« اگر خیلی مهربان شود ،

 

ورق می زند.

 

ولی اغلب،

 

آدم را مچاله می کند،

 

روزگار……..!»

-شما همون یه دونش رو بگیرین گلستان پیشکشتون

 

مهران: زن گرفتن که کار نداره… میری در خونه ی یکی رو میزنی و میگی زن میخوام… به قول یکی از دوستام که میگفت زن بايد خوشگل باشه و آشپزيش هم خوب باشه،اخلاقش با كتك درست ميشه… تا حالا به چنین موردی بر نخوردم وگرنه تا الان ده دوازده تا بچه ی قد و نیم قد و یه بچه ی تو راهی هم داشتم

 

از پررویی این بشر خندم میگیره

 

– شما و ماندانا خیلی شبیه هم هستین

 

با اخم میگه: توهین نداشتیما… من شوخی میکنم اما توهین نه… اما تو با این حرفت داری بهم توهین میکنی

 

با تعجب بهش نگاه میکنم که اون با جدیت ادامه میده: من اصلا هم شبیه اون جغله ی جیغ جیغو نیستم… من حاضرم شبیه هر کس و هر چیزی باشم به غیر از اون دختره ی غرغرو

 

بعد دستی به چونش میکشه و میگه: فقط موندم امیر بیچاره چی تو این دختر دید که اومد گرفتش.. هر چند فکر کنم نذر و نیازای من به خاطر خلاصی از اون وروره جادو اثر کرد…

 

بعد آه جان سوزی میکشه و با غصه ادامه میده: فکر میکردم بعد از ازدواج از دستش خلاص میشم اما این بعد از ازدواجش هم دست از سر من برنداشت و تا اون سر دنیا مثل کش شلوار دنبال من کشیده شده

 

با تصور چهره سرخ شده از خشم ماندانا بعد از شنیدن این حرفا برای چند لحظه همه ی مشکلاتم رو فراموش میکنم و فقط با صدای بلند میخندم

 

مهران با حالت قهر مثل دخترا از جاش بلند میشه و میگه: آره… بایدم بخندی… منو با اون سوسک بیریخت یکی کردی حالا هم هر هر و کرکرت خونه رو پر کنه

 

بعد همونجور که داره از من دور میشه غرغر میکنه: چه بدبختی گیر کردما اون از اون مامان ما که بچه سوسک این جغله رو بهم نسبت میدن و هی میگن حلال زاده به داییش میره این هم از دوستش که منه بدبخت رو به خودش نسبت میده… اصلا میرم خودم رو سر به نیست میکنم تا از دست همه تون خلاص بشم

 

بعد هم وارد یکی از نزدیکترین اتاقا میشه

 

—————حالا میفهمیدم چرا ماندانا همیشه از دست مهران حرص میخورد… یه خورده از شدت خندم کم میشه ولی با بیرون اومدن مهران از اتاق دوباره یاد حرفاش میفتم و از خنده رو مبل ولو میشم

 

مهران چند تا لباس رو به سمتم پرت میکنه و میگه: تو که هنوز اینجا ولویی بچه… پاشو ببینم… پاشو برو یه دوش بگیر و لباسات رو عوض کن… تا دو پرس غذا سفارش بدم برامون بیارن… با این لباسای بیرون که نمیتونی شب بخوابی… لباسا هم لباسای مانداناست… میدونی که مثل کنه به آدم میچسبه و ول نمیکنه… من میترسم زن هم بگیرم این ماندانا ول کن من نباشه و شب و روز بیاد اینجا خواهر سالاری راه بندازه

 

از شدت خنده دلم درد گرفته… به زحمت میگم: هنـ ـوز کـ ـه وقـ ـت شـ ـام نشـ ـده

 

مهران: تا تو بیای وقت شام هم میشه… فعلا که این شرکت ما راه نیفتاده تا ان موقع باید کارگری کنم من برم یکم پول در بیارم تو برو دوش بگیر… آب هم زیاد باز نذار پول آب ماب ندارم بدما… از شامپو هم فقط به اندازه ی یه قاشق چای خوری حق استفاده داری… جیره بندی شدست تا چهار سال باید از همین شامپو استفاده کنم

 

با چشمای گرد شده نگاش میکنم

 

مهران: از این گلرنگای بچه میزنم ارزونتر برام تموم میشه

 

میخوام دهنمو باز کنم و یه چیزی بگم که اجازه نمیده و خودش با شیطنت ادامه میده: راستی غذا برات چی سفارش بدم؟

 

-ه……..

