💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۸۹

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/15 07:48 · خواندن 6 دقیقه

💔🖤

یاد مسئله ی ته باغ میفته

 

زیر لب زمزمه میکنه: حتی اگه همه چیز رو فراموش کنم چطور با کاری که باهام کرد کنار بیام

 

آهی میکشه و سری به نشونه ی تاسف تکون میده

 

پیمان: خب پدر و مادرت که هستن

 

-آره… هستن… ولی با کدوم احترام… با کدوم حرمت…. وقتی احترامی بین ما باقی نمونده… وقتی پدرم من رو از حق طبیعیم که دیدن مادرم بود محروم کرد… وقتی نامادریم بهم گفت تمام اون سالها مجبور بوده تحملم کنه فکر نکنم راهی برای برگشت مونده باشه… همونطور که گفتم اگه همه ی این اتفاقا فقط چند ماه قبل اتفاق میفتاد میتونستم ببخشم… میتونستم بمونم… میتونستم بعد از یه مدتی خاطرات گذشته رو کمرنگ کنم ولی الان دیگه نمیتونم… نمیتونم برگردم… نمیتونم بگم هیچی نشده… نمیتونم بگم فراموش کردم… چون برگشتی در کار نیست… جون خیلی اتفاقا افتاده… چون قرار نیست فراموش کنم… من توی تمام مراحل زندگیم تنها بودم… دیگه نمیخوام دل به کسایی ببندم که معلوم نیست تا کی برام موندگارن… مونا گفت از اول از من متنفر بوده… سروش گفت دوباره عاشق شده… پدرم هم میخواست زندگیه خودش رو بسازه… تکلیف برادرام هم که روشنه

 

نریمان: ازشون متنفری؟

 

اشکاش خشک شده… انگار با حرف زدن برای نریمان و پیمان دلش سبک شده

 

-نه… متنفر نیستم دلیلی برای تنفر وجود نداره… بالاخره مونا نامادریم بود اشتباه از من بود که اون رو مادرم میدونستم… بالاخره پدرم هم زندگیه خودش رو داشت اشتباه از من بود که ازش انتظار حمایت داشتم… بالاخره سروش هم یه مرد بود غیرتش قبول نمیکرد که با دختری ازدواج کنه که همه اون رو یه هرزه میدونستن…این روزا خیلی چیزا رو فهمیدم… فهمیدم که نباید انتظارات بیخود از دیگران داشته باشم… حتی اگه اون دیگران پدر و مادرم باشن…این دفعه میخوام به خودم فکر کنم… میخوام آیندم رو بسازم… میخوام دنبال مادرم بگردم… حالا خیلی چیزا راجع به مادرم میدونم… با چیزایی که از پدر منصور شنیدم فهمیدم مادرم عاشق من و خواهرم بود…

 

با یادآوری حرفای پدر منصور دوباره بغض بدی تو گلوش میشینه

 

-خواهری که هیچوقت نبود… خواهری که نیست……….

 

نریمان که میبینه ترنم دوباره داره حالش بد میشه یه دستمال از جیبش در میاره… اون رو جلوی دماغ ترنم میگیره و بحث رو عوض میکنه: ترنمی یه خورده فین کن… تا راه تنفست باز بشه

 

ترنم اول با تعجب نگاهی بهش میندازه بعد اخماش تو هم میره و میگه: بی تربیت… من راه تنفسم بازه

 

نریمان: من کجام بی تربیته؟

 

-همه جات

 

نریمان: دقیقا کجا؟

 

-از سر تا پات

 

نریمان: نه بابا

 

-به جون تو

 

نریمان نگاهی به پیمان میندازه و چشمکی بهش میزنه بعد با لحن بانمکی ادامه میده: میبینی برادر… دخترای این دوره زمونه چقدر نمک نشناس شدنبعد محکم میکوبه به دستش و میگه: بشکنه این دست که نمک نداره… من رو بگو که نگران دماغه اویزونه این دختره ی قدرنشناسم

 

– دماغ من آویزونه؟ من نمک نشناسم

 

نریمان: پ نه پ دماغه منه که همینجور شرشر داره میریزه پایین

 

– نریمـــــان

 

نریمان: جونم خواهری… راستی خواهری در مورد نمک نشناس بودنت شوخی کردم میدونم نمک شناس خوبی هستی

 

– خیلی بی ادبی

 

پیمان با لبخند به جفت شون نگاه میکنه و هیچی نمیگه

 

نریمان: وا… چرا؟… بده دارم میگم نمک شناس خوبی هستی… همین که آدمی به بانمکیه من رو پیدا کردی خودش نشونه ی اینه که نمک شناسی دیگه

 

-برو بابا… تو نمکت کجا بود؟

 

