💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۱۹۵
«درد را با چه اندازه می گیرند ؟
درد دارم ؛ از اینــجا تا تـــــو !»
تک تک جمله های دفترچه جلوی چشمم میان و برام معنا و مفهوم پیدا میکنند
« گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتراست،باور کن بعضیا تنهاترت میکنند…»
خودم داغونه داغونم اما سعی میکنم طاهر رو آروم کنم… به سمت طاهر میرمو شونه هاش رو میمالم… با ملایمت میگم:آروم باش طاهر… ترنم راضی نیست اینجور خودت رو عذاب بدی
طاهر: آروم؟… سروش میفهمی چی داری میگی؟…آروم باشم؟… من مستحق بدتر از اینها هستم بعد میگی آروم باشم؟… اگه میدونستی چه جاهایی سکوت کردم هیچوقت نمیگفتی آروم باش…آخ سروش اگه بدونی،اگه بدونی با ترنم چیکار کردم… اگه بدونی چه جاهایی بیخودی محکومش کردم.. اگه بدونی چه جاهایی ازش دفاع نکردم اونوقت این حرفا رو نمیزدی
«خدایا
از تجربه تنهائیت برایم بگو
این روزها سر تا پا گوشم…»
لبخند تلخی رو لبام میشینه… یاد خودم میفتم… یاد برخوردام.. یاد رفتارام… یاد بدقلقی هام… یاد بیخودی متهم کردنام… یاد دعواهای الکیم… یاد تلافیهای بی موردم… یاد زمانی که توی جشن نامزدی مهسا اون پسره مزاحم ترنم شد و من با اینکه میدونستم ترنم بیگناهه باز ترنم رو زیر رگبار حرفام خورد کردم
«دلتنگ که باشی، آدم دیگری میشوی
خشنتر.. عصبیتر… کلافه تر و تلخ تر
و جالبتر اینکه ، با اطرافیان هم کار نداری
همه اش را نگه میداری
و دقیقا سر کسی خالی میکنی، که دلـتنگ اش هستی…»
چقدر بد کردیم به ترنم.. چه قدر بد کردم با ترنم… بقیه به کنار من چه قدر داغونش کردم..آه پر بغضی میکشمو با همه ی وجودم سعی میکنم که اشک نریزم… هر چند این بغض داره خفه ام میکنه
طاهر: دارم زیر بار این عذاب وجدان داغون و داغون تر میشم
کنارش روی زمین میشینمو با بغض میگم: از من که بدتر نکردی طاهر… از من که بدتر نکردی… اینقدر خودت رو عذاب نده… دیگه دیره برای این عذابها… دیگه دیره.. ترنم با این بغض ها با این التماسها با این عذابها برنمیگرده… اون دیگه نیست طاهر… اون رفته واسه ی همیشه… فقط میتونیم انتقامش رو از اون پست فطرتای آشغال بگیریم… آروم باش مرد… فقط آروم باش و سعی کن جبران کنیطاهر: نگو مرد، سروش… نگو مرد… من یه نامردم… من راضی شده بودم خواهرم رو بدبخت کنم… من راضی شده بودم تا ترنم با یه مرد زن مرده ازدواج کنه… میفهمی سروش… من به خاطر مادرم راضی شده بودم… من به خاطر مادرم سکوت کرده بودم… من به خاطر مادرم از ترنم گذشته بودم تا پدرم هر کاری دوست داره بکنه… من بیشترین ظلم رو در حقش کردم… اون با من نسبت به بقیه صمیمی تر بود من حق نداشتم با خواهرم این کار رو کنم… من این حق رو نداشتم… ترنم همه ی چشم و امیدش به من بود ولی من به خاطر مادرم تمام اون نگاه های پر از التماس رو نادیده میگرفتم
