💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۷۴
«ای ستاره ها که بر فراز آسمان
با نگاه خود اشاره گر نشسته اید
ای ستاره ها که از ورای ابرها
بر جهان نظاره گر نشسته اید
آری این منم که در دل سکوت شب
نامه های عاشقانه پاره می کنم
ای ستاره ها اگر به من مدد کنید
دامن از غمش پر از ستاره می کنم
با دلی که بویی از وفا نبرده است
جور بیکرانه و بهانه خوشتر است
در کنار این مصاحبان خود پسند
ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است
ای ستاره ها چه شد که در نگاه من
دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد
ای ستاره ها چه شد که بر لبان او
آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد؟»سر نهاده ام به روی نامه های او
سر نهاده ام که در میان این سطور
جستجو کنم نشانی از وفای او
ای ستاره ها مگر شما هم آگهید
از دو رویی و جفای ساکنان خاک
کاین چنین به قلب آسمان نهان شدید
ای ستاره ها ستاره های خوب و پاک
من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست
تا که کام او ز عشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر به جز جفا
زین سپس به عاشقان با وفا کنم
ای ستاره ها که همچو قطره های اشک
سر به دامن سیاه شب نهاده اید
ای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشاده ایدای ستاره ها کز آن جهان جاودان
روزنی به سوی این جهان گشاده اید
رفته است و مهرش از دلم نمی رود
ای ستاره ها چه شد که او مرا نخواست؟
ای ستاره ها،ستاره ها،ستاره ها
پس دیار عاشقان جاودان کجاست؟
یاد روزایی میفتم که با سها و ترنم میگشت… دوست صمیمیه عشقم بود ولی در بدترین شرایط تنهاش گذاشت… از ماندانا شنیدم که یه روزی همین دوست به اصطلاح صمیمی یه سیلی مهمون ترنم کردو بهش گفت واقعا برای خودم متاسفم به خاطر اینکه این همه سال با تو دوست بودم… اون لحظه دوست داشتم بنفشه جلوم بود تا جواب اون سیلیه ناحقی که نثار ترنم کرد رو بهش بدم… اگه به کسی خیانت شد اون من بودم اگه کسی مرد اون ترانه بود بنفشه حق نداشت روی ترنم دست بلند کنه
بنفشه: اومده بودم یه سر به ترنم بزنم
-اونوقت به چه دلیل؟
با من من میگه: بالاخره ترنم یه روزایی دوست من بود
-خوبه داری میگی بود بعد از ۴ سال تازه یادت اومد دوستت بود
اخماش تو هم میره
بنفشه: فکر نکنم اینجا اومدن من به شما ربطی داشته باشه
-نه به من ربطی نداره ولی برام جالبه بدونم کسی که ۴ سال پیش دوستش رو ول کرد چرا هر هفته باید به دوستش سر بزنه
رنگ نگاهش عوض میشه…. نمیتونم حرفی که توی نگاهش داره بیداد میکنه رو بخونم
میگه: چی واسه خودتون سرهم میکنید…. من اولین بارمه که اینجا اومدم
پوزخندی میزنم به گلبرگهای پرپر شده ی روی قبر خیره میشم
-ولی من این طور فکر نمیکنم
رنگش میپره… همونجور که صداش میلرزه میگه: آقا سروش من اصلا معنیه حرفاتون رو درک نمیکنم
به سنگ قبر اشاره ای میکنم و میگم: یه خورده فکر کنی یادت میاد
یاد حرفای طاهر میفتم
«بعد از اون اتفاقا خونواده ی بنفشه به شدت با رابطه ی این دو نفر مخالف بودن… حتی مادر بنفشه چند بار مامان رو دیدو بهش گفت به ترنم بگین دور و بر دختر من آفتابی نشه»
با دستپاچگی میگه: مگه فقط من گل پرپر میکنم… ممکنه کس دیگه ا…….
