💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۸۷
💔🖤
نه این که تو نمی دونی ولی این درد،بی رحمه
صدای سروش تو گوشش میپیچه
« خیلی دوست داشتی نامزدم رو ببینی که این همه راه اومدی… امروز مدام به عشق جدید من خیره شده بودی »
یه چیزایی رو تو دنیا فقط یک مرد می فهمه
-مگه تو این همه نامردی مرد هم پیدا میشه؟
تمامِ روز می خندم تمامِ شب یکی دیگم
بغضش رو به زحمت قورت میده… سعی میکنه جلوی اشکاش رو بگیره… اما خیلی خیلی سخته… بعضی مواقع انجام آسونترین کارای دنیا غیرممکن میشن
من از حالم به این مردم دروغای بدی می گم
از شدت گریه به هق هق افتادم… هنوز حرفای شب آخرش تو گوشمه
« هیـــس… هیچی نگو ترنم… امشب هیچی نگو… امشب فقط آغوش تو آرومم میکنه»
هنوز گرمیه آغوشش توی وجودش احساس میشه… هنوز هم لحظه های با اون بودن رو حس میکنه… ضربان قلبش رو… مهربونی دستاش رو… صداقت کلامش رو… هنوز هم با همه ی وجودش اون لحظه ها رو با چشم میبینه »
از شدت گریه بی حال مشده…
مدام با خودش تکرار میکنه: آخه چرا باهام این کار رو کردی؟… آخه چرا؟؟
…
یاد دوستش میفته
با خودش زمزمه وار میگه: تو بهترین دوستم بودی… تو برام حکم یه قدیسه رو داشتی… من تو رو پاک ترین دختر دنیا میدونستم… الگوی من توی زندگی تو بودی لعنتی… چرا باهام این کار رو کردی
در اتاق به آرومی باز میشه
نریمان با لبخند وارد اتاق میشه اما با دیدن حال و روز ترنم لبخند رو لبش خشک میشه
نریمان با نگرانی به سمت ترنم میاد و با وحشت میگه: چی شده ترنم؟ترنم دهنش رو باز میکنه تا چیزی بگه ولی بغض توی گلوش اجازه نمیده
نریمان با ترس میگه: ما نبودیم کسی اومد؟
با زحمت بغضش رو قورت میده و اشکاش رو با دست پاک میکنه
نریمان با صدایی بلندتر ادامه میده: ترنم با توام؟… میگم کسی اومده؟
زیر لب یه نه آروم زمزمه میکنه که حتی خودش هم به زور میشنوه
پیمان: اینجا چه خبره؟
نریمان: نمیدونم همینکه در رو باز کردم دیدم با بی حالی داره گریه میکنه… نباید تنهاش میذاشتیم
اخمای پیمان تو هم میره
پیمان: ترنم چی شده؟
پیمان آهنگ غمگینی که داره پخش میشه رو قطع میکنه و به سمت تخت ترنم میاد
نریمان: آبجی خوشگله نمیخوای بگی چی شده؟… کسی اذیتت کرده خانمی؟
به نشونه ی نه سرش رو تکون میده
پیمان: پس چرا گریه میکردی؟
با خجالت نگاهش رو از پیمان و نریمان میگیره… دوست نداره ناراحتشون کنه همونجور که با انگشتاش بازی میکنه با لحن غمگینی میگه: چیزی نشده… فقط یه خورده دلم گرفته بود
نریمان نفس آسوده ای میکشه
-ببخشید نگرانتون کردم
اخمای پیمان یه خورده وا میشن
نریمان لبخندی میزنه و میگه: این حرفا چیه کوچولو… حالا بگو ببینم چرا دلت گرفته بود؟
نفس عمیقی میکشه تا شاید قلب ناآرومش یه خورده آروم بگیره
…..
پیمان: ترنم منتظریم
-چیز مهمی نیست… باور کنید
پیمان: میشنویم… حتی اگه مهم نباشه
چشماش رو میبنده
….
لبخند تلخی رو لباش میشینه
با خودش فکر میکنه که تمام اون روزها که حرفای مهمی واسه گفتن داشت و محتاج گوشی شنوا بود هیچکس نه شنید نه خواست بشنوه ولی امروزی که یاد گرفته از هیچکس انتظار نداشته باشه دو تا غریبه پیدا شدن که میخوان بشنون…آره میخوان بشنون… حرفای دل کسی رو که از همه ی دنیا بریده بود و هیچ امیدی به آینده نداشت
نریمان: ترنم تو رو خدا یه چیزی بگو
بعد از چند لحظه مکث با همون چشمای بسته شروع به حرف زدن میکنه: شاید مسخره باشه… شاید هم نباشه… نمیدونم… واقعا نمیدونم ولی حس میکنم که تو یه جایی از این کره ی خاکی داره یه اتفاقی میفته… یه اتفاق بد… نمیدونم چه اتفاقی… فقط میدونم هر چیزی که هست آروم و قرارم رو از من گرفته… این همه بی تابی… این همه بی قراری… این همه دلتنگی… نمیدونم نشونه ی چیه… دلم گواهیه خوبی نمیده… میدونم یه اتفاقی افتاده… مطمئنم… شک ندا……….