ضربان قلبم به شدت بالا میره و غمم به اوج میرسه
طاهر: مامان میخواست به هر قیمتی شده ترنم رو از خونه بیرون کنه…اگه ترنم دزدیده نمیشد صد در صدتا الان با اون مرتیکه که سن و سال پدرم رو داشت ازدواج کرده بود… ۱۲ سال از خواهرم بزرگتر بود.. میفهمی؟… ۱۲سال… دو تا بچه قد و نیم قد داشت و من داشتم با این موضوع کنار میومدم… به خاطر مادرم.. به خاطر برادرم… به خاطر پدرم.. شاید هم به خاطر خودم… آره به خاطر خودم هم بود… خسته شده بودم از اون همه حرفی که پشت سرش میزدن… منه بی انصاف هم میخواستم اینجوری همه مون رو خلاص کنم و خدا چه بد مجازاتمون کرد… با بردنش.. آره سروش خدا ترنم رو برد تا اینجوری خلاصمون کنه… به بدترین شکل ممکن دارم تاوان اشتباهاتم رو پس میدم… بدترین ضربه رو ما به ترنم زدیم… خونواده اش… اگه ما میبخشیدیم.. اگه ما شخصیتش رو خورد نمیکردیم هیچکس به خودش جرات نمیداد پشت سرش حرف بزنه
——-
از حرف طاهر تمام تنم یخ میکنه… احساس میکنم خون تو رگام منجمد میشه… باورم نمیشه… درسته در مورد خواستگاری و ازدواج و این حرفا شنیده بودم ولی فکر نمیکردم تا این حد جدی باشه
طااهر: حق با ماندانا بود… ترنم با مرگش خلاص شد… این تاوانه اشتباهات ماست… مرگ ترنم مجازاتیه برای ماهایی که باورش نکردیم… برای ماهایی که عذابش دادیم… برای ماهایی که هیچوقت باهاش نبودیم
دستام رو مشت میکنم و چشمام رو میبندم…. دلم برای مظلومیت ترنم میسوزه… از یه طرف من عذابش میدادم و از یه طرف خونوادش لحظه به لحظه داغونترش میکردن
«غیـــرت مــــــردانه ات کـــــجاست ؟
زمانـــی کـــه معشــــوقه ات از تـــــجاوز تنــهایی رنــــج می کشیـــد ،
بـــه جـــای درکـــش
ترکـــش کــــردى …»
طاهر: کتکهایی که ترنم به سختی تحمل میکرد رو میدیدم… نگاه های ملتمسش رو روی خودم حس میکردم اما هیچ کاری برای نجاتش انجام نمیدادم… اونقدر مغرور بود که التماساش رو به زبون نیاره ولی من نگاه های خسته و بی طاقتش رو میدیدمیاد اون روزی میفتم که ترنم با سر و صورت کبود وارد شرکت شد… یادمه اون روز حتی نمیتونست از شدت درد به راحتی بشینه
«درد را با چه اندازه می گیرند ؟
درد دارم ؛ از اینــجا تا تـــــو !»
طاهر:میفهمی سروش؟؟… من هیچکار براش نکردم… هیچ کار… فقط تماشاگر نمایش مسخره ی خونوادم بودم
دهنمو باز میکنم تا چیزی بگم اما هیچ کلمه ای از دهنم خارج نمیشه
با بغض ادامه میده: و حالا میفهمم اون کتکها، اون سیلی ها، اون بد و بیراه ها همه و همه به ناحق بوده… خیلی سخته سروش… خیلی سخته بعد از سالها حمایت نکردن از هم خونِت بفهمی که هیچ چیز اون جوری نبود که تو فکر میکردی
به سختی زمزمه میکنم: میفهمم طاهر…
طاهر: نه سروش… نمیفهمی
-اما……….
