💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۰۰

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/16 10:56 · خواندن 7 دقیقه

«گاهی وقتا لازمه یکی کنارت باشه… کاری نکنه… حرفی نزنه… فقط باشه!!… ایکاش بودی» 

وقتی به اینجای حرفش رسید آهی کشید… ته دلم عجیب اون لحظه و لحظه های بعدش سوخت ولی نه از آه به اصطلاح جان سوز دختری که رو بروم نشسته بود بلکه از مظلومیت ترنم…

 

آلاگل: لعیا وقتی فهمید خیلی تهدیدم کرد… خیلی خیلی زیاد… فکر میکرد پا پس میکشم ولی من نمیتونستم… لعیا میترسید شماها همه چیز رو بفهمید ولی وقتی دید کوتاه نمیام باز هم باهام همراه شد… با اینکه کارمون بی عیب و نقص بود باز هم لعیا نگرانم بود ولی این حرفا واسم مهم نبودن من میخواستم بدستت بیارم… با اینکه لعیا پیشم نبود اما هوام رو داشت… بعد از سالها تلاش موفق شدم… بالاخره اومدی خواستگاریم اما باز هم به اصرار خونوادت.. معلوم بود ته دلت راضی نیست… وقتی گفتی دنبال زن زندگی هستی و به عشق و عاشقی اعتقادی نداری همونجا فهمیدم از هر عاشقی عاشق تری… اون لحظه بدجور شکستم مثله همه ی اون روزایی که یواشکی به دیدن ترنم میرفتی… با همین کارات بود که باعث دی بیشتر از قبل از ترنم متنفر بشم… مدام با خودم میگفتم مگه اون دختر چی داره که بعد از این همه سال هنوز هم که هنوزه سروش رو مال خودش نگه داشته… فکر میکردم اگه همه چیز رسمی بشه میتونم تو رو مال خودم کنم… همه چیز رسمی شد ولی وضع من بدتر شد که بهتر نشد… هر بار بهت نزدیک میشدم تو از من فاصله میگرفتی… میدیدم بعضی وقتا با اکراه تحملم میکردی اما به روی خودم نمیاوردم… میخواستم اونقدر بهت محبت کنم که شرمنده ی مهربونیه من بشی… اما تو اصلا تو این دنیا نبودی… همه ی حرکات من همه ی رفتارای من همه برخوردای من برا تو کسل و خسته کننده بود… تمام اون رفتارایی که من از ترنم میدیدم و به نظرم مسخره میومد برای تو شیرین و دوست داشتنی بود و جالبش اینجا بود که اگه من همون کارا رو انجام میدادم سرم داد میزدی که این طور رفتار نکن… نمیخوام از خودم تعریف کنم ولی من از همه لحاظ از ترنم سرتر بودم ولی باز هم تو……….

 

-نبودی… هیچوقت از ترنم سرتر نبودی… برای من ظاهر و اندام طرف مهم نبود… تو مدام میخواستی من رو با ظاهر و اندام بی نقصت به دام بندازی اما این رو فراموش کرده بودی که من

 

اون نداشته باشه… پیدا کردن ایمیلش برام کاری نداشت… کافی بود یه سر به شرکتت بزنمو اون فرمی رو که برای استخدام ترنم پر شده بود نگاه کنم… وقتی عکسا رو فرستادم به لعیا همه چیز رو گفتم لعیا با فهمیدن ماجرا کلی داد و بیداد کرد و مدام میگفت حماقت کردی نباید از نقشه ی گذشته استفاده میکردی… فکر نمیکردم عکسا رو به کسی نشون بده اما توی بازجویی وقتی سرگرد حرف از عکسای ته باغ زد فهمیدم که حق با لعیا بوده و ترنم اونقدرا هم احمق نبوده که یک اشتباه رو دو بار تکرار کنه

 

-تو یه دیوونه ی به تمام معنایی

 

آلاگل: آره من دیوونه ام… دیوونه ی توی احمقی که هیچ وقت نفهمیدی چقدر عاشقتم-تو هیچوقت عاشقم نبودی… تو فقط به خوت فکر میکردی… ترنم تا آخرین لحظه برای من آرزوی خوشبختی میکرد… اون مدام میگفت در کنار عشق جدیدت خوشبخت باش… هیچوقت خودش رو بهم تحمیل نکرد… اما تو مدام ترنم رو پیش من خراب میکردی و سعی میکردی به زور خودت رو توی دلم جا کنی

 

هنوز صدای داد و فریاد آلاگل تو گوشمه

 

آلاگل: احمق من آلاگل بودم و اون ترنم… تو همیشه من رو با اون مقایسه میکردی… هیچوقت سعی نمیکردی من رو ببینی… هیچ تلاشی برای با من بودن نمیکردی

سرمو بالا میارمو نگاهی به در میندازم… سیاوش رو میبینم که با حال زار و آشفته وارد اتاق میشه… از روزی که حقیقت رو بهش گفتم دیگه خبری ازش نداشتم… نگام رو ازش میگیرم… داخل اتاق میاد و در رو میبنده… حوصله اش رو ندارم… دلم نمیخواد ببینمش.. دست خودم نیست بیشتر از هر کسی سیاوش رو مقصر میدونم

 

حتی از شنیدن صداش هم سرم رو بالا نمیگیرم

 

سیاوش: سروش

 

 

سیاوش: حق داری جوابم رو ندی.. میدونم بهت بد کردم

 

-چرا اینجا اومدی؟

 

سیاوش: یعنی تا این حد از من متنفری؟

 

-با همه ی وجودم دارم سعی میکنم نباشم… که بلند نشم… که کتک کاری نکنم… که فریاد نرنم… با همه ی وجودم دارم سعی میکنم ولی نمیدونم تا چند دقیقه ی دیگه میتونم خودم رو کنترل کنم… سیاوش خواهشا چند وقتی دور و بر من آفتابی نشو

 

سیاوش:سروش بزن… هر چقدر میخوای بزن ولی تو خودت نریز

 

….

