پارت 56 دختر زجر دیده ی من

amily amily amily · 1400/05/16 09:41 · خواندن 7 دقیقه

بعد ازقرنی

«پارت 56» اهم... کلافه بادست کوبیدروفرمان ... ازدست شمازناچقدردنگ وفنگ دارید. دندروعوض کردوپاشوروی گازفشارداد.ماشین پروازمی کرد.ازترس چشماموبستمو به صندلی چسبیدم .به خونه که رسیدیم همه خسته بودن هرکس راهی اتاقش شد .منم دامن سنگین لباسموجمع کردموبه سختی ازپله هابالا رفتم .می خواستم قبل ازاینکه آیدین بیادلباسمو عوض کنم ... ازرفتارتوماشین فهمیدم که خیلی کلافه شده .وامشب مثل شبای قبله وطرفم نمیاد...کاش می دونستم چرامقاومت می کنه ... اول توروتاجمودرآوردم چندگیرسربازکردم .که ادرین واردشداخماش توهم بود.باکلافگی کراواتشوشل کردوکند.بعدکتوشلوارشودرآورداولین باری بود جلوی من لباس درمی آورد سریع شلوارک ورکابی مشکیی پوشیدبدون اینکه به من نگاه کنه روتخت درازکشیدوپشتشوبه من کرد.داشتم ازشدت ناراحتی دق می کردم .قلبم شکست آخه چرااینجوری می کنه ؟چرابهم نزدیک نمی شه ...بازم بغض لعنتی وکه به گلوم چنگ می زد وکنترل کردم .بی خیال گیرای توی سرم شدم .دستموبردم پشت لباسم تابندوبازکنم ولی نمی شد.بالج قیچی کوچیکی ازروی میزآرایش برداشتم تابندوقیچی کنم .از شانس گندم قیچی مستقیم رفت توپشتم صدام بلندشد. آخ پشتم... بادست پشتموماساژدادم .ادرین باشنیدن صدام س رشوچرخوند.بادیدن صو رت مچاله شده ی من ازروتخت پریدپایین چی شدمرینت(مرض مرینت) باناله گفتم: قچی رفت توپشتم ... اخمی کردوبدون حرف منوچرخوندگره بندوبازکردوتااخرکشید نگانگا پشتتوسوراخ کردی ... دستشوکشیدجای زخم قیچی ...چشمام خودبه خودبسته شد.حال عجیبی بهم دست داد.دستموبرم شونه ی لباسموپایین کشیدم ...ازتوی آینه دیدمش سینه هاش تندتند بلاوپایین می شد...دوست داشتم امشب وباشوهرم باشم ...بدون هیچ ترسی...ادرین کلافه دستی توصورتش کشید. مرینت خواهس می کنم زودلباستوعوض کن ... دوباره به تخت برگشت ...آهی کشیدم .... باشه همین الان . باغمی عظیم لباساموعوض کردم صورتموشستم .گوشه ترین قسمت تخت خودم مچاله کردم .باناراحتی سرموچرخونم که بخوابم . آخ سرم ... به طرفم چرخید بازچی شد؟ نشستم سرجام . گیررفت توسرم ... نشست.دستشوکوبیدروپاش مگه درشون نیاوردی ؟ نه نتونستم ... دودستی زدتوصورتش ... وای خدا...پاشوبرق وروشن کن تادرشون بیارم . برقوروشن کردم جلوش نشستم ...یکی یکی گیراروبازکردومدام آرایشگرولعنت فرستاد.موهام که بازشدن همینطوری بافتم ودرازکشیدم ...دوباره پشتش وبه من کرد.چنددقیقه بعدمتوجه شدم تخت تکون می خوره سرموچرخونده270 ادرین داری درازنشست می کنی ؟ آره کمره گرفته می خوای کمرتوبمالم صداشوبلندکرد. نه...نه.نه خوبم باکلافگی گفت: مرینت میشه امشب بری اتاق خودت بخوابی ... ازحرفش خیلی ناراحت شدم آروم ازتخت پایین آمدم دستمو محکم جلودهنم گرفتم تاگریه نکنم .بی صدابه طرف دررفتم احساس حقارت کردم ...انگا رکسی قلبموچنگ میزد.انگارکسی قلبموبه چنک گرفته بود.دستگیره یدروپایین کشیدم.که ازتخت پریدپایین مچموگرفت. نه نمی خوادبیاسرجات ببخش حالم خوب نیست. چشمام ظرفیت این همه اشک ونداشت .قطرای اشک روی گونم غلط خورد.شونه هاموگرفت مرینت گریه نکن ببخش ...نمی تونم ...به خدانمی تونم ... بازوموگرفت. روتخت نشوند.منم بی هیچ مقامتی نشستم .دستی توصورتم کشید.