💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۰۸

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/19 12:08 · خواندن 6 دقیقه

«دیگر کمتر اشـــک می ریزم…

 

دارم بُــــــــزرگ می شوم

 

یا سنـــــــگ …. !!!

 

خدا می داند!»

چند لحظه ای مکث میکنه بعد میگه: طفلک خیلی ضعیف تر شده… اون روز که دزدیده بودیمش وضعش بهتر بود

 

پیمان: از بس کم غذاست… چه اون روزایی که زندانیه منصور بود و چه اون روزایی که از دست منصور فرار کردیم لب به غذای درست و حسابی نزد… بعد انتظار داری جون بگیره

 

نریمان: دست خودش که نیست… دیدی که معدش قبول نمیکنه

 

پیمان: باید بخوره تا معدش کم کم عادت کنه حتی اگه شده به زور باید بخوره

 

نریمان: برو بابا تو هم که همیشه به زور متوسل میشی… نگفتی بابا سردارت چی گفت

 

پیمان با حرص میگه: مثله اینکه یادت رفته بنده رفته بودم اطلاعات بدم نه اینکه اطلاعات بگیرم… تنها چیزی که فهمیدم این بود که همه فکر میکردن منصور دخلمون رو آورده مثله اینکه رادارا چند روز بعد ازفرارمون از کار افتاده بودن و همین باعث شد همه چیز خراب بشه و اونا هم با تاخیر دستگیر بشن و منصور هم فرار کنه

 

نریمان:بعد از اون همه تعقیب و گریز اصلا انتظار نداشتم منصور فرار کنه

 

پیمان: لعنتی نباید دست کم میگرفتمش…

 

نریمان: باز برو خدا رو شکر کن که پدرش و بقیه دستگیر شدن

 

پیمان: من هدفم خودش بود هر چند دیگه هیچکس براش نمونده و این شکستش رو حتمی میکنه ولی باز خیالم راحت نیست… من تا انتقام مرگ خواهرم رو نگیرم آروم نمیشینم

 

نریمان: امیدوارم زودتر دستگیرش کنند

 

پیمان: امیدوارم… اگه اون روز که با سردار تماس گرفتیم زودتر برمیگشتیم میتونستیم بگیریمش

 

نریمان: من موندم چه جوری پیدامون کرد

 

پیمان: ترنم که میگفت یه ربع بعد از رفتن ما منصور به همراه چند نفر تو خونه ریختن… چیز بیشتری نمیدونست

 

نریمان: یعنی میخواست ما از خونه دور بشیم بعد بیاد

 

پیمان: فکر نکنم… چون ترنم میگفت منصور مدام سراغ ما رو میگرفت

 

نریمان: دلم عجیب براش سوخت… با اون همه شکنجه چیزی در مورد اینکه ما میخوایم چیکار کنیم نگفت

 

پیمان: ایکاش میگفت… اونجوری کمتر شکنجه میشد… شاید اگه لومون میداد اون بلا سرش نمیومد فقط موندم چه جوری بهش بگیم

 

بغض بدی تو گلوم میشینه… داداشی احتیاجی به گفتن نیست من خودم حرفای دکتر رو شنیدم

 

نریمان: هی بهت میگفتم نگرانم زودتر برگردیم ولی حرف توی گوشِت نمیرفت که نمیرفت… مثله همیشه حرف خودت رو میزدی

 

پیمان: میخواستم یه وسیله پیدا کنم تا بتونیم خودمون رو از اون خراب شده خلاص کنیم

 

نریمان: حداقل میذاشتی من برگردم

 

پیمان: کف دستم رو که بو نکرده بودم… فکر میکردم جامون امنه

 

نریمان:ح بعد از اون همه مصیبت شانس آوردیم تونستیم به بابات خبر بدیم

 

پیمان: سردار…. چند دفعه بگم خوشم نمیاد وقتی توی ماموریت هستیم اینجوری صداش کنی

 

نریمان: خوبه تو هم… حالا که کسی اینجا نیست

 

پیمان: از دست تو… اعصاب که برام نمی ذاری… قرار شده تا روز دادگاه هیچکس از سلامتیه ترنم با خبر نشه

 

نریمان: اینجوری بهتره… ممکن بود منصور دوباره سراغش بیاد ولی چرا برنگشتیم

 

