«من یاد گرفته ام

 

وقتی بغض می کنم

 

وقتی اشک می ریزم

 

وقتی میشکنم

 

منتظرهیچ دستــــــــــی نباشم

 

وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم

 

مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم»

اونا ناراحت و غصه دار بودن؟… اصلا برای مرگم اشک ریختن یا نه؟

 

————

 

میدونم قرار بر یه سوال بود اما دونستن جواب یه دونه از این سوالا پاسخ بقیه شون رو هم با خودش به همراه داره

 

امیر: ترنم این حرف………

 

بدون توجه به حرف امیر ادامه میدم: مطمئنم تو و ماندانا هم توی تشع جنازه ی من بودین… شک ندارم پس امیر قسمت میدم به جون عزیزترینات که دروغ نگی و جوابم رو بدی… روزی که فهمیدم همه فکر کردن من مردم فقط یه سوال تو ذهنم مدام تکرار میشد… آیا برای مرگ منی که همه و همه توی اون روزا آرزوی رفتنم رو داشتن از جانب خونوادم اشکی ریخته شده یا نه؟.. میخوام بدونم واقعا آرزوی رفتنم رو داشتن یا فقط در حد یه حرف بود.. این برام خیلی مهمه

 

امیر مستاصل نگام میکنه

 

مهران که داشت با پیمان و نریمان حرف میزد تازه چشمش به قیافه ی ناراحت امیر میفته

 

امیر: ترنم اون روزا همه چیز بهم ریخته بود

 

-امیر من رو نپیچون… جواب من یه کلمه ست

 

نریمان و پیمان و مهران به سمت ما میان

 

نریمان: ترنم چی شده؟

 

-منتظر جواب سوالم هستم

 

همه متعجب به من و امیر نگاه مکنند

 

امیر: ترنم اون روزا هیچ چیز شبیه الان……

 

-امیر

 

آهی میکشه و به زحمت میگه: تنها کسایی که برای تشیع جنازه و کارای کفنن و دفنت اومده بودن پدرت و طاهر بودن

 

بغض بدی تو گلوم میشینه… پس مونا واقعا ازم متنفر بود… هنوز امید داشتم

 

-اشکی برای رفتنم ریختن؟

 

نریمان: ترنم این حرفا چیه… خب معلومه که هر خونواده ای برای مرگ عزیزانش اشک میریزه و گریه میکنه

 

رنگ مهران و امیر بیشتر میپره

 

-وبه داری میگی برای مرگ عزیزانشون ولی من ۴ سال بود که برای کسی عزیز نبودم یا حدافل اینجور که خودم میدیدم و برداشت میکردم عزیز به شمار نمی یومدم میخوام بدونم واقعا همه ی برای مرگم لحظه شماری میکردن یا نه هنوز توی قلبشون جایی برای من داشتن

 

پیمان اخمی میکنه و میخواد چیزی بگه که مهران شونه اش رو لمس میکنه و کنار گوشش چیزی زمزمه میکنه… پیمان با ناباوری سرجاش خشکش میزنه

 

امیر: ترنم بالاخره پدرت غرور داشت صد در صد توی تنهاییهاش برات گریه کرد… هیچوقت راضی به از دست دادنت نبود

 

-میخوای بگی توی تشیع جنازه ی من غرور پدرم مهمتر از مرگ من بود

 

نریمان با بهت به امیر نگاه میکنه

 

نریمان دستپاچه از خرابکاریش میگه: خب… خواهری پدرت اون موقع توی شوک بود… باور مرگ تو براش سخت بود و ……………..

 

دیگه حرفاشون رو نمیشنوم… پس بعد از مرگم هم باورم نکردن… برام اشکی هم نریختن… حتی حاضر نشدن قطره قطره های اشکشون رو برام حروم کنند

 

چشمام رو میبندم و نفس عمیقی میکشم…. با همون چشمای بسته فقط یه چیز میگم: طاهر چی؟

 

صدا از هیچکس بلند نمیشه… چشمام رو باز میکنم… هر ۴ نفرشون رنگ به چهره ندارن

 

-شماها چتونه؟… من فقط دارم چند تا سوال کوچیک ازتون میپرسم نمیخوام که کسی رو اعدام کنم

 

امیر: طاهر حالش از همه خرابتر بود

 

تو چشماش خیره میشم تا حقیقت رو از تو چشماش بخونم

 

امیر: باور کن ترنم… طاهر حال و روزش خیلی خراب بود… بارها و بارها جلوی همین خونه اومد تا از گذشته ها سر در بیاره

 

لبخندی رو لبام میشینه… پس همه اش تظاهر بود… اون نفرتا… اون بی محلی ها.. اون اخم و تخما… پس دوستم داشت مثل همیشه… حتی بعد از مرگ دروغینم هم ازم حمایت کرد…

 

لبخندم پررنگ تر میشه… پس هنوز یکی برام مونده… هنوز یه آشنا از گذشته ها توی دنیای من موندگار شده

 

امیر: ترنم میشنوی چی میگم؟

 

-هان؟… چیزی گفتی؟

 

امیر: ترنم حواست کجاست یه ساعته دارم باهات حرف میزنما

 

-ببخشید امیر داشتم به طاهر فکر میکردم

 

امیر مشکوک میگه: بهتره حالا حالاها به هیچی فکر نکنی

 

نریمان هم با دستپاچگی حرف امیر رو تائید میکنه

 