 

سیاوش: هیچوقت نمیخواستم این جوری بشه

 

-اما شد

 

سیاوش: فکر میکردم همه چیز زیر سر ترنمه… فکر میکردم میخواد زندگیم رو نابود کنه

 

پوزخندی رو لبام میشینه

 

-میدونی بنفشه بهم چی گفت؟

 

جوابی از جانبش نمیشنوم سرمو بالا میارمو با خشم میگم: بنفشه گفت کسی که دورا دور تو و ترانه رو بهم رسوند ترنم بود… همون حرفی که سها بهم زده بود و منه احمق باور نکرده بودم….میفهمی احمق جون ترنمِ من، شماها رو بهم رسوند ولی تو چیکار کردی بیشتر از همه متهمش کردی… بیشتر از همه خوردش کردی… بیشتر از همه داغونش کردی… آخ که چقدر احمق بودم… خدایا آخ که چقدر احمق بودم که عشقش رو باور نکردم…

 

سیاوش: من نمیدونستم سروش.. باور کن نمیدونستم… من ترنم رو مثل سها دوست داشتم هیچوقت نمیخواستم بلایی سرش بیاد… حی در بدترین شرایط هم راضی به مرگش نبودم…

 

زیر لب زمزمه میکنه: حتی بعد از مرگ ترانه… من واقعا نمیدونستم

 

آهی میکشمو پر بغض میگم: من هم نمیدونستم… من هم نمیدونستم… امروز رفته بودم آگاهی… از سرگرد خواستم اجازه بده چند دقیقه ای با آلاگل حرف بزنم… سرگرد اجازه نمیداد… میگفت داد و بیداد راه میندازی… قول دادم… قول دادم و هزار بار التماس کردم که ساکت باشم… به زور چند دقیقه ای وقت ملاقات گرفتم و به دیدن آلاگل رفتم… نمیدونی چه سخت بود که جلوش بشینمو اون مدام از خرابکاریهاش بگه… یادته چقدر ازش تعریف میکردی؟… یادته چقدر سنگش رو به سینه میزدی؟.. یادته چقدر آلاگل آلاگل میکردی همون آلاگل امروز جلوم نشسته بود و از همه ی اون کارایی حرف میزد که تو فکر میکردی کار ترنمه

 

با نیشخند ادامه میدم: ماجرای ته باغ که یادته؟

 

سری تکون میده

 

-آلاگل یه نفر رو اجیر کرده بود تا ترنم رو اذیت کنه اما من سر میرسم و نقشه ی آلاگل بهم میریزه… هر چند منه نامرد بدترین بلا رو اون شب سر عشقم آوردم

 

سیاوش بهت زده میگه:نه

 

-بله سیاوش خان… بله… این بود حقیقتی که سالها دنبالش میگشتی

 

سیاوش: باورش خیلی سخته

 

-آره باور گناهکار بودن آلاگل خیلی سخته… فقط یه چیز برام جای سواله چرا باور گناهکار بودن ترنم اون همه راحت بود…

 

سیاوش با شونه هایی افتاده به سمت پنجره میره… هیچ حرفی واسه گفتن نداره… دست تو جیبش میکنه و پاکت سیگاری رو از جیبش در میاره.. بهت زده بهش نگاه میکنم… به گذشته ها برمیگردم… یاد سیلی ای میفتم که اون روزا بخاطر سیگار کشیدن از سیاوش خورده بودم… حرفاش هنوز تو گوشمه

 

«سیاوش: چه غلطی داری میکنی؟.. فکر میکنی این کوفتیا آرومت میکنه-این روزا هیچی آرومم نمیکنه… هیچی… برو سیاوش بذار به درد خودم بمیرم

 

سیاوش: من با از دست دادن ترانه هم لب به این آت و آشغالا نزدم اونوقت تو بخاطر خیانت یه دختر پست فطرت داری خودت رو نابود میکنی»

 

با صدای سیاوش به زمان حال برمیگردم

 

سیاوش: دارم از عذاب وجدان میمیرم… علاوه بر اینکه عشقم رو از دست دادم آدم بیگناهی رو متهم کردم که یه روز مثل خواهرم دوستش داشتم… آدم بیگناهی که حتی امروز نیست تا من بتونم ازش حلالیت بطلبم

 

پک عمیقی به سیگارش میزنه و با صدایی که به شدت میلرزه ادامه میده: هیچوقت تا این اندازه داغون و درمونده نبودم… فکر میکردم بزرگترین درد دنیا مرگ ترانه ست اما حالا میبینم بزرگترین درد دنیا مرگ کسیه که تمام این سالها به خاطر قضاوت نا به جای من عذاب کشید… مطمئنم ترانه هم هیچوقت من رو نمیبخشه… ترانه که هیچ خودم هم هیچوقت خودم رو نمیبخشم… بهت حق میدم از من متنفر باشی بیشتر از هر کسی من ترنم رو متهم کردم… به گناهکار بوندن… به هرز………..

 

مکث میکنه و به سخی میگه:هر رفتاری که باهام داشته باشی اعتراضی ندارم… بدتر از اینا حق منه

 

از پشت میز بلند میشم و به سمت سیاوش میرم… دیگه جونی برام نمونده که بخوام حرف بزنم و حرف بشنوم… همینکه بهش میرسم سیگارش رو از لای انگشتاش بیرون میکشمو