💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۸۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/14 19:09 · خواندن 7 دقیقه

💔🖤

-خودت باید میفهمیدی که توی شلوغی نمیتونم ازش حرف بکشم

 

اشکان: مگه علم غیب دارم؟

 

سرگرد: باشه بابا… این همه حرص خوردن نداره

 

با کلافگی چنگی به موهام میزنم و با خشم به اشکان نگاه میکنم

 

اشکان: بهتر نیست با همدیگه رو به روشون کنیم

 

سرگرد: اگه به جایی نرسیدیم همین کار رو میکنیم

 

-میترسم این بار هم قسر در برن

 

تو همین لحظه خونواده ی آلاگل وارد میشن لعیا هم باهاشونه

 

اشکان: مگه نگفتی چند نفر رو فرستادی لعیا رو بیارن؟

 

سرگرد سری تکون میده و میگه: معلومه که فرستادم… چطور مگه؟

 

اشکان: این که خودش با خونوده ی آلا اومده

 

سرگرد: آلا؟

 

اشکان: آلاگل رو میگم دیگه

 

سرگرد: آهان

 

سرگرد نگاه من و اشکان رو دنبال میکنه و اشکان لعیا رو بهش نشون میده

 

-لابد بخاطر آلاگل اومدن

 

سرگرد: مثله اینکه وقتی خانم تقوی رو آوردن اینجا تنها بودن… اینجور که فهمیدم کسی خونه نبوده که همراهیش کنه… وقتی رسید از بس گریه و زاری راه انداخت مجبور شدم آخر سر به خونوادش اطلاع بدم

 

اشکان: لعیا عجب ریسکی کرد که با پای خودش اومد

 

-شاید هم فکرش رو نمیکرد که منصور حرفی در مورد اون زده باشه… بعدش هم اون از کجا میخواست بدونه که آلاگل رو به چه دلیلی به اینجا آوردن

 

سرگرد: من برم با این خانم یه حرفی بزنم

 

پوزخندی میزنم و میگم: خیلی وحشیه… مواظب باشین

 

اشکان:ســروش

 

سرگرد سری تکون میده و از ما دور میشه

 

———–

 

اشکان: با همه ی اینا ریسک بزرگی کرد… مطمئنی منظور منصور همین لعیا بود

 

-وقتی شخصی که بنفشه ازش حرف میزنه آلاگله پس لعیایی که منصور اسمش رو برد هم باید همین لعیا باشه

 

اشکان: چی بگم والا

 

داد لعیا بلند میشه: چی میگین آقا؟… حالتون خوبه؟

 

پدر آلاگل: جناب چی شده؟… من شنیدم دخترم رو از اینجا ببرم بعد شما دارین این یکی دخترم رو هم با خودتون میبرین

 

مادر آلاگل گوشه ای واستاده و گریه میکنه

 

سرگرد: ایشون دخترتون هستن؟

 

پدرآلاگل: فرقی با دخترم نداره… مشکل چیه آقا؟

 

سرگرد: ایشون و دخترتون مضنون به همکاری به قتل هستن

 

مادر آلاگل جیغی میکشه و میگه: چـــی؟

 

آیت: آقا این اراجیف چیه که تحویل ما میدین؟

 

سرگرد: بهتره مراقب حرف زدنتون باشین… من دارم وظیفم رو انجام میدم… سروان کریمی!!!

 

سروان کریمی: بله قربان

 

-این خانم رو ببرید

 

لعیا با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه که چشمش به من میفته… از اونجایی که گوشه واستادم در معرض دید هیچکدومشون نیستم… این لعیا هم اگه برنمیگشت متوجه ی من نمیشد

 

 

بهت زده بهم زده و از جاش تکون نمیخوره

 

سروان کریمی: خانم همراه من بیاین

 

آیت: خانم یه لحظه صبر کنید… یعنی چی؟

 

پدر آلاگل با ناراحتی میگه: آیت آروم باش… آقا اینجا چه خبره؟

 

سرگرد: با من تشریف بیارین براتون توضیح میدم

 

آیت: چه توضیح………

 

پدر آلاگل با خشم میگه: آیت خفه شو

 

آیت: بابا

 

پدرآلاگل: بذار ببینم چه خاکی به سرمون شد

 

مادر آلاگل با گریه میگه: آقا بچه های من قاتل نیست… لعیا فقط چند روزه ایران اومده… اون اصلا اینجا زندگی نمیکنه

 

سرگرد: خانم همه چیز معلوم میشه.. من هم نگفتم قاتل هستن فقط گفتم مضنون به همکاری هستن

 

بعد خطاب به پدر آلاگل میگه: آقا شما همراه من تشریف بیارین

 

و با صدای بلندتری به سروان کریمی میگه: خانم هنوز که واستادین… این خانم رو ببرید

 

سروان کریمی: بله قربان

 

سروان به آرومی بازوی لعیا رو میگیره و میگه: خانم حرکت کنید

 

لعیا تازه به خودش میاد… اخماش در هم میره و به شدت بازوش رو از دست اون زن بیرون میکشه

 

با داد میگه: ولم کن

 

سرگرد: خانم صداتون رو پایین بیارین

 

لعیا: که چی بشه؟… که انگ قاتلی رو به من بچسبونید

 

