💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۹۱

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/15 08:01 · خواندن 7 دقیقه

«دلتنگی همیشه از ندیدن نیست؛ لحظه های دیدار با همه ی زیبایی، گاه پر از دلتنگی است … چه سخته دلتنگ کسی باشم که میدونم دیگه مال من نیست… من رو ببخش که با خیال واهی تمام این چهار سال تو رو برای خودم میدونستم»

یاد حماقتهام میفتم…ناخودآگاه پوزخندی رو لبام میشینه… با خودم میگفتم با آلاگل نامزد میکنمو به ترنم ثابت میکنم که دیگه عاشقش نیستم… میخواستم غرورم رو از نو بسازم و غرورش رو زیر پاهام خورد کنم… موفق هم شدم… غرورم ساخته شد و غرورش خورد شد…من به عرش رسیدم و اون به قعر سقوط کرد… ولی چقدر غافل بودم… غافل از اینکه بعد از خورد شدن اون خودم هم با سر به زمین میام… الان غرور دارم ولی اونی رو که باید داشته باشم ندارم…کی فکرش رو میکرد اون کسی که غرورم رو خورد کرده بود و همه رو به بازی داده بود ترنم نبوده باشه… کی فکرش رو میکرد همه چیز زیر سر دختری به نام آلاگل باشه که با نقشه ای حساب شده وارد زندگیم شد… گرگی در لباس میش… آلاگلی که با مظلوم نمایی از خودش یه فرشته ساخت تا ترنم رو نابود کنه… یه فرشته که ترنم رو پیش همه خراب کرد و خودش رو بالا برد… ترنم من، خانم من، همسر من، همه ی وجود من زیر دست و پای هر غریبه و آشنا کتک میخورد و مورد تمسخر قرار میگرفت ولی من تظاهر به شاد بودن میکردم و از الاگل پیش ترنم یه قدیسه میساختم… چه دیر فهمیدم… چه دیر………

 

زیر لب زمزمه میکنم: برگشتنت همانقدر محال است که خیال میکردم رفتنت…

 

به سختی ادامه میدم: همه ی این دردا کمه سروش… باید بکشی… بیشتر از اینا بکشی.. تو لیاقتش رو نداشتی… لیاقت تو عشق پاک ترنم نبود

 

سرم رو بین دستام میگیرم… از شدت درد داره منفجر میشه… این دردا اذیتم نمیکنند… عذاب من به خاطر این دردا نیستن عذاب من از نابودیه عشقمه… عشقی که با دستهای خودم پرپرش کردم.. این دردا بهونه ای بیش نیستن درد اصلی دردیه که داره همه وجودم رو میسوزونه… دردی که تو قلبم احساس میکنم با هیچکدوم از دردای جسمیم برابری نداره

 

گوشیم زنگ میخوره… نگاهی به گوشیم میندازم… طبق معمول این چند روز مادرمه… یاد حرفش میفتم… یاد روزی که به ترنم صفت هرزه رو نسبت داد… دستم مشت میشه… یاد خودم میفتم.. یاد حرفام

 

«دوست ندارم یه آدم هرزه تو شرکتم کار کنه»

 

صدام تو گوشم میپیچه

 

«میتونی هرزگی کنی اگه وقت کردی یه خورده هم به مترجمی برسی»

 

یاد بی رحمیهام…

 

«خانم به هرزگیهای خودش افتخار میکنه»

 

سرمو تکون مبدمو با ناله زمزمه میکنم: تو هم گفتی

 

« توی هرزه معلوم نیست با چند نفر بودی»

 

– تو هم بهش گفتی.. بارها و بارها… احمق تو هم بهش گفتی… تو بیشتر از همه مقصری… تو بیشتر از همه گفتی… تو بیشتر از همه خوردش کردی

 

با حرص گوشی رو خاموش میکنمو رو صندلی عقب پرت میکنم

 

سرم رو روی فرمون ماشین میذارم و از بین دندونای کلید شده به سختی میگم: لعنت به من… لعنت به من که با دستای خودم عشقم رو نابود کردم

 

«چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی وزد … دلتنگتم سروشم… دلتنگتم.. به کی بگم دوست دارم سروشم بمونی… به کی بگم؟… تو رو خدا برگرد… خسته ام از طعنه های ناتموم این مردم بی انصاف… برگرد عشقم… میبخشمت… میدونم تو هم دلتنگمی… میدونم با هیچ دختری نبودی… باورم کن سروش… به خدا باورت میکنم»روزی هزار بار مرگ احساساتم رو با همه وجود لمس میکنم و باز زنده میمونم… این چند روز عجیب بیقرار و بی طاقت شدم… از وقتی فهمیدم همه ی حرفای ترنم حقیقت بود روزی هزار بار آرزوی مرگ میکنم و ولی باز زنده میمونم… قبل از اون هم از زندگی بریده بودم ولی با فهمیدن حقیقت حتی برای یه لحظه هم نمیتونم آسوده خاطر باشم

 

«دلتنگی تنها نصیب من بود»

 

از تمام زیبایی هایت … سروشم هر چیزی که مربوط به تو باشه رو دوست دارم… حتی اگه اون چیز دلتنگیه حضورت باشه… میدونم میای… میدونم»

 