وبی حرف رفت حمام... منم اشک ریختم کمی بعدبیرون آمدخودموبه خواب زدم .آمدکنارم درازکشید.چشماموبسته بودم اروم گونمو ب*وسید.برام قابل درک نبودچرااینقدردربرابرخواسته ی مردانش مقاوت میکنه وقتی میبینم اینقدرعذاب می کشه به من دست نزنه بیشترناراحت می شدم .حس وحال مردانش وسرکوب می کردبااین کارحس زنانگی منم می کشت ... صبح دلم نمی خواست ازجام پاشم .آیدن بیدارشده بودآمدکنارم مرینت ساعت یازدست پاشو... متکاروروسرم گذاشتم می خوام بخوابم ولم کن نه درس دارم نه مدرسه ... متکاروبرداشت مرینت خانوم مامان اینا ی هفته دیگه اینجان برن دوباره تنهامی شیم ها. ی چشمموبازکردم بادلخوری گفتم حال ندارم ...بروبعدامیام ... بی حرف رفت بیرون خوب می دونست دلیل بی حوصلگیم چی بود.باتمام ناراحتیام رفتم حمام بایدازاین چندروزکه مامان اینا اینجان استفاده می کردم بعدازیه دوش حسابی بیرون آمدم لباسموپوشیدم آیدین کنارپنجره ایستاده بود.ازش دلخوربودم .موهاموخشک کردم ازدستشون کلافه شدم باغرغرگفتم اه...بایدکوتاش کنم به طرفم چرخید چیو کوتاه کنی ؟ موهاموازدستشون خسته شدم بایدپسرانه کوتاش کنم . خودشوبه من رسوند وبرسوازدستم گرفت وشروع به شونه کردن موهام کرد اجازه نمی دم کوتاش کنی من عاشقشونم ... آهی کشیدم وبه طرفش چرخیدم . چه فایده صاحب این موهارودوست نداری ... بااخم شونه هاموگرفت چرا این فکرومی کنی من این موهاروباصاحبش دوست دارم ... موهامودم اسبی بستم .ازاینکه گفت دوسم داره خوشحال شدم ولی به روی خودم نیاوردم ...2 به طرف دررفتم فکرنکنم ... به خودم مسلط شدمو رفتم پایین نمی خواستم این چندروزباقی مانده که خانوداه ادرین اینجان ناراحتیمونشون بدم باصدای بلندسلام دادم سلام برهمگی ببخشیدیدربیدارشدم ... مامان: حق داشتی دخترکم دیروزخیلی خسته شدی. کنارارین نشستم ادرینم خودشوکنارماجاداد.مامان باذوق گفت وای ادرین نمی دونی همه چقدر از مرینت تعریف کردن واقعاداشتن ازحسودی می ترکیدن بابا روزنامشوکنارگذاشت حسودی نداره پسرمن تکه بایدزنشم تک باشه ... ارین دستشوانداخت روی شونم بله دیگه ادرین پسرتونه منم که....چیزم بابا:توام پسرمی اگه این یه سالوتخصوصت وبگیری برات زن می گیرم .اونم ازایران ... ارین دستشوازشونم کشید. آره بابا دخترای ایران کجاودخترای اروپایی کجا...راستش می خوانم برای همیشه بیام ایران مامان: منم ازغربت خسته شدم دوست دارم برگردم ایران بابا : منم موافقم ولی فکرکنم تاکاری اونورو درس آرمین تمام شه یه سالی طول بکشه ... ادرین : واقعااگه برگردیدمام ازتنهایی درمیام چندروزگذشت وخانواده با ادرین رفتن دوباره خونه سوت کورشد.ادرین صبح تاعصرسرکاربعدباشگه بعضی وقتام مهمونی ...منم ازبعدازشب عروسیمنو گوشه گیرترشدم دلم نمی خواست حتی بادوستام حرف بزنم ...دیگه با جسی خانومم درددل نمی کردم ...خودموباکتابام مشغول کردم به اصرار ادرین کلاس کنکوررفتم...به این ترتیب تابستون گذشت .پیش دانشگاهیمو متفاوت شروع کردم دیگه ازاون مرینته شروشورشادخبری نبودآیدیایی که باهمه سخت گیریهای زن عموش توی مدرسه شادوسرزنده نبود.حتی بادوستاشم دیگه گرم نبود. ادرین باسخت گیریهاش حس وشورونشاطوازش گرفته بود..تنها س رگرمیش کتاب شده بودوبازی بابرفین ......................... یه روزسردزمستان بی حوصله وتنهاازپشت پنجره به برفهای ریزی که ازآسمان فرودمی آمد.