پیمان: آره ترنم… من هم موافقم… برای یه مدت به خودت استراحت بده و به هیچ چیز و هیچ کس فکر نکن

 

-فکر نکنم… اونم من؟!… درد تمام سالهای بی کسیم این نبود که طعنه شنیدم که کتک خوردم که تحقیر شدم دردم این بود که با همه تلاشم باز هم موفق به فکر نکردن به اون هیچ ها نمیشدم… تمام اون هی ها با قلب و روحم عجین شدن… مگه میشه بهشون فکر نکرد… مگه میشه؟«هیچ هم برای خودش عالمی دارد …

 

وقتی “همه” هایت هیچ میشوند ؛ آن وقت “هیچ” برایت یک دنیاست …»

 

نریمان: ولی الان همه چیز به نفع توهه… اون روزا شرایطت طوری بود که فکر نکردن به مشکلات برات سخت بود

 

-شماها که تا چند دقیقه پیش میگفتین برو خونوادت رو ببین پس را یهویی نظرتون عوض شد؟

 

نریمان تک سرفه ای میکنه و ادامه میده: خب ترنم جان من و پیمان فکر نمیکردیم مشکل تو با خونوادت تا این حد جدی باشه… درسته برامون تا حدی در مورد خونوادت گفته بودی اما ماها…..

 

تا آخر جمله رو میگیرم… لبخند تلخی رو

 

لبم میشینه… البته گله ای ازشون ندارم.. آهی میکشم و با لحن گرفته ای خودم جمله اش رو کامل میکنم: شماها فکر میکردین که زیادی ماجرا رو بزرگش کردمنریمان با خجالت نگاهش رو از من میگیره

 

-به قول خودت… بیخیال داداش

 

زیر لب زمزمه میکنم: این نیز میگذرد

 

«برای بقیه…

 

نمیدانم چطور میگذرد…!

 

اما برای من…

 

انگار…

 

خنجر بر گلویمگذاشته اند…

 

اما نمیبرند…»

 

نریمان: شرمنده ترنم جان

 

دلم میگیره… درد بدیه باور کنی ولی باور نشی… آره درد بدیه ولی نه برای من…خدا رو شکر برای من دیگه تکراری شده… روزگار این صحنه ها رو از حفظم برو سکانس بعدی

 

-مهم نیست… فراموشش کنید

 

سکوت بدی به وجود اومده… خودم سکوت رو میشکنم

 

-امیرجان میتونم ازت خواهش کنم حداقل با طاهر یه تماسی بگیری

 

سریع میگه: حرفشم نزن ترنم

 

-آخه چرا؟… حالا که میدونم طاهر رو دارم………

 

پیمان وسط حرفم میپره: ترنم اگه الان طاهر رو ببینی مجبوری پیش خونوادت برگردی پس بهتره یه مدت از تنش و درگیری دور باشی

 

چرا دروغ… با اینکه خوشحالم طاهر بعد از سالها باورم کرده اما هنوز برام سخته باهاش رو به رو بشم… هم با اون هم با بقیه دلم یه آرامش نسبی میخواد ولی اخه به جز خونه ی ماندانا جایی رو ندارم

 

طعم گس بی کسی رو با همه ی وجودم در تک تک سلولهای بدنم احساس میکنم

 

-آخه من که جایی رو ندارم برم… پس چه جوری باید زندگیم رو بگذرونم

 

نگاهی بین همگیشون رد و بدل میشه.. نگاهی که پر از دلسوزی و ترحمه

 

احساس حقارت میکنم… این نگاه ها رو دوست ندارم… بعضی وقتا یه نگاه از صد تا تحقیر و توهین هم تلخ تره

 

مهران متفکر میگه: من یه پیشنهادی دارم البته ترنم خانم میتونند قبول نکنند

 

همه کنجکاو به مهران زل میزنیم

 

امیر: پیشنهادت چیه؟

 

مهران نگاهی به من میندازه و میگه: اگه دوست داشتین این مدت رو به آپارتمان من بیاین… اینجوری به ماندانا هم خیلی راحت دسترسی دارین… امیر هم توی این چند وقته همه چیز رو به ماندانا میگه

 

 

با تعجب به مهران نگاه میکنم

 

امیر: ایول… فکر خوبیه

 

-آخه… اینجوری که خیلی بده

 

امیر: کجاش بده؟

 

مهران: من هیچ مشکلی با این موضوع ندارم.. اگه برای شما مشکله و معذب هستین میتونم این مدت رو پیش خونوادم یا خونه ی ماندانا بمونم

 

هرچند باهاش معذبم ولی روم نمیشه بگم آره از خونت برو تا من برم توش موندگار بشم

 

-نه… نه… منظورم اینه که نمیخوام مزاحمتون بشم

 

لبخندی رو لباش میشینه

 

مهران: مراحمید

 

پیمان تفکر و در عین حال دو دل میگه: بد فکری هم نیست… اما بهتره یه چند وقتی تو خونه تنها نمونی… من هنوز نمیدونم چه بلایی سر منصور اومده امروز تازه به دیدن همکارام میرم… هر چند فکر نکنم اون هم از زنده موندنت با خبر باشه ولی ترجیح میدم چند تا از همکارام رو بفرستم تا از دور مراقبت باشن با همه ی اینا بهتره تک و تنها تو آپارتمان نمونی و مهمتر از همه تا بهت نگفتم حق خروج از خونه رو هم نداری