💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۷۷

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/13 06:57 · خواندن 7 دقیقه

«آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم

 

از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم 

 

من آمده بودم تا مرز رسیدن 

 

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم

 

تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم

 

شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم» 

بنفشه: به خدا نمیدونستم اینجوری میشه… فکر میکردم یه تلافیه ساده هست ولی بعدش فهمیدم حرف سر این چیزا نیست و من وارد بازیه بدی شدم…. اونقدر تهدیدم کردن که مجبور شدم باهاشون راه بیام

 

مانتوش رو ول میکنم و به شدت به عقب هلش میدم… با شیشه ی ماشین برخورد میکنه و از شدت درد اخماش تو هم میره

 

اشکان مات و مبهوت به ما نگاه میکنه

 

با کلافگی سرم رو بین دستام میگیرم و میگم: تو چه غلطی کردی احمق… ترنم از کجا باید میدونست که تو تا این حد ازش متنفری… ترنم که بد تو رو نمیخواست… اون که تو رو حتی از ترانه هم بیشتر دوست داشت

 

زیر لب چیزی زمزمه میکنه که نمیفهمم

 

-تو با ترنم چیکار کردی بنفشه؟… با همه ی ما چیکار کردی؟

 

….

 

وقتی سکوتش رو میبینم باز از کوره در میرم و با داد میگم: باز که لالمونی گرفتی

 

باز اشکاش جاری میشن با هق هق میگه: اولـ ــ ش ف………

 

-گریه نکن درست و حسابی حرف بزن بفهمم چی میگی

 

ولی اون همون طور اشک میریزه

 

با داد میگم: مگه نمیگم گریه نکن

 

اشکان: سروش یه خورده آروم باش

 

دستام عجیب میلرزن…. دستامو مشت میکنم تا لرزش اونا معلوم نباشه

 

با تهدید میگم: ببین دختره ی احمق اگه همین الان مثل بچه ی آدم بهم گفتی چه — خوردی که هیچی وگرنه یه جور دیگه باهات برخورد میکنم

 

انگار تهدیدم اثر میکنه چون سعی میکنه جلوی اشکاش رو بگیره

 

با صدایی که به شدت میلرزه میگه: تو همون روزایی که به شدت دنبال کار بودم با یه نفر آشنا شدم که تو یه شرکت سرشناس مشغول کار بود… وقتی در مورد مشکلم بهش گفتم بهم گفت که میتونه کمکم کنه… باورم نمیشد… ولی اون واقعا بهم کمک کرد… برعکس ترنم که همیشه کارام رو خراب میکرد توسط همون دختر تونستم توی شرکتی سرشناس استخدام بشم… در مورد کارم به ترنم و بقیه توضیح چندانی ندادم… دوست نداشتم دوباره اتفاقی بیفته و کارم رو از دست بدم…. کم کم با اون دختر صمیمی شدم و از ترنم براش گفتم… سنگ صبور خوبی بود… پای حرفام مینشست و دلداریم میداد…. خیلی مشتاق شده بود که ترنم رو ببینه… توی مهمونی ای که ترتیب داده بود ترنم رو هم با خودم بردم… برادرش از من خوشش اومده بود ولی ترنم طبق معمول همونجا هم آبروریزی راه انداخت… بعد از چند هفته از اون مهمونی اون دختر بهم گفت نظرت چیه یه کوچولو حال ترنم خانوم رو بگیریم… من اون لحظه چیزی از حرفاش نفهمیدم وقتی تعجبم رو دید خندید و گفت فقط یه کم میخوام بترسونمش… تو اون روزا خیلی باهاش صمیمی شده بودم درسته در مورد عشق از دست رفته ام چیزی بهش نگفته بودم اما در مورد تمام موقعیتهایی که ترنم از من گرفته بود حرف زده بودم اون همه چیز رو میدونست… وقتی تعللم رو دید بهم گفت برای یه بار هم که شده ترسو بودن رو کنار بذار… ما که کاری باهاش نداریم فقط یه خورده میترسونیمش و من هم بخاطر تلافیه تموم اون سالها ندونسته هم خودم هم بقیه رو توی یه دردسر بزرگ انداختم

 

با خشم میگم: چی ازت میخواست؟

 

بنفشه: پسورد و ایمیل ترنم رو میخواست… میدونستم تاریخ تولد تو رو روی پسوردش گذاشته… بهم گفته بود

 

-توی احمق هم دادی

 

بنفشه: فکر نمیکردم اون کار رو کنه… باور کن نمیدونستم موضوع از چه قراره

 

همونجور که رگ گردنم متورم شده به بازوش چنگ میزنم با حرص میگم: با باور من ترنم زنده میشه… با باور من چی درست میشه

 

اشک تو چشماش جمع میشه

 

بنفشه: تهدیدم میکردن… مجبور بودم باهاشون همکاری کنم

 

بازوش رو فشار میدم

 

-عکسایی که بین کتابا پیدا شد… عکسایی که تو لپ تاپ بود… اون اس ام اسا… اون فیلم… تمام اتفاقایی که تو زندگی ترنم افتاد کار توی به اطلاح دوست بود

 

با تعجب میگه: کدوم فیلم؟

 

