری سر قبر ترنم سر جام خشکم میزنه… ماندانا نیست… مطمئنم که ماندانا نیست…اشکان: چی شد؟… چرا واستادی؟

 

-اشکان اونجا رو نگاه کن

 

اشکان: کجا رو میگی؟

 

-کنار قبر ترنم رو یه نگاهی بنداز

 

اشکان نگاهی به قبر ترنم میندازه و بعد با کلافگی نگاشو از قبر میگیره

 

سری تکون میده و به طرف من برمیگرده

 

اشکان: خب… که چی؟

 

-اشکان با دقت نگاه کن… اون دختره که کنار قبر ترنم نشسته رو میگم

 

اشکان یه با دیگه نگاهی به قبر میندازه

 

-ماندانا که نیست

 

اشکان: شاید یکی دیگه از دوستاش باشه

 

-کدوم دوست؟… ترنم که دیگه دوست صمیمی ای نداشت

 

اشکان: بالاخره بی کس و کارم نبود

 

پوزخندی رو لبم میشینه

 

اشکان: به جای اینکه پوزخند تحویل من بدی بهتره راه بیفتی بریم ببینیم اون دختره کیه

 

سری به نشونه ی مثبت تکون میدمو با سرعت به سمت قبر ترنم قدم برمیدارم… اشکان هم پشت سرم حرکت میکنه… هر چقدر به قبر ترنم نزدیک تر میشم تعجبم بیشتر میشه… چون دختره چنان گریه میکنه که انگار خواهرش رو از دست داده… صدای گریه هاش خیلی ترحم انگیزه ولی آخه ترنم کسی رو نداشت که اینقدر براش دلسوز باشه… که اگه چنین کسی تو زندگی ترنم بود دکتر یا ماندانا بهمون میگفتن

 

صدای دختر رو در بین هق هق گریه هاش میشنوم

 

همونطور که گلهای رز رو پرپر میکنه با لحن غمگینی میگه

 

 

دختر: ترنم شرمندتم

 

 

همه ی فاصله ی من با دختر فقط و فقط چند قدمه

 

دختر: ترنم به خدا نمیخواستم اینجوری بشه

 

سر جام خشکم میزنه… منظورش چیه نمیخواست اینجوری بشه… مگه چیکار کرد؟

 

دختر: من راضی به مرگت نبودم ترنم…. به خدا راضی به مرگت نبودم

 

صداش برام عجیب آشناست… اخمام درهم میره

 

دختر: عذاب وجدان داره داغونم میکنه

 

با صدای اشکان به خودم میام

 

اشکان: چرا واستادی؟

 

دختر با صدای اشکان سریع سرش رو به عقب میچرخونه و با چشمای اشکی به ما زل میزنه

 

دهنم از دیدن چهره ی دختر باز میمونه

 

 

باورم نمیشه دختری که من و اشکان در به در دنبالش میگشتیم و پیداش نمیکردیم با پاهای خودش به اینجا اومده باشه

 

با ناباوری زمزمه میکنم: بنفشه

 

با دیدن من رنگش به شدت میپره

 

به سرعت اشکاش رو پاک میکنه و از روی زمین بلند میشه… یه قدم به سمتش برمیدارم که باعث میشه با ترس قدمی به عقب میره

 

وجود بنفشه بعد از این همه سال کنار قبر ترنم اون هم با این حال پریشون برام جای تعجب داره… بیشتر از حالت پریشونش ترس و دستپاچگیش برام عجیبه… اگه دوستیش رو بهم زده پس اینجا چیکار میکنه؟… چرا طلب بخشش میکنه

 

بنفشه به زحمت زیرلب زمزمه میکنه: سـ ـلـ ام

 

اخمام توهم میره

 

اشکان: سلام

 

اشکان که از زمزمه ی من به ماهیت به نفشه پی برده میگه: شما دوست ترنم هستین… درسته؟

 

یکم دستپاچه میشه ولی با اینحال لبخند تلخی رو لباش میشینه

 

بنفشه: بودم

 

با جدیت میپرسم: اینجا چیکار میکنی؟