«مثل آسمان می مانی؛ دوستت دارم اما نمیتوانم داشته باشمت…»

&&سروش&&

 

«ترنم: میشه خوشبخت بشی؟»

 

-نـــــــه

 

با وحشت از خواب بیدار میشم… قفسه ی سینم به شدت بالا و پایین میره… نفس نفس میزنم ودستام عجیب میلرزن… دونه های عرق رو روی پیشونیم احساس میکنم

 

نگاه گنگی به اطراف میندازم… خودم رو توی ماشین میبینم… نزدیک خونه ی آرزوهام

 

زیر لب زمزمه میکنم: پس همش کابوس بود

 

چشمام رو میبندم تا یه خورده آروم بگیرم

 

«ترنم: ســــــروش»

 

با ترس چشمام رو باز میکنم… این روزا حتی نفس کشیدن هم سخت شده چه برسه به خوابیدن که فقط و فقط برام حکم عذاب رو داره

 

نمیدونم چیکار باید کنم… توی خواب و بیداری کابوس میبینم..کابوس چهره ی سوخته شده ی ترنم… کابوس مرگ عذاب آور ترنم… کابوس حرفای تلخ تر از ترنم…

 

آره این روزهای سرد در کابوسهای شبانه ام خلاصه میشن

 

کابوس ماجرای ته باغ… کابوس التماسهای بی وقفه ی کسی که از جونم هم بیشتر دوستش دارم… کابوس تنهایی هاش… کابوس درداش… کابوس نبودنش در عین بودنش داره منی رو که از سنگ بودم رو از پا در میاره

 

عرق روی پیشونیم رو پاک میکنم

 

این شبها و روزها رو دوست ندارم

 

دارم دیوونه میشم… همه جا میبینمش و در عین حال هیچ جا نمیبینمش… همه جا صداش رو میشنوم و در عین حال هیچ جا صداش رو نمیشنوم… خدایا تحملش سخته… خیلی هم سخته…. خیلی… که باشی و نباشه…

 

از پشت شیشه های ماشین به خونه ی آرزوهام زل میزنم… دوباره و دوباره ذهنم پر میشه از حماقت ها و ندونم کاریهایی که زندگیم رو به باد دادن

 

خونه ای که عشق رو بهم هدیه داد الان خالی از عشق شده

 

«ترنم: سروشی یه قولی بهم میدی؟

 

-چی خانمی؟ترنم:قول بده همیشه باهام بمونی

 

-دیوونه

 

ترنم:واقعا میگم سروش… آخه بی تو نمیتونم

 

-من باهاتم ترنم… باور کن… تا قیام قیامت»

 

-منو ببخش خانمی… باهات نموندم… ببخش که بدقولی کردم… حق با تو بود همه ی وجودم بی من نمیتونستی… ببخش که با همه ی وفاداریهات باورت نکردم ترنمم… ببخش

 

بغض بدی تو گلوم میشینه… یاد نوشته های توی دفترچه اش میفتم

 

«سروشم همه ی آرزوم برای تو اینه که یه روزی به یه جایی نرسی که احساس امروز من رو داشته باشی… تنها… بی کس… بی عشق… غریب… ایکاش نفهمی با من چه کردی سروشم؟… ایکاش نفهمی»

 

-فهمیدم خانمی… ایکاش زودتر میفهمیدم… اگه میدونستم سر تا پات رو طلا میگرفتم… چه سخته دیر فهمیدن… درد بزرگیست فهمیدن بعد از خورد شدن آرزوها و رویاهای خیالی

 

چشمام میسوزن…

 

نگام به سمت آسمون میره…

 

یاد شعری میفتم که توی دفترچه درتاریخ شب نامزدی من و آلاگل نوشته شده بود

 

«امشب شب آخریه که مزاحم دلت شدم … خورشید فردا مال تو ببخش که عاشقت شدم»

 

نگام به آسمونه… هوا روشنه و دوباره دردهای مکرر روزانه ام با روشن شدن آسمون شروع میشن…آره دوباره همه چیز شروع میشه و من هم نمیتونم از یادآوریشون جلوگیری کنم…

 

«دلم می گیرد وقتی می بینم او هست… من هم هستم… اما “قسمت” نیست…»

 

با صدای لرزون میگم: خانمی الان من هستم… قسمت هست… فقط تو نیستی

 

سرمو تکون میدم شاید تموم بشن… شاید این یادآوری ها تموم شن… شاید از عذابم کم بشه… اما افسوس و صدافسوس که تمومی ندارن… دوباره شروعه… شروع یه روز…یه روز پر از عذاب وجدان… پر از پشیمونی… پر از غم… پر از حسرت… پر از افسوس… پر از درد… پر از عذاب…پر از حس های ناگفته که هیچ کدومشون برام آرامشی به همراه ندارن…

 

«دیر آمدی…»

 

بودنم در حسرت خواستنت تمام شد»

 

از یادآوری حرفا و نوشته های ترنم آتیش میگیرم… حس میکنم دارم میسوزم ولی هیچ جوری نمیتونم این آتیشی که داره وجودم رو میسوزونه رو خاموش کنم

 

نمیدونم دیشب کی بخواب رفتم فقط میدونم توی خواب هم خلاصی نداشتم…هر چند حس میکنم مثله تمام این چند شب از بس فکر کردم و افسوس خوردم آخرش بیهوش شدم… ایکاش حداقل توی بیهوشی آرامش داشتم

