«من یاد گرفته ام

 

وقتی بغض می کنم

 

وقتی اشک می ریزم

 

وقتی میشکنم

 

منتظرهیچ دستــــــــــی نباشم

 

وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم

 

مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم»

سری به نشونه ی باشه تکون میدم

 

مهران: نگران نباشین… من حواسم به همه چیز هست

 

نریمان: آقا مهران شما هم بهتره یه شماره تماس از خودتون به ما بدین تا بتونیم با ترنم در تماس باشیم

 

مهران: حتما

 

نمیدونم چی بگم… خب یه خورده برام سخته.. هر چند به مهران اعتماد دارم.. درسته شناختی ازش ندارم ولی مطمئنم برادر ماندانا نمیتونه بد باشه… این هم تربیت شده ی همون پدر و مادره… از طرفی وقتی امیر به مهران اعتماد داره پس مشکلی برای من به وجود نمیاد… نگاهی به نریمان و پیمان میندازم تردید رو تو چشماشون میخونم… میدونم یه خورده نگرانم هستن فقط نمیدونم چرا زودی رضایت دادن… این دو تا که تا همین نیم ساعت پیش زیاد راضی به نظر نمیرسیدن که من به خونه ی دوستم بیام… میدونم حرفام رو در مورد خونوادم جدی نگرفته بودن و الان فهمیدن حق با منه ولی هر جور فکر میکنم از آدمای محافظه کاری مثل پیمان و نریمان بعیده که اینقدر راحت اجازه بدن به خونه ی پسر غریبه ای برم؟… چرا وقتی حرف از طاهر زدم با حرفم موافقت نکردن

 

پیمان: ترنم چیکار میکنی؟

 

نمیدونم چی بگم… آخه خودشون همه ی حرفا رو زدن حالا تازه از من نظر میخوان

 

با خجالت زمزمه میکنم: با شرمندگی فقط میتونم بگم قبول میکنم

 

مهران: این حرفا چیه؟… پس من میرم از ماندانا خداحافظی کنم و زود برمیگردم

 

سری تکون میدمو چیزی نمیگم دلم بدجور هوای ماندانا رو کرده… یه لحظه به مهران حسودیم میشه… آهی میکشم دلم این روزا بدجور هوایی شده… دلم میخواد در مورد سروش از امیر بپرسم اما از جوابش میترسم… از اینکه از مرگم خوشحال شده باشه… از اینکه عروسی کرده باشه… به زمن خیره میشمو با پام به سنگهای کوچیک رو زمین بازی میکنم

 

«هــر چقدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی

 

یـــک نقطـــــه

 

یـــک لبخنـــــد

 

یـــک نگــــــــاه

 

یـک عطر آشنـا

 

یــک صــــــــدا

 

یــک یـــــــــــاد

 

از درون داغونـــت می کــــند

 

هــر چقدر هـــــم کـــه محکــــم باشــــی…!»

 

نریمان: ترنم ما به سردار خبر میدیم تا اطراف خونه مامور بذارن… تو هم حواست رو جمع کن

 

اروم جواب میدم باشه

 

نریمان و پیمان نگاهی بهم میندازن انار متوجه ی لحن غمگین تر از قبلم شدن

 

امیر: به نظرتون هنوز هم دنبالشن؟

 

نریمان با صدای امیر نگاهش رو از پیمان میگیره

 

نریمان: کار از محکم کاری عیب نمیکنه

 

امیر سری تکون میده

 

به نریمان و پیمان نگاه میکنم… بدجور وابسته شون شدم

 

نریمان: پیشی کوچولو چرا اینجوری نگامون میکنه؟

 

امیر با تعجب به نریمان نگاه میکنه

 

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

 

امیر: اِ… ترنم چرا گریه میکنی؟… اگه نمیتونی تو خونه ی مهران بمونی من همین الان با ماندانا حرف میزنم

 

-نه… امیر… گریه ی من از سر دلتنگیه….

 

———–

 

با دست به نریمان و پیمان اشاره میکنم و میگم: بدجور دلتنگشون میشم… خیلی کمکم کردن

 

نریمان به سمت من میاد و به لحن مهربونی میگه: هیس… آروم باش… ما که سفر قندهار نمیریم… من که هر روز هر روز اینجام… مگه میشه خواهر کوچولوم رو تک و تنها رها کنم و برم

 

لبخند تلخی رو لبام میشینه

 

-داداش برو به زندگیت برس… تو همین چند وقت هم خیلی اذیتتون کردم… هم تو رو هم پیمان رو

 

«من یاد گرفته ام

 

وقتی بغض می کنم

 

وقتی اشک می ریزم

 

وقتی میشکنم

 

منتظرهیچ دستــــــــــی نباشم

 

وقتی از درد زخم هایم به خودم می پیچم

 