پوزخندم پررنگ تر میشه
وسط حرفش کیپرم:یادم نمیاد حرفی از پرپر کردن گلبرگا زده باشم
خودش، خودش رو لو داد
دیگه کاملا خودش رو باخته… کیفش رو بین دستاش گرفته و به شدت فشار میده
بنفشه: من دیرم شده باید برم
این حرف رو میزنهو به سرعت به طرف من میاد تا از کنارم رد بشه …جلوی راهش رو سد میکنم
-کجا خانم؟… من هنوز حرفم تموم نشده
بنفشه: سروش خان من دیرم شده
-نترس زیاد وقتت رو نمیگیرم
بنفشه: ولی….
با تحکم میگم: فقط ده دقیقه
به ناچار سری تکون میده
-بگو اینجا چیکار میکنی؟
بنفشه: باور کنید اومده بودم به سر بزنم
-اونوقت از حرفای خونواده و مادرت نمیترسیدی؟…. اونجور که شنیدم خیلی حرفا بار ترنم کردی و کردن
بنفشه: توی اون روزا همه ترنم رو مقصر میدونستن و من هم مثل……….
با بی حوصلگی میگم: پس الان اینجا چیکار میکنی؟ مگه بیگناهی ترنم ثابت شده
بنفشه:نـ ـ ه… ولی…
یهو انگار یاد چیزی افتاده باشه اعتماد به نفس از دست رفته شو به دست میاره و با خشم میگه: اصلا چه دلیلی داره من برای شما چیزی رو توضیح بدم… خود شما بعد از چهار سال اینجا چیکار میکنید؟
بعد از چند لحظه مکث با تمسخر نگام میکنه و میگه: تا اونجایی که یادمه شما هم نامزد کرده بودین
لعنتی… داره من رو یاد حماقتم میندازه
دستم مشت میشه
چیزی تو ذهنم جرقه میزنه
«میدونستی آلاگل رو از قبل میشناختم؟»
بنفشه همونجور ادامه میده: مگه بیگناهی ترنم ثابت شده که شما الان اینجا هستین؟
«وقتی توی مهمونی دیدمش شناختمش»
در کمال ناباوری برای اولین بار به بنفشه شک میکنم… یعنی ممکنه؟….
بنفشه: پس میبینید حتما نباید بیگناهی ترنم ثابت بشه… درسته در مورد گذشته ی ترنم خیلی متاسفم ولی حتی اگه ترنم گناهکارترین هم بود من نباید اونطور ازش جدا میشدم… بالاخره من دوستش بودم باید راه درست و غلط رو بهش نشون میدادم
به ماندانا شک کرده بودم ولی به بنفشه نه… چون بنفشه صمیمی ترین دوست ترنم بود… اصلا اونا دوست نبودن مثله دو تا خواهر بودن… ترنم به بنفشه بیشتر از ترانه اعتماد داشت….
بنفشه همونجور دلیل و منطق برام میاره ولی من به چهار سال پیش فکر میکنم
کسی که قبل از نامزدی من و ترنم با ترنم دوست بود… کسی که میتونست از علاقه ی ترنم نسبت به سیاوش باخبر باشه….
