💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۷۶

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/13 06:50 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

چهارمین بوق… چرا برنمیداره؟؟…

 

با هق هق میگه: من کاری نکردم لعنتی بفهم…

 

-چرا خانم شما خیلی کارا کردین… شما چهار سال پیش با کسایی همکاری کردین که الان قاتلای ترنم محسوب میشن

 

رنگ صورتش مثل گچ میشه…. دیگه هیچ شکی ندارم که خودشه… میدونم که سرگرد خودش همه ی کارا رو میکنه

 

نمیدونم چندتا دیگه بوق میخوره فقط با شنیدن صدای سرگرد به خودم میاد

 

سرگرد: به… سلام اشکان جان

 

میخوام حرف بزنم که بنفشه به گوشی چنگ میزنه و سریع تماس رو قطع میکنه

 

با گریه میگه: به خدا من نمیخواستم این جوری بشه

 

——-

 

-از اول بگو…

 

….

 

وقتی سکوتش رو میبینم گوشی رو به شدت از دستش بیرون میکشمو میگم: مثله اینکه حرفی واسه گفتن نداری

 

بنفشه: باور ک……….

 

با داد میگم: نمیخوام چیزی رو باور کنم تنها چیزی که میخوام بدونم اینه که چه غلطی کردی

 

نگاش رو از من میگیره و به بیرون خیره میشه

 

-منتظرم

 

….

 

-اگه نمیخوای چیزی بگی پس بیخودی وقتم رو تلف نکن

 

میخوام دوباره شماره ی سرگرد رو بگیرم که با صدایی لرزون میگه:خیلی مغرور بود… خیلی زیاد… در عین مهربونی بی نهایت غرور داشت… اوایل خیلی دوستش داشتم… کلی خاطرات خوب باهاش داشتم ولی با همه ی اون خاطرات خوب کلی خاطرات سیاه هم بهم هدیه کرد… هیچوقت نفهمید که چقدر باعثه آزارمه… مدام این و اون رو مسخره میکرد و اصلا براش مهم نبود شخصیت بقیه زیر سوال میبره… حتی منی که دوستش بودم… منی که ادعا میکرد مثل خواهرش هستم مدام مورد تمسخر قرار میداد

 

با تعجب میگم: در مورد کی صحبت میکنی

 

صدای پوزخندش رو میشنوم… با تعجب به اشکان نگاه میکنم اون هم متعجب به من خیره میشه

 

بنفشه: از ترنم…. از همون اوله اول همین طور بود… در عینی که ازش خوشم میومد ازش متنفر بودم … از همون اول هم به اجبار باهاش دوست شدم… درسته شخصیتش رو دوست داشتم ولی شخصیت من وقتی که کنار شخصیت اون قرار میگرفت خیلی کوچیک وناچیز به نظر میرسید… همیشه مادرم بهم زور میگفت… از همون بچگی… درسم ضعیف بود و مادرم مدام از ترنم میخواست باهام درس کار کنه از همون دوران کودکی همکلاسیه هم بودیم… از همون بچگی کارش خرابکاری بود… فقط و فقط خرابکاری میکرد ولی باز هم همه ازش تعریف و تمجدید میکردن… من هم دوست داشتم بهترین باشم… آرزوم بود… تو هر چیزی که قدم برمیداشتم ترنم هم همپای من میشد ولی کم کم از من جلو میزد… میخواستم اول باشم… ولی همیشه ترنم کنارم بود و با کنار ترنم بودن رسیدن به آرزوهام محال به نظر میرسید…. هر کار میکردم باز هم اون اول بود… توی همه چیز… توی همه جا… همیشه مادرم بهم سرکوفت میزد… اوایل فقط ازش خوشم نمیومد ولی کم کم ازش متنفر شدم… ازبس بهم گفتن ببین ترنم چیکار کرد… ببین باز هم نتونستی هیچ غلطی کنی… هیچکس خرابکاریهاش رو نمیدید… من درس میخوندم و اون نخونده از من بالاتر بود… من به زحمت تو رشته ی مورد علاقم جون میدادم تا به یه جایی برسم ولی اون از روی لج و لجبازی با خونوادش رشته ای رو انتخاب کرد که من انتخاب کرده بودم و بیخیال به عشق و زندگیش میرسید… تو کلاس جز بهترینا بود… میدونستم ارشد قبول نمیشم ولی شک نداشتم که باز ترنم ارشد که هیچی بالاتر از ارشد رو هم میتونه بره

 

لحظه ای مکث میکنه… بهت زده بهش خیره شدم

 

باور این حرفا برام سخته

 

یعنی همه ی این ماجراها از یه حسادت شروع شد… یه حسادت دخترونه… ترنمی که همیشه بنفشه رو خواهر خودش میدونس……….