طاهر اجازه حرف زدن بهم نمیده… با لحنی عصبی ادامه میده: من با ترنم بزرگ شده بودم… حتی اگه تو بهش شک میکردی من این حق رو نداشتم… میفهمی؟… من حق نداشتم بهش شک کنم… آشناییه تو با ترنم فقط توی چند سال خلاصه میشد ولی من سالهای سال باهاش زندگی کرده بودم… همیشه همراهش بودم با خنده های اون خندیده بودم و با گریه هاش درد رو با همه ی وجودم حس کرده بودم… نه سروش من حق شک کردن نداشتم… حتی اگه همه ی دنیا بهش شک کرده بودن باز هم من چنین حقی نداشتم
…طاهر سکوت میکنه و با ناراحتی به عکس ترنم خیره میشه
من هم حرفی واسه گفتن ندارم… تو این لحظه ها سکوت رو به هر چیزی ترجیح میدم …چنان به قاب عکس خیره شده که انگار ترنم رو جلوی خودش داره میبینه
طاهر: شرمندتم ترنم.. شرمنده تم… تا روز قیامت هم شرمنده ی نگاه همیشه مهربونت میمونم… دلم از این میسوزه که به خاطر صداقتت محکوم شدی
«این روزها برای تنها شدن،
کافیست صــــــــــــــــادق باشی»
با تموم شدن حرفش از جا بلند میشه و با شونه های افتاده به سمت میزش میره… عکس رو روی میزش میذاره و به سختی میگه: نمیذارم هیچکدومشون قِسِر در برن… انتقام بیگناهیت رو از همه شون میگیرم… مخصوصا از اون بنفشه ی کثافت که نامردی رو در حقت تموم کرد… با دروغ گفتناش… با کمک به دشمنات… با اون اس ام اس های دروغی… با دادن پسورد ایمیلت به هر غریبه ای… با درست کردن اون همه مدارک علیه تویی که اون رو مثله خواهرت میدونستی
با صدای آشنایی که به شدت میلرزه طاهر ساکت میشه
پدر ترنم: طاهر
نگام به سمت در اتاق طاهر کشیده میشه… پدرترنم و نامادریش رو میبینم که بهت زده جلوی در اتاق واستادن… به زحمت ازروی زمین بلند میشم و به طاهر نگاه میکنم…رنگش کاملا پریده… نگاهش پر از استرس و نگرانیه… میدونم نگران پدر و مادرشه… پدری که تازه از بیمارستان مرخص شده و مادری که هنوز هم از شوک اتفاقای اخیر در نیومده
——–
پدرترنم: طـ ـاهـ ـر تـ ـو چـ ـی گـ ـفتـ ـی؟
طاهر با رنگی پریده به پدر و مادرش نگاه میکنه
پدر ترنم: طاهـ ـر بـ ـا تـ ـوام؟… تـ ـو چـ ـی گـ ـفتـ ـی؟… منـ ـظـورت از اس ام اسـ ـای دروغـ ـی چـ ـی بـ ـود؟… بنفشه چه نامـ ـردی ای در حـ ـق ترنـ ـم کـ ـرده؟…
پدر ترنم که ازطاهر ناامید میشه با بهت به سمت من برمیگرده و میگه: سـ ـروش ایـ نـ ـجـ ـا چـ ـه خـ ـبره؟ منظور طـ ـاهر از اون حرفـ ـا چـ ـی بـ ـود؟ تـ ـو بـ ــهـ ـم بـ ـگـ ـو ایـ نـ جـ ـا چــ ـه خـ ـبـ ـره؟
نگام رو از پدر ترنم میگیرم… تحمل شکسته شدن یه پدر رو ندارم ملتمسانه به طاهر نگاه میکنم تا خودش از بیگناهیه ترنم بگه…
پدر ترنم: اصـ ـلـ ـا تـ ـو اینجـ ـا چیکـ ـار میـ ـکنـ ـی مـ ـگه نبـ ـایـ ـد الـ ـان دسـ ـت تـ ـو دسـ ـت نـ ـامزدت باشـ ـی و بـ ـه مـ ـاه عـ سـل رفـ ـته بـ ـاشـ ـی
طاهر درمونده دستی به صورتش میکشه… پدر ترنم همونطور باصدای لرزونش ادامه میده
پدر ترنم: شـ ـما دو نـ ـفر چـ ـتونـ ـه… چرا هیــ ـچی نـ ـمیـ ـگیـ ـد؟
طاهر به زحمت میگه: بابا
پدر و نامادری ترنم به طاهر زل میزنند و با استرس منتظر ادامه ی حرف طاهر هستن… تو همین موقع صدای گرفته ی طاها رو شنیده میشه
طاها: بابا برداشتم میتونیم بری……………
طاها با دیدن ما حرف تو دهنش میمونه
طاها: چی شده؟
طاهر نفسش رو به زحمت بیرون میده و با بیچارگی به من خیره میشه