💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۹۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/15 08:13 · خواندن 7 دقیقه

«گاهی وقتا لازمه یکی کنارت باشه… کاری نکنه… حرفی نزنه… فقط باشه!!… ایکاش بودی»

-خدایا دارم دیوونه میشم

 

لباسش رو به بینیم میچسبونم و چشمام رو میبندم … چند بار نفس عمیق میکشم…

 

یه بار…

 

دو بار……

 

سه بار…….

 

در عین بی تابی آروم آرومم… اونقدر آروم که خودم هم باورم نمیشه…عطر تنش رو با تموم وجودم به داخل ریه هام میکشم… خودش نیست ولی با همه نبودناش احساسش میکنم… همه جا میبینمش… صورتش رو چشماش رو طرح لباش رو… همه جا صداش رو میشنوم… حالا حرفاش رو میفهمم…حالا نوشته هاش رو درک میکنم… حالا با غصه هاش جون میدم حالا با یادش جون میگیرم… حالایی که دیگه دیره… دیره برای جبران کردن.. برای عاشق شدن… برای عاشق موندن… حتی برای زندگی کردن هم دیگه دیره… نه… من زندگی نمیکنم… دارم لحظه به لحظه جون میدم… روزی که فهمیدم همش یه توطئه بود تازه به عمق ماجرا پی بردم

 

-آخ ترنم… ای کاش بودی.. ای کاش نبودم… ای کاش تو بودی و من نبودم… اون کسی که لایق موندنه رفته… اون کسی که حقش رفتنه موندگار شده و چه سخته این بودن و چه سخت تره نبودنت

 

 

همونجور که روی زمین نشستم به چند تا از لباسای دیگه اش چنگ میزنم و ازتوی کمد بیرونشون میارم… همونجور که لباساش تو چنگم هستن اونا رو به سمت بینیم میبرم

 

بعد از مدتها عجیب احساس آرامش میکنم…

 

همه ی لباساش از عطر تنش لبریز شدن… دارم به مرز جنون میرسم… لباساش رو با همه ی وجودم در آغوش میگیرم…

 

یه حس خوبی دارن… باورم نمیشه که اینقدر آرومم… با همه ی دلتنگیها دارم از عطر تنش لذت میبرم

 

– ترنمم… خانمم… دوستت دارم عزیزم

 

«با اینکه ازم دوری اما هر وقت دستمو میزارم رو قلبم، میبینم سر جاتی !»

 

دستم به سمت قلبم میره

 

واسه ی همیشه تو قلبم موندگاری خانمی… واسه ی همیشه ی همیشه

 

-دارم میمیرم خانمی… دارم از دوریت میمیرم… دارم از نبودت میمیرم… دارم میمیرم… از مردن باکی ندارم ولی بدبختی اینجاست روزی هزار بار تا مرز مرگ میرم و دوباره به جای اولم برمیگردم… مرگ هم از من فراری شده

 

….

 

اتاقش بهم آرامش میده.. به سختی از روی زمین بلند میشم.. همونجور که لباساش تو مشتم هستن به سمت تختش میرم…

 

-ترنمم.. ترنمم.. عشقم.. خانمم… بی تو چیکار کنم؟

 

 

مرگش برام تازگی داره.. انگار خبر مرگش همین الان به گوشم رسیده.. از وقتی حقیقت رو فهمیدم بی قراره بی قرارم.. بی قرار رفتن

 

صدای ترنم تو گوشم میپیچه

 

« من خیلی شبا مرگ خودم رو از خدا خواستم… شاید خدا داره تنبیم میکنه »

 

-بد کردی خانمی… بد کردی… باید مرگ من رو میخواستی… با خودت نگفتی یه بار خدا صدات رو میشنوه و تو رو از من میگیره

 

 

بغض بدی تو گلوم نشسته… چشمام میسوزن

 

-خانمی خیلی بد مجازاتم کردی… خیلی بد… قرارمون بی وفایی نبود… نباید میرفتی

 

قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

-هر چند این بی وفایی حقمه… من زودتر بی وفایی کردم… من زودتر ترکت کردم… من زودتر تنهات گذاشتم… حالا باید تاوان پس بدم… همه ی این مجازاتها برای منی که باورت نکردم کمه… ایکاش بودی ترنم.. ایکاش بودی و تا میتونستی کتکم میزدی… تا میتونستی فحشم میدادی… تا میتونستی خوردم میکردی… اصلا تا میتونستی بهم خیانت میکردی ولی ایکاش بودی… تحمل این دنیا بدون تو خیلی سخته

 

با صدایی که به شدت میلرزه ادامه میدم: این زندگی برام حکم یه کابوس رو داره…کابوسی که هیچوقت تمومی نداره… هزار بار چشمامو میبندمو باز میکنم تا این کابوس لعنتی تموم یشه اما باز هم هیچ چیز تموم نمیشه…

 

 

دارم دیوونه میشم… خدایا دارم دیوونه میشم… با حسرت به اتاق ترنم نگاه میکنم… خوشبحال طاها.. خوشبحال طاهر.. خوشبحال همه ی کسایی که هر روز میتونند بیان و توی این اتاق نفس بکشن

 

روی تختش میشینم… با دستم بالیشش رو لمس میکنم…

 

«اگر مرا قبول نداری بالشم را گواه بگیر

 