پدر آلاگل: لعیاجان آروم باش… تو که کاری نکردی پس مشکی پیش نمیاد

 

پوزخندی رو لبام میشینه… لعیا مستقیم تو چشمام خیره میشه… همه ی نفرتم رو تو نگام میریزم و بهش زل میزنم

 

پدر آلاگل متعجب نگاه لعیا رو دنبال میکنه و با دیدن من بهت زده میگه: سروش

 

آیت و مادر آلاگل هم به طرفم برمیگردن و با دیدن من شوکه میشنآیت کم کم به خودش میاد و اخماش تو هم میره… با چند قدم بلند خودش رو به من میرسونه و به یقه ی لباسم چنگ میزنه

 

با داد میگه: تو اینجا چه غلطی میکنی؟

 

با نفرت دستاشو از یقه ی لباسم جدا میکنم و به عقب هلش میدم

 

-فکر نکنم به جنابعالی ربطی داشته باشه

 

آیت: خیلی پررویی… به چه جراتی باز دور خواهر من پیدات شده؟

 

پوزخندی رو لبام میشینه

 

-من غلط بکنم دور و بر دختری مثله خواهر جنابعالی ول بچرخم… اگه مجبور نبودم تا چند کیلومتریش هم پیدام نمیشد

 

از شدت خشم دستاشو مشت میکنه و میگه: پست فطرت… در مورد خواهر من درست حرف بزن

 

-مگه آدمه درستیه که دربارش درست حرف بزنم

 

همونجور که به سمت هجوم میاره میگه: عوضی… خفه شو

 

سرگرد با داد میگه: آروم باشین آقا

 

-عوضی اون خواهرته که خودش رو به زور وارد زندگیه من کرد

 

سرگرد با لحن خشنی ادامه میده: آقای مهرپرور منظورم به شما هم بود

 

با بی تفاوتی نگام رو از آیت میگیرم و به سرگرد خیره میشم

 

پدر آلاگل به سمتم میاد و میگه: اگه بهت چیزی نمیگم فقط و فقط به خاطر احترامیه که برای خونوادت قائلم… کاری ندارم چرا اینجایی؟… برام هم مهم نیست فقط میخوام تو مسائلی که مربوط به آلاگله دخالت نکنی

 

-من هیچ علاقه ای نه به دخترتون نه به مسائل مرتبط با اون دارم ولی الان حضور من به عنوان یکی از شاکی های پرونده ی آلاگل و صد البته دخترخاله ی عزیزش لازمه

 

پدر آلاگل بهت زده بهم خیره میشه

 

آیت: چــــی؟

 

لعیا بهت زده نگام میکنه

 

یاد ترنم میفتم… نگاه غمگینش… کتکهایی که اون شب خورده بود…. کی فکرش رو میکرد آلاگل و این دختره باعث و بانیه همه ی مشکلات به وجود اومده باشن

 

دوست دارم با دستهای خودم حلق آویزشون کنم… در حد مرگ ازشون متنفرم.. حتی تنفر هم واژه ی کمیه واسه ی احساسی که من به این دو نفر دارم…

 

آیت که معلومه به زور داره خودش رو کنترل میکنه دهنش رو باز میکنه و تا چیزی بگه اما من اجازه نمیدمو همونجور که تو چشمای لعیا زل زدم از بین دندونای کلید شده میگم: من از خواهر جنابعالی و اون دختر خاله ی گرامیش که به زندگیم گند زدن و من رو مسخره خاص و عام کردن شکایت دارم… اونا با بازی دادن من و همدستی در مرگ ترنم فقط و فقط گور خودشون رو کندن

 

با خشم نگام رو از لعیا میگیرمو به آیت که بهت زده به دهنم خیره شده نگاه میکنم

 

-این رو هم مطمئن باش که به سادگی از هیچکدومشون نمیگذرم… اونا باید تاوان تمام کاراشونو پس بدن… تاوان تمام اشکهایی که ترنم ریخت… تاوان بازی دادن من… تاوان همه ی غلطهای اضافه ای که کردن تا ترنم رو گناهکار جلوه بدن… تاوان مرگ ترنم

 

از شدت خشم دستام مشت شده به نفس نفس افتادم… بدجور اعصابم خورد شده… وقتی یاد ترنم میفتم بدجور تحریک میشم… دوست دارم بزنم و همه شون رو لت و پار کنم… کی فکرش رو میکرد سروشی که هیچوقت دست رو زن جماعت بلند نمیکرد الان وضعش به جایی رسیده که راه به راه این کارش رو تکرار میکنه و ککش هم نمیگزه… چقدر تغییر کردم و این تغییر رو هم دختری در من به وجود آورد که الان تو یکی از این اتاقها هست و قراره بازجویی بشه… اگه دست خودم بود اونقدر لعیا و آلاگل رو میزدم تا خون بالا بیارن… حیف که باید تظاهر کنم… تظاهر به خونسرد بودن… تظاهر به آروم بودن… تظاهر به زنده بودن… این روزا فقط کارم تظاهر کردنه… حتی نفس کشیدن هم برام حکم اجبار رو داره… بدون ترنم هیچی برام واقعی نیست… چه سخته در عین دونستن واقعیت باز هم خودت رو آروم نشون بدی تا بتونی چیزی رو ثابت کنی که به حقیقت بودنش ایمان داری