نریمان وسط حرفش میپره: ترنم من رو کشتی… فکر کردم چی شده؟… دختر از این فکرا نکن من مطمئنم هیچی نشده
-نمیدونم داداش…هر چند دل من اشتباه نمیکنه… منی که همه ی زندگیم رو با حرف دلم پیش رفتم الان میتونم حس کنم که داره یه اتفاقایی میفته
نریمان: خانمی وقتی همش به اتفاقای بد گذشته فکر میکنی همین جوری میشی دیگه
پیمان با جدیت همیشگیش میگه: اگه یه حرف درست تو عمرت زده باشی همینه
نریمان: اِ… پیما………پیمان با بی حوصلگی حرف نریمان رو قطع میکنه: ترنم خودت رو با این فکرای بیخود خسته نکن من مطمئنم هیچی نشده
آهی میکشه و میگه: شاید هم حق با شماست… ولی نمیدونم چرا حسم میگه یه اتفاق ناخوشایندی افتاده.. یا در حال افتادنه… یا قراره بیفته و اون اتفاق هر چیزی که هست به احتمال زیاد مربوط به سروشه… چون هیچ چیزی توی دنیا جود نداره که من رو این طور بی قرار کنه
نریمان و پیمان نگاهی بهم میندازن…. نریمان لبخندی تصنعی میزنه و میخواد چیزی بگه که ترنم اجازه نمیده
-جواب خیلی از چراها رو نمیدونم… پس از جانب من دنبال این چراها نباش
نریمان: ترنم تو حالا باید به آیندت فکر کنی… به این فکر کن که برمیگردی پیش خونوادت… بیگناهیت ثابت میشه… همه چیز خوب میشه
-بعضی مواقع آدما عادت میکنند…به سکوت های طولانی و ناتموم.. به تنهاییهای پی در پی … به غصه های روزانه… به اشکهای شبانه…. اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز مثله گذشته هم بشه دیگه ظرفیت ندارن… آره نریمان… آره پیمان… آدما وقتی به این نقطه ای برسن که من رسیدم دیگه حتی ظرفیت خوب زندگی کردن رو هم ندارن… اونوقته که دیگه حتی اگه همه چیز هم ایده آل باشه باز هم باهاش غریبه هستن
———–
پیمان و نریمان با کنجکاوی بهش زل میزنند… از حرفای ترنم سر درنمیارن…چیز زیادی از احساسات و زندگیه خونوادگیه ترنم نمیدونند فقط از بلاهایی که منصور سرش آورده خبر دارن
ترنم همونجور با بغض ادامه میده: فقط کافیه یه روز جای من زندگی کنی، نفس بکشی، اشک بریزی، لبخندهای تصنعی حواله ی این و اون کنی اونوقته که میفهمی دنیا به قشنگیه اون چیزی که به نظر میرسه نیست… بعضی مواقع برای رسیدن به آرزوها دیر میشه اونوقت حتی اگه زندگی همونی بشه که یه عمر آرزوش رو داشتی باز هم باهاش احساس خوشبختی نمیکنی… یه جورایی غریبی…
با همه چیز… با همه کس… من همیشه بودم ولی در چشم خیلیا نبودم… همه من رو میدیدن و بی تفاوت از کنارم رد میشدن… شاید هم خیلیا کنارم میموندن ولی هیچکس همراهم نمیشد… کنار هم بودن مهم نیست مهم همراه هم بودنه..
با تاسف سری تکون میده و با لبخند تلخی میگه: که من اون همراه رو نداشتم… هیچوقت هیچکس نخواست همراه لحظه های تنهایی من بشه… حتی عشقملحظه ای مکث میکنه و بعد با لرزشی که تو صداش هویداست میگه: شاید همه این بی تابی ها و بی قراریها برای ازدواجه اونه
….
-یه حسی بهم میگه داره ازدواج میکنه… یا ازدواج کرده… یا شاید هم میخواد ازدواج کنه
از شدت بغض لباش میلرزه… نریمان بدجور تحت تاثیر قرار میگیره
-با کسی که همه ی زندگیم رو از من گرفت
نریمان: ترنم بهش فکر نکن
-ای کاش میشد
نریمان:خودت رو ناراحت نکن… دنیا ارزشش رو نداره
-خیلی سعی میکنم ولی این ناراحتی ها هم دیگه مهمون همیشگیه وجودم شدن
لبخند تلخش پررنگ تر میشه… به رو به روش زل میزنه و تو گذشته هاش غرق میشه
– التماسش میکردم… هر روز… هرشب… داد میزدم… فریاد میزدم.. میگفتم من بی گناهم… میگفتم من هیچ کاری نکردم اما باورم نکرد… ترکم کرد… خیلی راحت… با خودم گفتم میاد… آره ترنم اون میاد… شک نکن… مگه میشه پنج سال عشق و عاشقی دود بشه بره هوا… نه ترنم میاد… امکان نداره بره و برنگرده… صبر کردم… صبر کردم…. صبر کردم… خیلی زیاد…. اما رفت و برنگشت… با همه ی اینا باز هم صبر کردم… چهار سال آزگار فقط و فقط صبر کردم…
یه قطره اشک از گوشه ی پچشمش سرازیر میشه
تو چشمای نریمان زل میزنه و میگه: میدونی آخرش چی شد؟
نریمان با تعجب سرش رو به نشونه ی نه تکون میده
دوباره قطره ای اشک از چشماش سرازیر میشه
-اومد… آره داداشی اومد… اما نه خودش… خبر نامزدیش
اشک پشت اشک که صورتش رو خیس میکنه
نریمان: خواهر……….
بی توجه به حرف نریمان نگاش رو ازش میگیره و به چشمای پیمان خیره میشه