او حتما شهادت خواهد داد که جز تو برایکسی نگریستم»

 

حتما خیلی روزا همین بالیش شاهد اشکهای بی امون ترنمم بوده… ترنمی که من باورش نکردم…

 

به بالیشش چنگ میزنم و بغلش میکنم…

 

هزار بار نفس عمیق میکشم ولی باز هم نفسم برام سنگینی میکنه… ترنم رو در جای جای اتاقش میبینم و نمیبینم…. نبودنش رو دوست ندارم… دوست دارم باشه… مهم نیست خودشه یا رویا… فقط میخوام باشه… میدونم آرزوی یه بار دیدنش رو با خودم به گور میبرم… میدونم که دیگه زندگی برای من تموم شده… سخته… خیلی سخته بدونی آخر راهی… آخر خط… آخره آخر… ولی سخت تر از اون اینه که بدونی کسی که باعث شد به بن بست برسی به آخر برسی به قعر چاه برسی کسی نیست به جز خودت و سخت تر از همه ی اینا اینه که بدونی دیگه هیچ راه جبرانی نیست… جبرانی برای ساختن دوباره ی آرزوها… آرزها و رویاهایی که خودت نابودشون کردی….

 

 

همونجور که بالیشش تو بغلمه به پهلو رو تخت دراز میکشم

 

«سخت است حرفت را نفهمند،سخت تر این است که حرفت را اشتباهی بفهمند،حالا میفهمم، که خدا چه زجری میکشد وقتی این

 

همه آدم حرفش را که نفهمیده اند هیچ،اشتباهی هم فهمیده اند.»

 

زیر لب زمزمه میکنم: می میرم از جنون تا گریه میکنیبا بغض هر شبت، با من چه می کنی

 

خیلی سخته اشک نریختن.. مرد بودن.. آدم بودن…خیلی سخته… خیلی… در عین نامردی بخوای مرد باشی خیلی سخته… حالا میفهمم مرد بودن به اشک نریختن و داد و بیداد کردن نیست مرد بودن یعنی نشکوندنه دل کسی که داره برای یه لحظه با تو بودن از جونش میگذره و التماست میکنه.. چقدر نامرد بودم… چقدر نامرد بودم

 

-خیلی نامردی سروش… خیلی

 

————–

 

——ترنم: سروش تو رو خدا بس کن

 

-هنوز کاری نکردم کم آوردی؟… هنوز که خیلی زوده

 

ترنم: تو رو خدا تمومش کن

 

-یعنی اینقدر برای با من بودن عجله داری؟ که میخوای زودتر کار اصلیم رو شروع کنم

 

ترنم: سروش التماست میکنم… تو رو به هر کسی که میپرستی تمومش کن… به خدا من تحمل این یکی رو دیگه ندارم

 

 

ترنم: گفتم نبینم روی تو شاید فراموشت کنم، شاید ندارد بعد از این باید فراموشت کنم

 

چشمام رو به سرعت باز میکنم و روی تخت میشینم… نگاهی به اطراف میندازم… شقیقه هام تیر میکشن.. قلبم با ضربان بالایی میزنه… چیزی رو به جز کابوسهای گاه و بیگاه ترنم به یاد نمیارم… دیده چندانیبه دور و برم ندارم… همه جا زیادی تاریک به نظر میرسه… با دقت بیشتری به اطراف نگاه میکنم… کم کم همه چیز رو بخاطر میارم… خونه ی پدری ترنم… اتاقش… لباساش… وسایلاش.. بالیشش…

 

صدای نفس نفس زدنام توی سکوت اتاق آشنای ترنم حس بدی رو بهم منتقل میکنه… خودم هم نفهمیدم کی به خواب رفتم فقط تنها چیزی که یادمه کابوسهای ته باغه… دوباره تا بخواب رفتم اون لحظه ها جلوی چشمام به نمایش دراومدن

 

زیر لب با بغض زمزمه میکنم: ترنم داری با من چیکار میکنی؟

 

عذاب وجدان اون شب داره داغونم میکنه… این عذاب وجدان با نبود ترنم لحظه به لحظه بیشتر میشه… یه چیزی تو دلم سنگینی میکنه… در عین دونستن نمیدونم چیه!!

 

ترنم: سروشی

 

چشمام رو میبندم با صدایی لرزون میگم: نه ترنم… عذابم نده… راضی به عذابم نباش… بیشتر از این عذابم نده خانمی

 

ترنم: دوستت دارم آقایی

 

-ترنم باهام این کار رو نکن

 

ترنم: سروشم میشه برای همیشه باهام بمونی؟

 

-آخ ترنم… داری دیوونم میکنی… ایکاش بودی تا ساعتها التماست میکردم… که ببخشی… که بمونی… که بمونم… که جبران کنم

 

از کابوسهایی که این روزا گریبان گیرم شده متنفرم… کابوسهایی که با دستهای خودم ساخت… کابوسهایی که میخواستم تاوان اشتباهه نکرده ی ترنم باشه اما شده تاوانه اشتباه کرده ی خودم

 

شعرهای دفترچه دوباره، سه باره… همینجور و همینجور تو ذهنم تکرار میشن

 

«من به جرم باوفایی این چنین تنها شدم

 

چون ندارم همدمی بازیچه ی دلها شدم»