💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۸۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/13 07:15 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

طاهر: میدونم… فقط به بنفشه بگو زندش نمیذارم… فقط دعا کنه که دستم بهش نرسه… تیکه پارش میکنم

 

بعد از اینکه طاهر چند تا سوال دیگه از من در مورد بنفشه پرسید و من هم با بی حوصلگی جواب دادم تماس رو قطع میکنم… اونجور که فهمیدم طاها تا آخرین لحظه از کنار طاهر تکون نخورد… هر چند برام مهم نیست اون هم یه احمقیه مثله من و بقیه

 

————-

 

سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم

 

صدای سها تو گوشم میپیچه

 

سها: داداشی یه دوست پیدا کردم اینقده ماهه

 

-واقعا؟

 

سها: اوهوم…

 

-خب خدا این ماهیتابه رو برات حفظ کنه

 

سها: ســـروش

 

با لرزش گوشیم به خودم

 

میام… نگاهی به گوشیم میندازم… سیاوشه… حوصلش رو ندارم… گوشی رو خاموش میکنم و توی جیبم میذارم

 

کی فکرش رو میکرد که همون دوست مسبب تمام بلاهایی باشه که سر من و بقیه اومده

 

یاد حرفای مامان میفتم

 

مامان: سروش تا کی میخوای به این زندگی فلاکت بارت ادامه بدی؟

 

-دست شما درد نکنه ساراخانم… حالا زندگی ما شد فلاکت بار؟

 

مامان: مسخره بازی در نیار… من جدی ام

 

-خوب شد گفتی سارایی من نمیدونستم

 

مامان: ســـروش… خجالت بکش.. مثلا من مادرتم

 

-نه بابا… واقعا؟

 

مامان: ســـروش

 

-باشه بابا.. چرا میزنی خانم خانما؟

 

مامان: برات یه دختر خوب انتخاب کردم

 

-مگه لباسه؟

 

مامان: ســروش

 

-مامان برام یه سوال پیش اومد؟

 

مامان: چی؟

 

-من موندم با این همه جیغ جیغ بابا چه جوری تحملت میکنه… من اگه یه زن مثله شما داشتم دو روزه طلاقش میدادم

 

مامان: ســــروش

 

-باشه.. باشه… تسلیم… به ادامه صحبتهای گرانبهاتون بپردازین

 

مامان: داشتم میگفتم یه دختر خوب برات پیدا کردم

 

-مثله شما خوب و خانمه؟

 

مامان: پس چی؟… فکر کرد………

 

-نمیخوام

 

مامان: سروش داری عصبیم میکنیا

 

-اگه مثله شما جیغ جیغوهه… من نمیخوام

 

مامان: سروش چرا انقدر حرصم میدی… هر وقت در مورد دختر حرف میزنم چرت و پرت تحویلم میدی

 

-خب… خب… مامان خانمی غلط کردم… بگو ببینم این دختر خوب کیه؟

 

——-

 

مامان: آلاگل

 

-کدوم آلاگل؟

 

مامان: سروش

 

-چیه مادر من… خب نمیشناسم جرم که نکردم

 

مامان: دوست سها رو میگم

 

-همین دختره که هر روز تو خونه ی ما تلپ شده؟

 

مامان: سروش مودب باش

 

-مامان بیخیال شو

 

مامان: همیشه همینو میگی… اون از سیاوش… این هم از تو… دیگه بهونت چیه؟.. مستقل که شدی… خونه و زندگی هم که داری… از لحاظ کار و شغل و وضعیت مالی هم که دستت تو جیب خودت میره…. من دو ساله این دختر رو میشناسم از چشمام بدی دیدم ولی از این دختر نه… باور کن دختر خوبیه… نزدیکه سه سال و خورده ای از اون روزا میگذره تا کی میخوای آزارم بدی سروش تا کی؟-حرفشم نزنید… من اصلا زن نمیخوام

 

پوزخندی رو لبام میشینه… نمردیم و معنی دختر خوب رو هم فهمیدیم… از اول هم نسبت بهش احساس خوبی نداشتم… یاد اون روزی میفتم که به این فکر افتادم که به ترنم نشون بدم بدون اون هم میتونم ادامه بدم… یاد لجبازی مسخرم

 

مامان: سروش راست میگی؟

 

-دروغم چیه؟

 

مامان: یعنی زنگ بزنم و هماهنگ کنم؟

 

-بله سارا خانمی

 

مامان: سروش واقعا زنگ میزنما

 

-خب بزن

 

مامان: سروش فردا نظرت عوض نشه؟

 

-نه مامان خانمی

 

مامان: یعنی باور کنم میخوای بیای خواستگاری

 

-مامان داری پشیمونم میکنیا

 

مامان: سروش

 

-شوخی کردم مادر من… گل من… خانم من.. سرور………..