مرهمی باشم بر جراحتــــــــــم»

 

محکم بغلم میکنه و میگه: تو خواهر کوچولوی خودمی مگه میشه تنهات بذارم اگه اینا رو میگی که از دست من خلاص بشی کور خوندی

 

«این روزها تلخم مثل خنده ای بی حوصله دست خودم نیست»

 

با صدایی که به شدت میلرزه میگم: هنوز این کلمه از دهنت نیفتاد

 

با شیطنت ابرویی بالا میندازه و میگه: کدوم کوچولو؟

 

داداشی ایکاش میدونستی چه خاطره هایی رو با این کوچولو گفتنات برام زنده میکنی اونوقت شاید یه خورده بیشتر مراعات میکردی

 

«یه آدمایی هستن که دلت رو واسه آدمایی که نیستن تنگ می کنن …»

 

-همین کوچولو

 

نریمان: نچ… وقتی کوچولویی باید بگم کوچولو دیگه

 

خنده ای میکنم… خنده ای تلخ…تلخ تر از زهر… آخ که چه سخته یادآوری روزهایی که تبدیل به خاطره شدن

 

«چه فرقی میكنددرسیرك باشی یا درخانه؟؟!

 

خنده ات كه تلخ باشد،دلت كه خون باشد،توهم دلقلی…!»

 

-آخه بچه تو که از من هم کوچولوتری

 

پیمان، نریمان رو به عقب هل میده و میگه: ترنم با این یکی به دو نکن که به هیچ جا نمیرسی

 

لبخند از ته دلی مهمون لبام میشه… با پیمان کاملا موافقم

 

نریمان به شدت پیمان رو هل میده و میگه: گمشو اونور هنوز حرفام با خواهرم تموم نشده پیمان، نریمان رو به عقب هل میده و میگه: ترنم با این یکی به دو نکن که به هیچ جا نمیرسی

 

لبخند از ته دلی مهمون لبام میشه… با پیمان کاملا موافقم

 

نریمان به شدت پیمان رو هل میده و میگه: گمشو اونور هنوز حرفام با خواهرم تموم نشده

 

امیر با تعجب به رفتار نریمان نگاه میکنه

 

پیمان: آقا امیر تعجب نکن… این یه خل و چلیه که دومی نداره

 

نریمان پشت چشمی نازک میکنه و میگه: اقا امیر تعجب نکن این هم یه یخمکیه که دومی نداره

 

همه از حرف نریمان به خنده میفتیم… بعضی وقتا این خنده های بین غصه ها رو دوست دارم… این خنده ها برای من حکم پیام بازرگانی مابین فیلم رو دارن… باعث میشن چند لحظه ای غافل بشم از غم، از غصه، از درد… تو همین موقع مهران میرسه

 

مهران: امیر زود برو بالا که ماندانا نگرانت شده… بهش گفتم یکی از دوستات اومده بود داشتی حرف میزدی

 

امیر سری تکون میده و با همه خداحافظی میکنه.. مهران هم تیکه کاغذ رو به سمت نریمان میگیره و میگه: این هم شماره های تماس و آدرس خونه

 

نریمان کاغ رو از دست مهران میگیره و زیرلبی تشکر میکنه

 

امیر: ترنم نگران هیچ چیز نباش… همه چیز رو حل میکنم

 

سری تکون میدم و هیچ نمیگم.. امیر هم به داخل خونه میره و در رو میبنده

 

نریمان: خب خواهری دیگه وقت رفتنه… یکیمون اینجا میمونه و یکیمون میره تا با چند تا مامور برگرده… فردا هم من و پیمان دنبالت میایم تا با هم به دادگاه بریم

 

-باشه داداش ولی اگه کار دارین یکی از همکاراتون رو بفرستین… نمیخوام مزاحمتون بشم

 

اخم بانمکی میکنه و میگه: تو باز رو حرف من حرف زدی… یه کاری نکن مثل پیمان یخمک باهات برخورد کنما

 

با لبخند میگم: منتظرتونم

 

پیمان به طرفم میاد و صورتش رو به گوشم نزدیک میکنه و آهسته میگه: به این پسره اطمینان داری؟

 

سری تکون میدم و من هم به آرومی میگم: چیزی رو که امیر تضمین میکنه مطمئننا قابل اعتماده

 

پیمان: با این حال بهتره حواست رو جمع کنی

 

-باشه… حتما

 

چند تا شماره رو یادداشت میکنه و به دستم میده

 

پیمان: اینا شماره های من و نریمان هستن هر وقت به مشکلی برخوردی برامون زنگ بزن… هر چند ما هم بهت سر میزنیم

 

به شماره ها نگاهی میندازمو غمگین سرم رو تکون میدم

 

آروم زمزمه میکنه: نگران نباش… همه چی درست میشه