-لعنتی… تا قبل از نامزدی منتظرم بود.. ایکاش نامزد نمیکردم…

 

از شدت سردرد چشمام بسته میشن… اون روز که سرم رو به دیوار کوبیدم سرم شکست و بعد هم از حال رفتم… بعد از اون دیگه هیچ چیزی رو به یاد ندارم… به جز گریه های شبانه ی مادرم… نگاه های شرمنده ی سیاوش… سکوت بی وقفه ی پدرم… تو بیمارستان بودم و همه با بودنشون بیشتر و بیشتر مایه ی عذابم میشدن… شبونه فرار رو بر قرار ترجیح دادم… نمیدونم امروز چندمه… حتی نمیدونم چند روز تو بیمارستان بستری بودم و چند روز خارج از بیمارستان نزدیک این خونه تو ماشین نشستم… فقط میدونم هیچ جا آروم و قرار ندارم… تنهایی رو به هر چیزی ترجیح میدم… دلم هیچی نمیخواد… حتی از اون آپارتمان لعنتی هم متنفرم… اون آپارتمانی که بارها و بارها آلاگل توش پا گذاشت ولی ترنمی که همه ی عشقم بود این حق رو نداشت وارد حریم شخصیم بشه…«دلتنگی همیشه از ندیدن نیست؛ لحظه های دیدار با همه ی زیبایی، گاه پر از دلتنگی است … چه سخته دلتنگ کسی باشم که میدونم دیگه مال من نیست… من رو ببخش که با خیال واهی تمام این چهار سال تو رو برای خودم میدونستم»

 

-نه خانمی… تو من رو ببخش… من همیشه مال تو بودم.. حتی توی اون دوره ی نامزدیه کذایی… همیشه مال تو بودم

 

با ضربه هایی که به شیشه ماشین میخوره از فکر و خیال بیرون میام… سرم رو از روی فرمون ماشین برمیدارم…با دیدن طاهر نفس تو سینه ام حبس میشه

 

———

 

مات و مبهوت نگاش میکنم

 

زیر لب زمزمه میکنم: خدای من… این چش شده؟

 

قیافش آشفته و پریشونه… سر و صورتش هم زخمه.. گوشه ی لبش هم بدجور پاره شده…خشک بودن زخمها نشن میده که چند روزی از اتفاقی که براش افتاده گذشتهوقتی بهت زدگیه من رو میبینه دوباره چند ضربه به شیشه میزنه… تازه به خودم میام… به زحمت از ماشین پیاده میشم… همه ی تنم خشک شده… زیرلبی سلام میکنم

 

سری تکون میده و با لحن گرفته ای میگه اینجا چیکار میکنی؟… مگه نباید الان بیمارستان باشی

 

شونه ای بالا میندازمو میگم: حوصله ی شلوغی رو نداشتم

 

اخماش تو هم میره و میگه: نمیخوای بگی که فرار کردی؟

 

-بیخیال طاهر

 

طاهر: سروش از دست تو… چرا نگفته بودی نامزدی رو بهم زدی؟

 

پوزخندی میزنم

 

-چه فرقی به حال تو داشت

 

آهی میکشه و با صدایی بغض آلود که از طاهر همیشگی بعیده میگه: حق با توهه… وقتی ترنم نیست چه فرقی به حال من داره

 

با شنیدن این حرفش دلم بیشتر از همیشه میگیره… دوست ندارم کسی نبود ترنم رو یادآور بشه… چشمام رو میبندم و سعی میکنم آروم باشم… اما خیلی سخته… بغض بدی تو گلوم نشسته و خیال

 

دستی رو روی شونه هام حس میکنم… لرزش دستاش رو با همه ی وجودم حس میکنم

 

طاهر: بیخیال رفیق… بیا بریم داخل..

 

چشمام رو باز میکنم… باورم نمیشه صورت طاهر خیسه… مردی با اون هم غرور جلوی من داره برای مرگ خواهرش اشک میریزه و من بهت زده نگاش میکنم… انگار اونم هم صبرش لبریز شده

 

همونجور که به سمت خونه میره من رو با خودش میکشه

 

با بغض ادامه میده: کسی دلش رو نداره به این خونه برگرده… حتی خود من هم به زور میام… بعضی وقتا که بدجور دلتنگش میشم به اینجا سر میزنم تا شاید آروم بشم… هر چند آروم نمیشم فقط دردم بیشتر میشه… حالا که فهمیدم همه ی حرفاش حقیقت بود تحمل این خونه برای من بیشتر از همه عذاب آور شده… یاد حرفاش میفتم… یاد شب آخر که بهم التماس میکرد… یاد چهار سال پیش… یاد اون شبایی که کتک میخورد و من کمکش نمیکردم… نه من نه طاها هنوز نتونستیم چیزی به مامان و بابا بگیم… مامان و بابا همینجوری هم تحمل این خونه رو ندارن چه برسه به وقتی که حقیقت ماجرا رو هم بفهمن…

 

همینکه 

 

به در میرسیم سریع کلید رو از جیبش در میاره… همونجور که در رو باز میکنه به حرف زدنش هم ادامه میده: چند روز پیش بیرون کلانتری با برادر اون دختره ی کثافت دعوای بدی کردم… آشغاللای عوضی خواهرام رو به کشتن دادن الان یه چیز هم طلبکارن……