 

مامان: بسه.. بسه.. گمشو اونور من برم زنگ بزنم تا نظرت عوض نشده

 

ایکاش از روی لج و لجبازی قبول نمیکردم… من چیکار کردم؟… من با خودم و ترنم چیکار کردم؟

 

برای دیدن آلا لحظه شماری میکنم… هیچوقت تا این حد مشتاق دیدنش نبودم

 

دستام رو مشت میکنم…دندونام رو به شدت رو از شدت هم روی هم فشار میدم

 

چفدر ازش متنفرم فقط خدا میدونه و بس

 

-لعنتی… پس کی میرسیم؟

 

اشکان: میبینی که ترافیکه… تصادف شده

 

-لعنت به این شانس… لعنت

 

——

 

اشکان دیگه حرفی نمیزنه… با ناامیدی چشمام رو میبندم تا شاید یه خورده دل بی قرارم آروم بگیره… تا رسیدن به مقصد فقط و فقط به ترنم و دل شکسته ش فکر میکنم و هر لحظه از بنفشه و آلاگل متنفرتر میشم… با صدای اشکان به خودم میام

 

اشکان: سروش

 

چشمام رو باز میکنم و بهش نگاه میکنم

 

اشکان که سنگینی نگاهم رو روی خودش احساس میکنه به طرف من برمیگرده و میگه: رسیدیما… نمیخوای پیاده شی

 

تازه متوجه ی اطراف میشم… اصلا درکی از اطرافم ندارم

 

نگاهی به بنفشه میکنم و میگم: اشکان تو اینو بیار من زودتر برم با سرگرد حرف بزنم

 

اشکان: برو خیالت راحت

 

بنفشه با چشماش بهم التماس میکنه که منصرف بشم ولی من بی تفاوت به التماسی که از توی چشماش میخونم از ماشین پیاده میشم و به سمت اداره ی آگاهی میرم… همین که وارد میشم آلاگلل رو کنار یه زن چادری میبینم… با چشمایی که به شدت متورمه داره به زن التماس میکنه

 

آلاگل: خانم به خدا اشتباه شده من هیچ کاری نکردم

 

زن: اگه اشتباهی شده باشه مشکی براتون پیش نمیاد

 

آلاگل: یعنی چی؟… تا همین الان هم با آبروی من بازی شده… اون جور اومدین جلوی خونه من رو سوار ماشین کردین….

 

زن با بی حوصلگی جواب میده: خانم ما وظیفمون رو انجام دادیم… شما هم بهتره آروم بگیرید

 

آلاگل میخواد چیزی بگه که چشمش به من میفته و حرف تو دهنش میمونه

 

با خشم به طرفش میرم… از شدت عصبانیت بریده بریده نفس میکشم

 

آلاگل: سرو…..

 

خانم: آقا شما………

 

بدون توجه به حرفاشون دستمو بالامیبرم و چنان سیلی به صورتش میزنم که روی زمین پرت میشه… بهت زده بهم نگاه میکنه

 

زن: آقا هیچ معلومه………..

 

با داد میگم: که ترنم هرزه بود؟… که ترنم خائن بود؟

 

آلاگل: سروش چی میگی؟

 

سعی میکنه از روی زمین بلند شه… به سمتش میرمو به بازوش چنگ میزنم… یه سیلی دیگه نثارش میکنم… گوشه ی لبش پاره میشه ولی برام مهم نیست به مانتوش چنگ میزنمو با دادمیگم

 

– عشقم رو به کشتن دادی تا با خیال راحت با من باشی

 

بلندتر از قبل ادامه میدم

 

-آره؟… آره عوضی؟

 

زن به زحمت آلاگل رو از من جدا میکنه ولی من ول کن نیستم… چند نفر به سمت من میان و سعی میکنند که من رو از آلاگل دور کنند

 

همه رو به کناری هل میدمو دوباره به سمت آلاگل هجوم میبرم… از شدت ترس پشت زن قایم میشه

 

آلاگل: سروش همه دروغه… باور کن… هر کی این حرف رو زده میخواد من رو پیشت خراب کنه

 

-خفه شو کثافت

 

کسی به بازوم چنگ میزنه

 

-ولم کن لعنتی…

 

خطاب به آلاگل با داد میگم: زندت نمیذارم بیشعور… با دستای خودم میکشمت… عشق منو جلوی چشمام نابود کردی خودتو اون دختر خاله ی عوضی تر از خودت رو نابود میکنم

 

حس میکنم یه خورده رنگش میپره… ن=ترس رو تو چشماش میبینم

 

صدای سرگرد رو میشنوم

 

سرگرد: آقای راستین آروم باشین

 

همونطور که نفس نفس میزنم به سمت سرگرد برمیگردم

 

میخوام چیزی بگم که اجازه نمیده… همونطور که من رو با خودش میکشه ادامه میده: خواهش میکنم آروم باشین… هنوز هیچی معلوم نشده

 

بعد از تموم شدن حرفش به اون زنی که کنار آلاگل واستاده با سر به اتاقی اشاره میکنه… زن هم سری تکون میده و آلاگل رو به سمت اتاق مربوطه هدایت میکنه

 

-دیگه چی باید معلوم بشه؟… من مطمئنم کار خودشه

 

من رو به اتاقی میبره و کمک میکنه بشینم

 

سرگرد: اول یه نفسی بگیر بعد همه چیز رو برام تعریف کن

 

با خشم به موهام چنگ میزنم و نفس عمیقی میکشم… بدجور کلافه ام