💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۸۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/15 07:05 · خواندن 8 دقیقه

«آبی تر از آنم که بی رنگ بمیرم

 

از شیشه نبودم که با سنگ بمیرم 

 

من آمده بودم تا مرز رسیدن 

 

همراه تو فرسنگ به فرسنگ بمیرم

 

تقصیر کسی نیست که این گونه غریبم

 

شاید که خدا خواست دلتنگ بمیرم» 

خونواده ی آلاگل با دهن باز بهم خیره شدن و هیچی نمیگن… یاورشون نمیشه کسی که آلاگل رو متهم کرده من باشم

 

لعیا تازه به خودش میاد و شروع به داد و بیداد میکنه

 

لعیا: پسره ی احمق ازت شکایت میکنم… بخاطر این آبروریزی ای که راه انداختی به سادگی ازت نمیگذرم

 

سرگرد که میبینه محیط دوباره داره متشنج میشه با اخم نگام میکنه

 

زنی که کنار لعیا واستاده میخواد به زور اون رو با خودش ببره اما لعیا اجازه نمیده و همونطور به داد و بیدادش ادامه میده… سرگرد میخواد چیزی بگه که یکی از همکاراش به کنارش میاد و چیزی رو به آرومی بهش میگه

 

———

 

با صدای اشکان به خودم میام

 

اشکان: سروش میخوای بیرون بریم تا یکم قدم بزنی و آروم بشی

 

-برو بابا… دلت خوشه ها

 

اشکان: به خاطر خودت….

 

-بیخیال شو اشکان

 

سرگرد: مطمئنی؟

 

مرد سری تکون میده

 

سرگرد با کلافگی میگه: رسیدگی میکن…

 

معلومه که از سر و صدایی که لعیا راه انداخته خسته شده وسط حرفش با خشونت میگه: سروان کریمی هنوز که اینجا هستین… این دختر رو با خودتون ببرین

 

سروان با ترس بله ای میگه و این دفعه دیگه کوتاه نمیاد

 

لعیا: ولم کن لعنتی… ولم کن…

 

همونجور که با اون زن میره خطاب به من

ادامه میده: چوب هرزکی های عشق جنابعالی رو هم من دختر خاله ام باید پس بدیم… اون دختر رفته بهت خیان………….

 

چنان دادی میزنم که خفه میشه… سرگرد هم با ناباوری نگام میکنه

 

-هرزه تو و اون دخترخاله ی احمقته… دلت رو به این خوش نکن که قراره آزاد بشی… منصور لوت داده احمق

 

سرگرد با جدیت میگه: آقای مهرپرور مثل اینکه فراموش کردین کجا هستین…

 

یه لحظه ترس تو چشمای لعیا لونه میکنه

 

بی توجه به سرگرد با صدایی که توش تمسخر موج میزنه ادامه میدم

 

-اون روزی که قصد کشتنم رو داشت لوت داد

 

اما خیلی زود ترسش رو پنهان میکنه و میگه: این خزعبلات چیه که تحویل من میدی؟

 

با نیشخند نگاش میکنم

 

-به زودی یادت میاد

 

بالاخره اون زن لعیا رو با خودش میبره و یه خورده سر و صداها میخوابه

 

پدر آلاگل: آقا بهم نگفتین موضوع از چه قراره

 

صدای سرگرد رو میشنومسرگرد: آقای تقوی همکارم همه چیز رو براتون تعریف میکنه

 

مرد: با من تشریف بیارین

 

پدر آلاگل و آیت از کنار من رد میشن و پشت سر اون مرد حرکت میکنند… مادر آلاگل هم به سرعت خودش رو به شوهرش میرسونه… صداش رو میشنوم

 

مادر آلاگل: آرش اینجا چه خبره؟

 

پدر آلاگل: نمیدونم مهلا.. نمیدونم

 

سرگرد خودش رو به من میرسونه و با عصبانیت میگه: آقای مهرپرور اگه نمیتونید جلوی خودتون رو بگیرید مجبور میش……….

 

وسط حرفش میپرم و میگم: ببخشید.. بدجور اعصابم تحریک شده بود

 

سرگرد: امروز خیلی جو اینجا رو متشنج کردین…

 

چیزی نمیگم… فقط متاسف سری تکون میدم

 

اشکان: محمد اگه به نتیجه ای نرسین چی میشه؟

 

لبخندی رو لباش میشینه و اشاره ای به من میکنه

 

سرگرد: با همه ی خرابکاریهایی که امروز کرد ولی در مورد لعیا درست گفته بود… به احتمال زیاد لعیا از منصور بی اطلاع نیست

 

-یعنی همه چیز روشن شد

 

سرگرد: نه بابا.. این فعلا در حد حدس و گمانه… چون مدرکی ازش نداریم ولی بر طبق سوابقه گذشته اش میتونم بگم که بی ارتباط با منصور نیست

 

اشکان: کدوم سوابق؟

 

سرگرد: فعلا نمیتونم توضیح بیشتری بهتون بدم

 

————

 

بعد از اینکه اشکان چند تا سوال دیگه هم ازش میپرسه بالاخره سرگرد میره… من هم با بی حوصلگی از کنار اشکان رد میشم و روی یکی از صندلی ها میشینم… با اینکه هیچ کاری اینجا ندارم ولی نمیتونم برم… دوست دارم هر چه زودتر همه چیز معلوم بشه

 

سرمو بین دستام میگیرم و چشمام رو میبندم

 

 