پیمان: سردار بهم گفته بود بهتره ترنم تا قبل از تشکیل دادگاه تو شهر آفتابی نشه بهتره واسه همین تو و ترنم رو تنها گذاشتم و خودم مدارک رو به فرد موردنظر رسوندم و برگشتم

 

نریمان: ترنم یکی از شاهدای مهم این پرونده هست

 

پیمان: آره بابا… میدونم… ترنم زیادی از منصور و باندش میدونه… نباید بیگدار به آب بزنیم

 

نزیمان: از اول هم نباید ترنم رو وارد داستان میکردیم

 

پیمان: آخه مگه دست ما بود؟… باید از دستور منصور اطاعت میکردیم.. هر چند مثله سگ پشیمونم

 

نریمان: به اسم ماموریت چه غلطا که نکردیم

 

پیمان: مجبور بودیم… برای اینکه بهمون اطمینان کنند مجبور بودیم… هر چند حس میکنم بدترین کارمون دزدیدن ترنم بود

 

نریمان سری تکون میده و میگه: خیلی شانس آوردیم… اگه زودتر نرسیده بودیم مرگش حتمی بود… اگه بلایی سرش میومد هیچوقت خودم رو نمیبخشیدم

 

پیمان: اصلا نفهمیدم منصور چه جوری جامون رو پیدا کرد

 

نریمان: هزار بار گفتم تنها برو… مگه به گوشت میرفت

 

پیمان: بابت حرفای دکتر بدجور نگرانم

 

نریمان: لابد عذاب وجدان داره خفت میکنه

 

پیمان: نمیخواستم این جوری بشه

 

نریمان: حالا که دیدی شد

 

پیمان: تو هم که فقط بلدی سرکوفت بزنی

 

نریمان: میدونی اگه حدس دکتر درست از آب در بیاد آینده ی ترنم نابود میشه

 

پیمان: میدونم… همین دونستن هم داره داغونم میکنه

 

نریمان: دلم بدجور براش میسوزه

 

پیمان آهی میکشه و هیچی نمیگه

 

نریمان: راستی گفته بودی لعیا دستگیر شده

 

پیمان با بی حوصلگی جواب میده: آره… بی احتیاطی منصور کار دستش داد باعث شد یکی از اعضای اصلی باند لو بره

 

نریمان: ما رو بگو که فکر میکردم لعیا خارج از ایرانه

 

صدای پوزخند پیمان رو میشنوم

 

حوصله ام سر رفته… از بس تظاهر به خوابیدن کردم خسته شدم… چشمام رو باز میکنم و به آرومی از حالت درازکش به حالت نشسته در میام… نریمان و پیمان از بس مشغول حرف زدن در مورد ماموریتشون هستن متوجه ی بیدار شدن من نمیشن——-

 

«دیگر کمتر اشـــک می ریزم…

 

دارم بُــــــــزرگ می شوم

 

یا سنـــــــگ …. !!!

 

خدا می داند!»

 

نریمان: اِ… بیدار شدی ترنمی؟

 

لبخند تلخی میزنم… مگه خواب بودم؟..

 

-آره داداش

 

پیمان: چه بی سر و صدا… ما اصلا متوجه نشدیم

 

-دیدم دارین حرف میزنید گفتم مزاحم نشم

 

نریمان: اشتباه کردی خواهری… مگه آدم قحطه من با این دراکولا حرف بزنم

 

پیمان: خوبه تا چند ثانیه پیش داشتی میزدی

 

نریمان: اون هم تو مجبورم کرده بودی… هی نریمان نریمان میکردی دلم برات سوخت

 

پیمان پوزخندی میزنه… نمیدونم چرا حوصله یبحث پیمان و نریمان رو ندارم… سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم و به پیاده روها زل میزنم…

 

نریمان: کجایی خواهری؟

 

-غرق در سیاهیهای این شهر

 

نریمان: خوبی ترنم؟

 

-بیشتر از همیشه

 

پیمان: چرا لحنت اینقدر غمگینه؟

 

-غمگین نیستم… غم ندیدی که به حال الانم میگی غمگین

 

پیمان: نکنه دیشب باز کابوس دیدی؟

 

-تازگیها فهمیدم که کابوس های شبانه شرف دارن به کابوس های روزانه ام

 

نریمان: اینجوری نگو… هنوز هم شبا کابوس میبینی؟

 

-خیلی وقته که کابوسهام رنگ حقیقت گرفتن.. دیگه فقط شبا کابوس نمیبینم لحظه به لحظه ی زندگیم پر شده از کابوس