💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۱۰
« دلم اصرار دارد فریاد بزند!
اما من جلوی دهانش را میگیرم
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد !
این روزها
من
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام !
تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود»
نریمان: ترنم دکتر گفت حتی اگه اتفاقی هم افتاده باشه میتونی با درمان امیدوار باشی… اون فقط یه احتمال پزشکی بود
-فراموش کن نریمان… برای من دیگه هیچ چیز مهم نیست… زدم به سیم آخر… فقط بگین کی باید برای دادگاه بیام
پیمان با ناراحتی زمزمه میکنه: فردا
————–
——-
جو سنگینی توی ماشین به وجود اومده… نریمان سعی میکنه ذهن من رو از اتفاقات اخیر دور کنه.. هر چند با حرفش بیشتر از قبل آتیش به جونم میزنه
نریمان: ترنم الان که داری برمیگردی به خونه ای که سالها توش ساکن بودی چه احساسی داری؟
بعد از چند لحظه مکث میگم: نریمان راستش رو بخوای من فعلا به خونه ی پدریم نمیرم
نریمان و پیمان با هم با صدای بلند میگن چی؟؟
-راستش هنوز آمادگیه رویارویی با خونوادم رو ندارم
پیمان: ترنم هیچ معلومه چی داری میگی؟… پس این آدرسی که به من دادی ادرس کجاست؟
نریمان کاملا به عقب برمیگرده و منتظر نگام میکنه.. پیمان هم از آینه نگاهش به منه
زمزمه وار میگم:آدرس خونه ی کسیه که تمام این سالها از من حمایت کرد… حتی زمانی که فرسنگها از من دور بود یار و یاور همیشگیه من محسوب میشد
نریمان: مگه چنین کسی هم تو زندگیت بوده؟
-آره… شاید تنها شانس زندگیم وارد شدن ماندانا به زندگیم بود… کسی که پا به پای من اشک ریخت… غصه خورد… آب شد… من تو اون روزای بحرانی و سالهای بعدش فقط و فقط ماندانا رو داشتم… هر چند از من دور بود ولی با همه ی دور بودنش همیشه ی همیشه کنارم بود
نریمان: ترنم هیچکس نباید از زنده موندنت باخبر بشه به جز خونوادت… هیچکس به اندازه ی خونوادت قابل اعتماد نیست…
-داداش هیچکس توی اونخونه منتظر من نیست و مهمتر از همه هیچکس به اندازه ی ماندانا برای من قابل اعتماد نیست
پیمان: اصلا این ماندانا کیه؟
-نمیدونم اسمش رو چی بذارم دوست.. خواهر.. فرشته.. واقعا نمیدونم… فقط میدونم توی دنیا تکه
پیمان: با همه ی اینا درست نیست که خونوادت در مورد زنده بودنت چیزی ندونند… من و نریمان همه چیز رو در مورد گذشته براشون میگیم… پس دیگه لازم نیست نگران این مسئله باشی… اگه تا الان هم در مورد بیگناهیه تو چیزی نفهمیده باشن من و نریمان میتونیم همه چیز رو براشون روشن کنیم
نریمان: من هم با پیمان موافقم… با قهر کردن و بچه بازی هیچی درست نمیشه ترنم… درسته من و پیمان چیز زیادی در مورد گذشته ها نمیدونیم ام……….