خیره شده بودم باصدای آیفن سرموچرخوندم جسی خانوم دروبازکرد...ازدیدن الی خوشحال شدموبه طرف دررفتم .هوای سردصورتشوقرمزکرده بود. جیغ کوتاهی زدم وای الی خوش آمدی هموبغل کردیم سلام چقدهواسرده ... سلام خیلی خوشحال شدم بیاتو کنارهم نشستیم وخوش بش کردیم .الیا جابجاشد. مرینت بالاخره تصمیم گرفتیم عروسی کنیم . باخوشحالی بغلش کردم واقعامبارکه حالاکی؟ 21اسفنددقیقایه ماه دیگه ... خوشبخت بشیدهردوتون لیاقت همودارید مرسی عزیزم . کمی منومن کرد وای مرینت از الان دارم ازدلشوره می میرم ...شب عرسیم چکارکنم ؟ ازتعجب ابروام پریدبالا ... واشمادوساله باهمید...وباهم می خوابید.نگوکه کاری نکردید. نه واقعا کاری نکردیم نینو معتقدکه قشنگیش به شب عروسیه ... پوزخندی زدم ...هه چه جالب مام یک ساله بدون هیچ رابطه ای کنارهمیم ... وقتی دهن باز وچشممای گشاد الی ودیدم تازه فهمیدم چه گندبزرگی زدم .هول شدم دستاشوگرفتم بالتماس گفتم : وای الی توروخدابه کسی نگواگه ادرین بفهمه بی چارم می کنه ... الی ابروشودرهم کرد آخه چطورممکنه ...؟اگه ادرین نمی تونه باید بره دکتر وای الی توروخدابس کن ادرین مشکلی نداره ...فقط خواهش می کنم به کسی نگو ...راستش دلیلش اینه که ادرین ازروی اجباربامن ازدواج کرده ... باشه نگران نباش به کسی نمی گم ...ولی باورم نمی شه شب عروسیت اینقدرزیباشده بودی باخودم گفتم که به خونه نریسیده ادرین ترتیبتومیده ... سکوت بینمان حاکم شد.کمی بعدیاسی رفت.دلم مثل سیروسرکه می جوشید.چرا ازدهنم پرید.؟خدایارحم کن ...یه مدت زندگیم آرامه ولی می دونم طوفانی درراه بادست خودم گورموکندم.تاشب توخونه پرسه زدم ...برفین مدام دورم می چرخیدولی دل ودماغ بازی کردن نداشتم ...ادرین هنوزنیامده میلی به شام نداشتم .خداساعتاز 1صبح گذشته ...ازبس پوست لبموبه دندان گرفتم که خونش درآمد.از این ورسالن به اونورسالن رژه می رفتم .نورچراغ ماشین حیاطوروشن کرد.ازپشت پنجره نگاه کردم رفت توپارکینگ .خیالم راحت شدکه سالمه ..نفس راحتی کشیدم سلامتیش ازهرچیزی برام مهم تربود.باورودش حساب کاردستم آمد...یاسی کارخودشوکرده بود.صورت پرازاخم آتیشی...وسط سالن ایستاده بودم . س ...سلام ... رگ گردنش بیرون زده بودچشماش قرمزبود.باصورت گرخیده جلوآمد.کمی به من خیره شد.جواب سالمموبایه سیلی محکم داد.پرت شدم زمین ...پششتم دردگرفت دستمو گذاشتم جای سیلی ...نعره کشیدویقموگرفت. چه سلامی دختره ی بی شعورچرابه الی گفتی هاااا.؟؟چراگفتی بین ماچیزی نیست ؟ دهنش بوی الکل می داد.فهمیدم توحال خودش نیست ...باگریه گفتم به خداازدهنم دررفت . توچشمام نگاه کردویقمورهاکرد.فریادزدودست به کمرایستاد. خفه شوووو.... لعنت به دهانی که بی موقع بازشود.بازگستاخ شدم . چراخفه شم مگه دروغ گفتم؟ هنوز حرفم تمام نشده بودکه مثل وحشیا افتادروسرم .بعدازچنددست توسروصورتم باپاکه هنوزکفشاش پاش بودزدتوشکمم.جیغم بلندشدوبی تاب شدم . آییییی....دلم .وای دلم توروخدانزن ...مردم خدااااا خوابیدم زمین وزانوجع کردم دستموگذاشتم رودلم ...ولی ادرین توحال خودش نبودهمچنان دستاشو بی رحمانه به سروصورتم کوبید.دستاموکشید.پرتم کردبیرون ساختمون .... بروگم شونمی خوام ببینمت ... ازشدت دردکمرم راست نمی شد.دستام رودلم بود.التماس کردم.

*************

پایان

پارت بعدی ایشالا چهارشنبه

بای