لحظه به لحظه فشارم رو بیشتر میکنم

 

بی توجه به حرفش ادامه میدم: برای رهایی از مخم

 

خصه ای که خودت باعثش بودی ترنم رو قربونی کردی

 

از زور درد چشماش رو میبنده و به زحمت زمزمه میکنه: به خدا چاره ای نداشتم… اونا همه چیز رو درباره ی من میدونستن… اصلا فکرش رو هم نمیکردم که اون دختر برای انتقام مسعود با من دوست شده باشه

 

-اسم اون دختر چی بود؟

 

باز هم ترس تو چشماش میشینه و با لکنت میگه: نمیتونم اسمش رو بگم… اونا تهدیدم کردن… اگه لوشون بدم خونواد………

 

با داد میگم: حرفای تکراری تحویل من نده

 

تازه یاد آلاگل میفتم… اخمامو تو هم میره

 

-صبر کن ببینم… تو دوستی به اسم آلاگل داشتی… درسته؟

 

با شنیدن اسم آلاگل چشماش گشاد میشه… به زور میخواد در رو باز کنه و بازوش رو از دست من خلاص کنه که موفق نمیشهبنفشه: من کسی رو به این اسم نمیشناسم… تو که هر چی میخواستی گفتم بذار برم

 

میدونم چشمام از شدت عصبانیت سرخ شده ولی هنوز برای عصبانی شدن زوده

 

نیشخندی تحویلش میدم و میگم: کجا خانمی… هنوز واسه رفتن زوده

 

بنفشه: تو رو خدا ولم کن… من نمیخواستم این جوری بشه؟

 

-نگفتی آلاگل رو میشناسی یا نه؟

 

بنفشه: گفتم که نمیشناسم

 

-و بنده هم اونقدر خر تشریف دارم که باور کنم

 

با هق هق میگه: من نمیشناسمش بذار برم

 

-بگو چرا آلاگل رو وارد زندگیه من کردی؟

 

با شنیدن حرف من بهت زده میگه: چی؟

 

کم کم داره حوصلم رو سر میبره

 

به اون یکی بازوش هم چنگ میزنم… به شدت هلش میدم و میگم: سعی نکن من رو احمق فرض کنی

 

ملتمسانه میگه: باور کن نمیفهمم چی داری میگی؟

 

-هر چقدر ترنم حماقت کردو باورت کرد کافیه… من تا نفهمم موضوع از چه قراره دست از سرت برنمیدارم

 

اشکان نگاهی به بنفشه میندازه و میگه: مطمئن باشین پلیس رد همه شون رو زده این مخفیکاریها چیزی رو درست نمیکنه… شما هم الان جز دار و دسته ی همون قاتلها محسوب میشین پس بهتره همه چیز رو بگید

 

بنفشه با ترس میگه:شماها چی دارین میگین؟

 

دوباره شروع به تقلا میکنه و با داد میگه: لعنتی ولم کن… من چیزی از این ماجراهای اخیر نمیدونم…. همون روزا هم فقط چند تا کار واسه اونا انجام دادم… اون هم نه از روی خواسته ی قلبی… مجبور بودم… بفهمید مجبور بودم

 

-دیگه کاری بود که جنابعالی انجام ندادی باشی… هر چی گند بود زدی الان میگی فقط چند تا کار انجام دادم… زحمت کشیدی

 

بنفشه: اونا تهدیدم میکردن… چاره ای نداشتم… چرا نمیفهمی؟

 

با داد میگم: خریت خودت باعث شده بود باید پای اشتباهت میموندی چرا بقیه رو درگیر کردی

 

بنفشه: من یه غلطی کردم چهار ساله دارم تاوانش رو پس میدم

 

-اما بقیه هم تاوان غلطای اضافه ی تو رو پس دادن… هنوز هم دارن پس میدن… ترنم الان زیر یه کپه خاکه… ترانه هم سینه ی قبرستون خوابیده… من و سیاوش هم که دیگه حالمون گفتن نداره… گناه ما چی بود؟

 

بلندتر از قبل میگم: هان… گناه ما چی بود؟…

 

هیچی نمیگه

 

-اشکان راه بیفت

 

اشکان: کجا؟

 

-بهتره خود سرگرد وارد عمل بشه… هر چقدر تعلل کردم بسه

 

بنفشه: تو رو خدا این کار رو نکن… خونواده ی من داغون میشن

 

-مگه وقتی تو داشتی با آبروی ترنم بازی میکردی به فکر خونوادش بودی

 

با صدای بلندتر میگم: اشکان با توام… راه بیفت

 

اشکان سری تکون میده و ماشین رو به حرکت در میاره

 

بازوهاش رو ول میکنمو به مچش چنگ میزنم…نمیدونم چرا ولی میترسم… میترسم فرار کنه و همه چیز دوباره خراب بشه… با همه ی این درای بسته باز هم میترسم

 

بنفشه مدام التماس میکنه… با گریه و زاری از من میخواد ولش کنم ولی همه ی فکر و ذکر من آلاگله

 

-بنفشه برای آخرین بار ازت میپرسم بگو چرا آلاگل رو وارد زندگیه من کردی؟… مگه نمیگی پشیمون بودی پس چرا دوست تو باید نامزد من بشه