نریمان: تو آشپزخونه هست برم بیارم؟

 

-نریمــــاننریمان دستش رو دور شونه های ترنم حلقه میکنه و میگه: صدات رو بیار پایین ضعیفه…

 

-اینو باید به زنت بگی نه به خواهرت

 

نریمان: حالا که زن ندارم… پس به تو که تنها خواهرمی میگم

 

-من ضعیفه ام؟

 

نریمان نگاهی به سر تا پای ترنم میندازه و میگه: هوممممممم… هی بگی نگی… از ضعیفه هم ضعیف تری

 

پیمان همونجور که جر و بحث نریمان و ترنم گوش میده دست به جیب به سمت پنجره میره… بدجور ذهنش مشغول حرفای ترنم شده…

 

-نریمان ولم کن… میکشمت

 

پیمان زیرلب زمزمه میکنه: اگه بفهمه چی میشه؟

 

به سروش فکر میکنه… بعید میدونه سروش زنده مونده باشه… با اینکه بر خلاف دستور منصور سروش رو یه جای قابل دید انداخت باز هم شک داره که زنده مونده باشه… امروز هم نتونست راهی برای تماس با همکاراش پیدا کنه

 

با ناراحتی زمزمه میکنه: تو این ده کوره گیر افتادیم و از دنیا بی خبریم

 

نریمان: برو جوجه… تو کجا حریف من میشی؟

 

-آره والا… با این حرفت موافقم

 

نریمان: چه عجب بالاخره جنابعالی با یه چیز موافق بودی

 

-تو اینکه شما برای خودت یه غول بیابونی هستی هیچ شکی نیست

 

نریمان:چــــــــی؟

 

صدای شیطون ترنم تو فضای اتاق میپیچه: همین که شنیدی… غول از نوع بیابونی

 

نریمان: حسابت رو میرسم

 

نریمان این رو میگه ترنم رو محکم فشار میده

 

-آخ………

 

نریمان: بگو غلط کردم

 

-عمرا….پیمان کمک

 

پیمان همونجور که از پنجره بیرون رو نگاه میکنه با جدیت میگه: نریمان ولش کن

 

نریمان: محاله…. بگو غلط کردم

 

-عمرا

 

نریمان: پس حالا حالا همینجا زندانی میشی

 

ترنم یه گاز محکم از دستای نریمان میگیره و که باعث میشه نریمان ولش کنه بعد فرار رو بر قرار ترجیح میده

 

نریمان: آخ…

 

….

 

پیمان با حرص به سمتسون برمیگرده و میگه: شماها دارین چیکار میکنید؟نریمان بی توجه به پیمان مبگه: آخ…. آخ… ترنم… دستمو کندی… بگیرمت فاتحه ات خوندست

 

ترنم: برو بابا

 

نریمان از جاش بلند میشه و با اخم میگه: حالا گفتم بانمکم ولی نگفتم بیا من رو بخور

 

پیمان سری به نشونه ی تاسف براشون تکون میده و دوباره از پنجره به بیرون خیره میشه

 

ترنم با حالت بامزه ای ادای تف کردن رو در میاره و میگه: زیادی شور بودی… بدرد خوردن نمیخوری

 

لبخند کمرنگی رو لبای پیمان میشینه… از خندیدنای ترنم خوشحاله… هیچوقت دوست نداشت کسی رو وارد این بازی کنه ولی مجبور بود و این اجبار همیشه باعث عذاب وجدانش شد… برای رسیدن به هدفش مجبور بود اطاعت کنه و الان برای جبرانش داره همه ی سعیش رو میکنه

 

نریمان: الکی برای من نقش بازی نکن من که میدونم تو عمرت آدم به خوشمزگیه من ندیدی

 

-من که جز نمک خالص طعم دیگه ای احساس نکردم

 

نریمان: مشکل از حس چشاییته

 

-مشکل از طعم توهه

 

نریمان: – اگه جرات داری واستا من خودم سرت رو بیخ تا بیخ میبرم میذارم سر طاقچه

 

-مگه سر سوزنه آقای قصاب؟

 

نریمان: من قصابم؟؟

 

با شیطنت میخنده و میگه: اوهوم

 

نریمان برای ترنم خط و نشون میکشه و دنبالش میکنه… ترنم هم با صدای بلند میخنده… از حضور پیمان و نریمان بیش از اندازه خوشحاله… بعد از مدتها اونا بهش زندگیه دوباره ای بخشیدن و بهش کمک کردن… خوب میدونه که نریمان برای اینکه جو رو عوض کنه مسخره بازیش رو شروع کرده و چقدر مدیونشه… همونجور که داره از دست نریمان فرار میکنه زیر لب میگه: ممنونم داداشی… خیلی دوستت دارم… خیلی زیاد

 

——————–