-داداش حرف سر قهر و بچه بازی نیست… حرف سر شخصیتیه که خورد شده… غروریه که شکسته شده… دنیاییه که گرفته شده… مادر من تمام این سالها فکر میکرد من مردمو پدر من اون رو از زنده موندن من باخبر نکرد… نمیگم مونا برام مادری نکرد… مونا قبل از اون چهار سال اونقدر بهم محبت کرد که رفتار این چهارسالش اصلا به چشمم نمیاد… از همین حالا میگم هیچ کینه ای از مونا به دل ندارم… من توقع ام زیاد بود که انتظار داشتم مونا توی اون ۴ سال هم برام مادری کنه… هر چی باشه ترانه دختر مونا بود و من دخترهووی مونا بودم… بذارین اینطور بگم من مونا رو بخشیدم.. همون روزی که فهمیدم مونا مادرم نیست این حق رو بهش دادم که از من متنفر باشه شاید اگه من یا هر کس دیگه ای هم بودیم همین کار رو میکردیم… اما هر جور که فکر میکنم نمیتونم به پدرم حق بدم با من این کار رو کنه… این ۴ سال باورم نکرد حرفی نیست… دست روم بلند کرد حرفی نیست… توی جمع غرورم رو زیر سوال برد حرفی نیست… من رو از ارث محروم کرد حرفی نیست مال و اموال خودش بود و من چشم داشتی به اون مال اموال نداشتم و ندارم ولی وقتی مادرم رو ازم مخفی کرد خیلی حرفه… وقتی به زور میخواست من رو مجبور به ازدواج کنه خیلی حرفه… وقتی در مورد مادرم ازش سوال کردم و من رو زیر دست و پاش له کرد و باعث داغون شدنم شد خیلی حرفه… همه ی آرزوم اینه که این چند ماه آخر از زندگیم حذف بشن… چون دلیل خودخوریه من اون چهار سالی نیست که باورم نکردن این چند ماهیه که خردم کردن… سروش توی این چند ماه آخر نامزد کرد و واسه همیشه از زندگیم خارج شد… پدرم توی این چند ماه آخر میخواست مجبور به ازواجم کنه و از دستم خلاص بشه… مونا توی این چند ماه آخر تو چشمام زل زدو از تنفرش گفت… آخ بچه ها از من نخواین که الان باهاشون رو به رو بشم… خیلی برام سخته که برم جلوشون واستم چشم تو چشم همگیشون بگم سلام… من اومدم… نه مثل سابق… شکست خورده تر از همیشه و همه با ترحم نگام کنند و بگن ببخش عزیزم… ببخش که باورت نکردیم… و من در جواب همگیشون سکوت کنم… سخته.. خیلی زیاد… سته بخوای سکوت کنی و هیچی نگی… سرزنش نکنی… فریاد نزنی… دل نشکونی… در حالی که دلت رو شکوندن… فریاد زدن… سرزنشت کردن« دلم اصرار دارد فریاد بزند!
اما من جلوی دهانش را میگیرم
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد !
این روزها
من
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام !
تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود»
پیمان و نریمان هیچی نمیگن و من ادامه میدم
-این روزا حتی دیگه اشکی هم واسه ریخته شدن ندارم… از بس گریه کردم اشکام هم خشک شدن… دلم یه آوش میخواد… فکر بد نکنید.. دلم آغوش مادرم رو میخواد… دارم دیوونه میشم… اگه مادرم بود من الان اینجور بدبخت و بیچاره نبودم… اگه مادرم بود من اونجور دزدیده نمیشدم… اگه مادرم بود من سالها زیر دست و پای این و اون به باد کتک گرفته نمیشدم… اگه مادرم بود من ۴ سال غرق در غصه های شبانه ام نمیشدم…
« دیگر احتیاط لازم نیست
شکستنی ها شکست
هر جور مایلید حمل کنید!!!»
نریمان با صدایی گرفته میگه: ترنم پیدا کردن مادرت کاری نداره… خیالت راحت باشه
-بعضی وقتا میترسم فراموشم کرده باشه… مثله پدرم… مثله سروش… مثل طاها… مثل طاهر… مثل همه ی آدمایی که یه روزی دور و برم بودن ولی الان نیستن
«تنهایی سخته…خیلی… و سخت تر از اون اینه که خودت بخوای تنها باشی تا کسی تنهات نزاره و درد نکشی »
پیمان: مادرا هیچوقت بچه هاشون رو فراموش نمیکنند… این یه مورد رو مطمئنه… مطمئنم
-آره… زیاد این جمله رو شنیدم ولی یادت باشه توی دنیا استثنا هم وجود داره
نریمان: چرا فکر میکنی اون استثنا مادر توهه
-فکر نمیکنم.. با همه ی وجودم میترسم که نکنه اون استثنا مادر من باشه
ایکاش دردم فقط درد بخشیدن و بخشیده شدن بود… ایکاش… اما درد من تلفیقی از انواع دردهاست… طرد شدن… رونده شدن… خیانت دیدن.. خرد شدن… تنها شدن… در کوچه پس کوچه های این شهر غریب پرسه زدن و به هیچ جایی نرسیدن «” درد ” را از هر طرفش بخوانی درد است
دریغ از “درمان” که عکسش ” نامرد ” است . . .»
پیمان: بهش فکر نکن… همه چیز کم کم درست میشه
ایکاش میدونستی که دیگه هیچی درست نمیشه روزی که بودم و وجودم برایه همه دنیا هیچ بود زندگی رو با ختم الان که دیگه زندگیم به تاراج رفت چیزی واسه از دست دادن ندارم…
« مَــتــرسَـــک ، حــرف دلــت را خــوب میــدانَــم، میــدانَــم دَرد دارد !باشــــی وجـودت را هیـچ بدانـَنـد … »
پیمان: ترنم سعی کن گذشته ها رو فراموش کنی و خونوادت رو ببخشی