هیچی از حرفای بنفشه نمیفهمم
فقط و فقط اون ایمیلا، اون اس ام اسا، اون مدرکا جلوی چشمام ظاهر میشن… کی میتونست بیشتر از بنفشه به ترنم نزدیک باشه؟
————
خسته از حرفای بی سر و ته بنفشه سعی میکنم تمرکز کنم… فقط جیغ جیغاشو میشنوم ولی همه ی حواسم به گذشته هاست… دوست دارم یه لحظه زمان واسته و من همه ی این چیزایی که تو این چند روز به دست آوردم رو کنار هم بذارم
یاد چند دقیقه قبل میفتم که بنفشه قبل از اینکه من و اشکان رو ببینه داشت حرفایی رو تحویل ترنم میداد
«ترنم شرمندتم»
اخمام تو هم میره
«ترنم به خدا نمیخواستم اینجوری بشه»
چرا شرمنده ی ترنمه؟… مگه چه غلطی کرده که نمیخواست آخر و عاقبت ترنم این بشه؟
«من راضی به مرگت نبودم ترنم…. به خدا راضی به مرگت نبودم»
حرفای بنفشه سر قبر ترنم… ترسش نسبت به من… استدلالهاش و یادآوری نامزدی من… همه و همه به من نشون میدن که اون یه چیزایی رو میدونه… شاید هم بیشتر از یه چیزایی میدونه
اصلا دلم نمیخواد به حرف عقلم گوش بدم که اگه اون چیزی باشه که من فکر میکنم یعنی همه چیز زیر سر این دختره ی نکبت بود… فقط یه سوال باقی میمونه آلاگل چه جوری سر از زندگی من در آورد؟… آیا اون هم یه نقشه بود؟… یه نقشه برای عذاب دادن ترنم؟… ولی چرا؟
«عذاب وجدان داره داغونم میکنه»
چرا بنفشه باید عذاب وجدان داشته باشه؟… اون هم بعد از ۴ سال… تنها دلیلی که میتونم براش پیدا کنم اینه که یه غلطی کرده
دستام مشت میکنم… خیلی دارم جلوی خودمو میگیرم تا یه مشت نکوبم تو دهن این دختره… با عصبانیت نفسامو بیرون میدم
اشکان دستاشو رو شونم میذاره… نگاهی بهش میندازم با تعجب بهم نگاه میکنه…. نمیدونم قیافه ام چطوری شده که حتی حرف تو دهن بنفشه هم میمونه
بنفشه: پس همون…………
نگام رو از اشکان میگیرم… دستش رو کنار میزنم و یه قدم به بنفشه نزدیک میشم… ترس رو تو چشماش میبینم
از بین دندونای کلید شده میگم: چرا شرمنده ی ترنمی؟با دهن باز بهم زل میزنه
با دستای مشت شده و با حرص میگم: چه غلطی کردی که الان شرمنده ی ترنمی؟
بنفشه: چـ ـ ـی؟
-ببین خانم خانما بهتره طفره نری… خودم با گوشای خودم حرفات رو شنیدم… گفتی شرمندشی… گفتی عذاب وجدان داری؟… گفتی نمیخواستی اینجوری بشه
رنگش میپره
بنفشه: چی داری واسه خود……….
با صدای تقریبا بلندی میگم: خودت رو به نفهمی نزن… بگو چه غلطی کردی که الان ترنم تو سینه ی قبرستون خوابیده
چند نفری که دور و اطراف ما هستن نگاهی بهمون میندازن
اشکان: سروش آروم باش
بی توجه به حرف اشکان میگم: ببین بنفشه هم من هم خودت خوب میدونیم که ترنم فقط و فقط با تو صمیمی بود... تنها کسی که به همه ی وسایلای شخصی ترنم دسترسی داشت تو ……..
وسط حرفم میپره… صداش میلرزه… معلومه داره سعی میکنه که این لرزش رو از بین ببره اما زیاد هم موفق نیست….با همه ی زحمتی که برای پنهون کردن ترسش میکشه باز هم چشماش لوش میدن
بنفشه: دست نگه دار آقا… این چرت و پرتا چی واسه ی خودتون سر و هم میکنید؟
دست و پاشو گم کرده… از تک تک جمله هاش معلومه ترسیده… یه جا من رو شما خطاب میکنه و یه جا من رو یه نفر حساب میکنه
بنفشه: هر چی هیچی نمیگم بدتر میکنید… اصلا از اول هم موندنم اشتباه بود
پوزخندی رو لبم میشینه
احمق ترین آدم هم با یه نگاه میتونه همه چیز رو بفهمه… فقط موندم چرا تا الان هیچی نفهمیدم… چرا تمام این سالها هیچی نفهمیدم… حتما باید ترنم میرفت تا به فکر بیفتم… لعنت به من… لعنت
با تموم شدن حرفش با سرعت از کنارم رد میشه
با این حرکتش مطمئنم میکنه که بی خبر از گذشته ها نیست
نگاهی به اشکان میندازم… خودش رو به من میرسونه