نمیدونم چقدر گذشته… یه ساعت… دو ساعت… سه ساعت… شاید هم بیشتر… اشکان… سرگرد… چند نفر از همکارای سرگرد… همه و همه از من خواستن برم… سرگرد گفت اگه خبری شد بهم اطلاع میدن ولی من نتونستم برم… هنوز هم نمیتونم… انگار میترسم با رفتنم لعیا و آلاگل رو هم آزاد کنند سرگرد برای طاهر و طاها هم همه چیز رو تعریف کرد… هیچکدومشون باور نمیکردن که نامزد من باعث همه ی این اتفاقات بوده باشه… طاهر و طاها هم نتونستن برن… هر دو تاشون بیرون توی ماشین نشستن… اشکان هم که کاری براش پیش اومدو رفت

 

با صدای سرگرد به خودم میام

 

سرگرد: سروش

 

چشمامو باز میکنم و به سرعت از جام بلند میشم

 

-چی شد؟ اعتراف کردن

 

سرگرد: آخه پسر خوب اگه قرار بود یه متهم اینقدر زود اعتراف کنه که دیگه مشکلی نداشتیم

 

سرگرد تو همین چند ساعت از من خواست دوباره همه چیز رو از ۴ سال پیش براش تعریف کنم حالا که مطمئن بود همه ی اتفاقات اخیر به گذشته ارتباط داره میخواست همه چیز رو زیره ذره بین بذاره ولی چون من توی موقعیت خوبی نبودم اشکان همه ی پته ی من رو روی آب ریخت و از ریز و درشت زندگیم برای سرگرد گفت… از همون چهار سال پیش تا به امروز… هر جا هم که چیزی جا میموند خودم میگفتم… سرگرد باورش نمیشد که در عین دوست داشتن ترنم با کس دیگه ای نامزد شدم… سخت ترین قسمت حرفا جایی بود که اشکان داشت در مورد ماجرای ته باغ صحبت میکرد به خاطر عکسا مجبور بودیم که بگیم… دفعه ی پیش به صورت سر بسته اشکان همه چیز رو گفته بود اما این دفعه مجبور بود همه چیز رو باز کنه… تمام مدت سرگرد با ناباوری نگام میکرد و آخرش هم فقط با تاسف سری تکون داد… یکی از متفاوت ترین عکس العملاش زمانی بود که حرفای ترنم رو در مورد پارک و نجات دادن بچه ای که افراد منصور قصد دزدیدنش رو داشتن براش گفتم… میتونم به جرات بگم نزدیک یک دقیقه بهت زده بهم خیره شد و آخرش هم با صدای اشکان به خودش اومد… وقتی ازش پرسیدم چیزی شده فقط سری تکون داد و گفت نه

 

-ولی بنفشه که همه چیز رو تعریف کرده بود حالا چطور حاشا میکنه

 

سرگرد: میگه مجبورش کردین و اون هم مجبور شد دروغ بگه

 

تنها شانسی که آوردم اینه که اشکان با سرگرد دوست بود… همین باعث شده یه خورده بیشتر هوام رو داشته باشه وقتی در مورد زندگی من هم فهمید یه خورده نرم تر از گذشته شد

 

با خشم میگم: لعنتی… حتی

 

الان هم حاضر نیست جبران گذشته رو کنه

 

-اگه اعتراف نکنند آزادشون میکنی؟

 

سرگرد: دست من نیست… اگه مدرکی نباشه.. اعتراف هم نکنند آخرش آزاد میشن

 

-بعد از اون همه سعی و تلاش برای پیدا کردن قاتلای ترنم نمیتونم اجازه بدم به این راحتی از چنگم در برن

 

سرگرد: من و بقیه ی همکارام داریم همه ی سعیمون رو میکنیم… حرفایی رو هم که در مورد چهار سال پیش گفتی صد در صد کمک زیادی بهمون میکنهفقط سری تکون میدم و هیچی نمیگم

 

سرگرد: سروش باز هم میگم بهتره بری موندنت اینجا فقط وقت تلف کردنه

 

نمیدونم چیکار باید بکنم… بدجور کلافه و داغونم

 

سرگرد بعد از یه خورده حرف زدن دوباره رفت

 

خونواده ی آلاگل هم دست خالی برگشتن… هیچ جوری نتونستن آلاگل و لعیا رو آزاد کنند… بالاخره موضوع کوچیکی نبود پای قتل و باند منصور در میون بود… پدر و مادر آلاگل بدجور از دستم عصبانی بودن اونا من رو متهم کردن که به لعیا و آلاگل تهمت زدم… گفتن فقط منتظر بیگناهی بچه ها هستن بعدش از من شکایت میکنند… آیت هم که دیگه گفتن نداره میدونم اگه دست خودش بود خرخره مو میجوئید و نمیذاشت زنده از اینجا بیرون برم

 

پدر و مادر لعیا هم اومدن و کلی زور زدن که بچه اشون رو با گذاشتن سند آزاد کنند ولی موفق نشدن… همونطور که خونواده ی آلاگل نتونستن هیچ کاری کنند و همگی دست از پا درازتر مجبور شدن برگردن… بماند که مادرش قبل از رفتن کلی فحش بار من و خونوادم کرد خیلی جلوی خودم رو گرفتم که چیزی نگم چون مطمئن بودم اگه این دفعه هم جو رو متشنج کنم سرگرد به زور هم شده بیرونم میکنه

 

یاد حرفای آلاگل که میفتم آتیش میگیرم… همه چیز رو انکار کرد… حتی وقتی سرگرد اسم بنفشه رو آورد آلاگل گفت چنین فردی رو اصلا نمیشناسه… لعنتی… حالم ازش بهم میخوره…وقتی سرگرد از حرفایی که بنفشه تحویل من و اشکان داد استفاده کرد حرف همکار بودنشون در چهار سال پیش وسط اومد به لکنت افتاد و آخرش هم خودش رو به اون راه زدو گفت با افراد زیادی کار میکرده دلیل نداره که همه رو به یاد داشته باشه

 

———