 

از هیچ کس و از هیچ چیز خبر ندارم… تنها چیزی که میدونم اینه که بعد از بهوش اومدنم به چند روز نرسید که از بیمارستان فرار کردم و خودم رو به اینجا رسوندم… حتی یادم نمیاد چه جوری به اینجا رسیدم… فقط میدونم بعد از فرار روندم و روندم و بعد خودم رو اینجا دیدم… جایی که یادآور شیرین ترین روزای زندگیمه…«وقتی کسی تصمیم می گیره بره

 

حتی اگه نره هم

 

«دیگه پیش تو نیست…خیلی وقته پیش من نیستی آقایی… خیلی وقته… برو به سلامت»

 

سرم رو بین دستام میگیرم

 

-لعنتی… لعنتی… لعنتی… همه چیز رو خراب کردی سروش… تو همه چیز رو خراب کردی

 

میخواستم دور بشم از همه ی آدمایی که مثله خودم باورش نکردن… تحملشون رو نداشتم و ندارم… همون جور که تحمل خودم رو ندارم… از همه شون بیزارم همون جور که از خودم بیزارم… ایکاش میشد از خودم هم دور بشم

 

«خواستن، همیشه توانستن نیست گاهی داغی است که بر دلت میماند…»

 

چه دیر تونستم حرفای ناگفته ی چشمات رو ترجمه کنم… ایکاش این همه تلاش برای گفتن نمیکردی تا الان حداقل بگم خودش رو ثابت نکرد…

 

-آخ ترنم دردم از اینه که بارها گفتی و نشنیدمنمیخوام با آرام بخشهای قوی به خواب برم و باز توی خواب چشمای اشکیش رو ببینم که بهم التماس میکنند باورم کن… سروش برای یه بار هم شده باورم کن… دلم خواب نمیخواد… دلم کابوس های شبانه رو نمیخواد…. دلم هیچ چیز نمیخواد… نمیدونم چند روزه نزدیک خونه شون پارک کردم… توی این چند روز حتی طاها و طاهر رو هم ندیدم… هر چند دلم هم نمیخواد ببینم… دلم نمیخواد هیچکس و هیچ چیز رو ببینم

 

آهی میکشمو زمزمه وار میگم: ترنمم کجایی خانمی؟… کجایی؟… دارم بی تو میمیرم

 

«مثل آسمان می مانی؛ دوستت دارم اما نمیتوانم داشته باشمت…»گوشم پر میشه…. پر میشه از التماساش… از زجه هاش… از گریه هاش… از سروش سروش گفتناش

 

«از یه جایی به بعد آدم دیگه دوست نداره همه چی درست بشه ، دوست داره همه چی تموم بشه… میدونی سروش حالا که دارم اینا رو مینویسم من هم دوست دارم همه چیز تموم بشه… حتی این دوست داشتن.. شاید اینجوری حداقل زندگی برام راحت باشه… نداشتنت در عین دوست داشتنت خیلی سخته سروش… خیلی»

 

ذهنم پر میشه از رفتارام… از نشنیدنام… از خورد کردنام… از پوزخند زدنام

 

سرم عجیب درد میکنه… مسکنی رو از داشبورد ماشین برمیدارمو میخورم… یاد اون روز شوم میفتم… اون روز که فهمیدم همه ی زندگیم رو باختم… هر چند از قبل باخته بودم ولی هیچوقت فکر نمیکردم تنها مقصر این باخت خودم باشم… درسته به زبون نمیاوردم ولی فکر میکردم جرقه ی این باخت رو ترنم زده ولی الان بعد از این همه سال فهمیدم که اصلا فیلمی از ترنم در کار نبود… اصلا عشقی نسبت به برادر من در دل ترنم وجود نداشت… اصلا هیچ چیزی اونجور که من فکر میکردم نبود… اصلا ترنم گناهکار نبود تا تاوان پس بده

 

«تلخ ترین قسمت زندگی اون جاییه که آدم به خودش میگه: چی فکر میکردیم؛ چی شد…

 

آره سروش… میبینی بازیه زندگی رو!!… واقعا چی فکر میکردم و چی شد!! خوش باش سروش… خوش باش… بر من که خوشی حروم شده لااقل تو خوش باش»

 

حس میکنم دارم خفه میشم… با این بغض سنگین حتی نفس کشیدن هم برام سخته

 

-من چیکار کردم؟… من با ترنمم چیکار کردم؟… خدایا…. خانمی تو تاوان اشتباهاتت رو پس ندادی تو تاوان اشتباهات ما رو پس دادی… آره گلم من رو ببخش… سروشت رو ببخش خانمی… سروشت رو ببخش

 

—————–

 

چقدر متنفرم… از خودم و همه ی آدمای اطرافم… از سیاوش… از طاها.. از طاهر… از پدر و مادر ترنم… از فامیل… حتی بعضی وقتا از مادرم… تنها کسی که همش سکوت میکرد پدرم بود… نه بد ترنم رو میگفت نه خوبش رو…

 

«نمیدانم چرا وقتی دلم هوایت میکند… نفس کشیدن فراموشم میشود… انگار دلم تاب هوای دیگری را ندارد»

 

-وای خدا… ایکاش برای یه لحظه ذهنم خالی میشد… تحمل این همه درد برام به سختی جا به جا کردن کوهه