👇👇👇

و هر دفعه لوکا هم وابسته تر میشدبه من(برمیگردیم به اول داستان)از حرفش تعجب نکردم آخه ادرین تو خودت گفتی یکی از مارو انتخاب کن خب منم لوکا رو انتخاب کردم همون لحظه دیدم مردا رفتن کنار و ادرین از وسطشون اومد منم عقب عقب می رفتم کمی راهمو کج کردم فکر کردم کوچه ای اونجاس که بتونم ازش فرار کنم رفتم و رفتم تا اینکه خوردم به دیوار ادرین جلوم واستاده بود و دستاشو گداشته بود کنار سرم که نتونم فرار کنم بعد گفت بانوی من باور کن من خیلی بهتر از اون پسره ناچیزم خودت می دونی از همون روز اولی که تو رو تو لباس کفشدوزک دیدم عاشقت شدم مرینت خیلی ترسیده بود یه نفس عمیق کشید و گفت ادرین تو عاشق لیدی باگ شدی و من مرینتم حالا هم برو و دیگه نیا ادماتم طرف لوکا نفرست چون هربار که این کارو میکنی بیشتر منو از خودت دور می کنی ادرین دادی کشید و گفت تو اصلا می دونی من چقدر عاشقتم مرینت تو اصلا می دونی من به خاطر تو چه کارا که نکردم بعشم گفت پلگ تبدیل گربه ای...و پنجه برنده....

 

یکی دیگی می دم و بعد تا قرن بعد خدانگهدار