 

با صدای بنفشه به خودم میام

 

بنفشه: هر وقت دست رو هر چی میذاشتم ترنم زودتر از من اون رو به دست میگرفت… مادرم همیشه با به به و چه چه تعریف کارای ترنم رو میکرد و میگفت یاد بگیر… ببین چیکار کرد… ببین به کجا رسید و من خسته تر از همیشه میخواستم بگم من هم خیلی سعی کردم… من هم خیلی تلاش کردم اما نشد… توی دانشگاه خیلی درس میخوندم برعکس ترنم و ماندانا که مدام به فکر شیطنت بودن خیلی خیلی فعال بودم یکی از استادا کارم رو پسندیده بود… دوست نداشتم برای بابام کار کنم… همینجور تو خونه از مامانم سرکوفت میخوردم میخواستم به همه ثابت کنم بدون کمک خونوادم هم موفقم…. همه ی آرزوی من استقلال بود… خیلی وقت بود که این آرزو رو توی خواب و بیداریم میدیدم مخصوصا که ترنم سالها قبلش تنها رویای من رو ازم گرفته بود… آره ترنم همه ی آرزوهام رو از من گرفت… اون ندونسته من رو به سمت سیاهی سوق میداد و خودش رو به عرش میرسوند

 

مات و مبهوت بهش نگاه میکنم اما اون هنوز هم نگاهش به بیرونه… این همه کینه از ترنمی که به جز مهربونی چیزی نصیب این دختر نکرده بعیده… برای اولین بار میگم چه خوب که ترنم نیست تا این حرفا رو بشنوه مطمئنم قلب کوچیکش تحمل این حرفای ظالمانه رو نداشت

 

بنفشه: استاد گفته بود برای یه ماه به صورت آزمایشی توی شرکتش کار کنم اگه مشکلی پیش نیومد استخدام بشم اون روز تو آسمونا سیر میکردم اما ترنم باز هم همه چیز رو خراب کرد… مثله همیشه که تو زندگیم گند میزد باز هم باعث تباهیه من شد… با یه شوخیه مسخره تمام آینده ی کاریم رو زیر سوال برد… تمام کارایی که استاد بهم داده بود بخاطر شوخیه خانم خیس آب شدن و وقتی به استاد مشکلم رو گفتم بهم گفت قبل از اینکه به استعداد طرف نگاه کنم به مسولیت پذیری طرف مقابلم نگاه میکنم… آره… اینجوری شد که باز هم کسی که خودش رو دوست و خواهر من میدونست مثله همیشه همه ی برنامه هام رو بهم ریخت… هیچکس نگفت ترنم این کار رو کرد… همه به من سرکوفت زدن… همه به من طعنه زدن… ترنم خیلی متاسف بود اما تاسفش به درد من نمیخورد… دوست نداشتم باهاش باشم اون بارها و بارها زندگیم رو زیر و رو کرده بود…

 

اصلا نمیتونم بفهمم چی میگه… اصلا درک نمیکنم… این حرفا و این استدلالها برای ترنمی که همیشه با یه دنیا مهربونی از بنفشه حرف میزد برام قابل قبول نیست… این دلایل مسخره برای تباهی زندگیه عشق من نمیتونه کافی باشهدستام رو مشت میکنمو میخوام چیزی بگم که با حرف بعدی بنفشه دهنم باز میمونه

 

بنفشه: اما با همه ی اینا هیچوقت به اندازه ی اون شبی که عشقم رو ازم گرفت ازش متنفر نشدم

 

-عشقت؟

 

به سرعت به طرفم برمیگرده و با خشم میگه: آره عشقم… کسی که همه ی زندگیم توی اون خلاصه میشد

 

 

خدایا اینجا چه خبره؟

 

بنفشه: سالها قبل عشقم رو از من گرفته بود…. وقتی وساطتت کرد… وقتی کمک کرد… وقتی بهم گفت از جونم مایه میذارم تا بهم برسن… وقتی برای اولین بار بهش گفتم نکن… وقتی گفت چرا؟… وقتی گفتم به تو ربطی نداره… ولی اون گوش نکرد… اون بهم گفت اشتباه نکن بنفشه بیشتر از هر کسی بهم ربط داره… من میدونم هر دو نفر همدیگه رو میخوان… من گفتم نکن ترنم… من میگم نکن… بهم گفت یه دلیل بگو… ولی من نتونستم هیچی بگم… مثله همیشه

 

 

نتونستم بگم اونی که تو داری ازش حرف میزنی سالهاست که عشق منه… آخه به تو چه که میخوای دو نفر رو بهم برسونی

 

– تو چی داری میگی؟

 

با لبخندی تلخ میگه: واقعیت رو… مگه نمیخواستی بشنوی… آره عشق تو یه روزی عشق من رو از من گرفت… من همون روز مردم… من همون روز هزار بار شکستم… وقتی با خوشحالی اومد تو خونه و گفت دیدی گفتم میتونم… همون لحظه تا مرز سکته فاصله ای نداشتم… گفتم چی رو؟… گفت تونستم بهم برسونمشون… گفتم که دلشون واسه هم میتپه… اون روز عشقم رو از من گرفت و سالها بعد موقعیت کاریم رو… ازش متنفر بودم با همه ی وجودم ازش متنفر بودم ولی هیچوقت راضی به مرگش نبودم قسم میخورم

 

با فریاد میگم: تو هیچ میفهمی چی داری میگی؟… تو چه غلطی کردی احمق

 

به مانتوش چنگ میزنم و اون رو به طرف خودم میکشم

 

از بین دندونای کلید شده به زور میگم: تو با زندگی ترنم چیکار کردی؟

 

لبهاش از شدت ترس میلرزن

 

با داد ادامه میدم: هان… چیکار کردی لعنتی؟

 

———-