 

مهران با اخم میگه: از همین حالا بگم فقط حق انتخاب غذاهای ارزون رو داریا میخندم

 

مهران: میخندی؟… فکر کردی دروغ میگم

 

-هر چی خودتون میخورین واسه من هم همون رو سفارش بدین

 

مهران: من معمولا شام هیچی نمیخورم

 

فقط میخندم… آدم که تو خونواده ی ماندانا اینا باشه دو روزه جوون میشه… اون از ماندانا این هم از داداشش… به خدا کارشون آخر دلقک بازیه

 

-پس بعد از یه دوش آب گرم میرم میخوابم

 

مهران: نه… نه… امشب میخوام شکمم رو با حساب امیر غافلگیر کنم

 

-بیچاره امیر… از دست ماندانا و شما چی میکشه

 

مهران: از دست من که هیچی ولی از دست اون جغله مکافات…

 

-امان از دست شما

 

یهو جدی میشه و میگه: میتونم یه خواهش ازت کنم؟

 

از این همه حرکات و تغییرات ناگهانیش شوکه میشم… یهو شوخی میکنه.. یهو جدی میشه

 

وقتی میبینه متعجب نگاش میکنم با حالت التماس گونه میگه: تو رو خدا هی شما شما نکن یاد پودر لباسشویی شوما میفتم… بهم بگو مهران… باشه؟

 

چنان با التماس حرف میزنه دوباره خندم میگیره

 

مهران: باشه؟

 

سری به نشونه ی باشه تکون میدمو میگم: چشم مهران خان

 

با مسخرگی دو طرف خودش رو نگاه میکنه و میگه: با منی؟!

 

خدایا این موجود چرا اینجوریه؟!

 

-مگه به غیر از شما…..

 

وسط حرفم میپره و میگه: باز که گفتی

 

نفسمو با حرص بیرون میدمو میگم: مگه غیر از جنابعالی کس دیگه ای هم اینجا هست؟

 

مهران: نه… ولی آخه مهران خان یه جوریه… آدم حس پدربزرگی بهش دست میده… مهران خالی بگو

 

ابرویی بالا میندازمو میگم: چشم آقا مهران خالی… خوبه

 

مهران: این دیگه چی بود

 

-خودت میگی بگو مهران خالی

 

مهران: پس اون آقا و خالیه اول و آخرش رو هم حذف کنی کار درست میشه

 

آخه آقا پسر به چه زبونی بگم برام سخته اینقدر راحت باهات حرف بزنم… تو لودگی دست ماندانا رو هم از پشت بسته به خدا… هر چند این همه راحتیش رو درک میکنم کسی که سالیان سال اونور آب بوده اینجور رفتارا ازش بعید نیست… باز هم نمیدونم

 

مهران: چی شد؟! مهرانم دیگه؟

 

با شیطنت میگم: مگه شک داشتی؟! چشمای گرد شده نگام میکنه… خندم میگیره… این همه سرزندگی و شیطنت به منی که زمانی پر از شیطنت و شادی بودم رو هم به ذوق میاره

 

مهران: نه بابا… میبینم راه افتادی؟

 

-اون که بعله… فکر کنم از یکی دو سالگی

 

مهران: چه دیر راه افتادی… من دو ماهه بودم تانگو میرقصیدم

 

-نه بابا

 

مهران: باور کن

 

————

 

زمان حال فکر کنم و الفاقهای اخیر رو به دست فراموشی بسپرم… حتی شده برای چند ثانیه

 

« هرگز نفهمیدم فراموش کردن درد داشت یا فراموش شدن …

 

به هر حال دارم فراموش می کنم فراموش شدنم را …»

 

*****

 

بعد از مدتها توی یه رختخواب گرم و نرمی دراز کشیدم… بالیش خودم نیست… پتوی خودم نیست.. رختخواب خودم نیست اما گرمه… نرمه… بهم یه حس آرامش عجیبی میده… یه حسی که ترس و بغض رو تو خودش راه نداده… هر چند دلتنگی هام تمومی ندارن… چقدر ممنون مهرانم که موقع شام دوبار کلی من رو خندوند… وقتی داشتم شام میخوردم تو نگاش دقیق شدم… دنبال یه حس آشنا میگشتم… با خودم میگفتم حتما پشت این ظاهر شاد و شنگولش اون حس نفرت انگیز رو پنهون کرده…. یه حسی که جدیدا تو چشمای پیمان و نریمان بیداد میکرد… حس ترحم… حسی که به شدت عذابم میداد… بعد از سالها تحمل پوزخندهای مسخره ی دیگران الان تحمل این رو ندارم که به شکل یه قربانی دیده بشم… شاید یه قربانی باشم شاید هم خیلیا بیگناهیم رو باور نکنند و تا آخر عمر من رو گناهکار داستان زندگیم بدونند ولی با همه ی اینا تحمل ترحم و دلسوزی رو از هیچ چیز و هیچ کس ندارم… با این همه درد و مرضی که دچار شدم کلی دارو مصرف میکنم… نیمی هم داروهای اعصاب… همه خواب آور… همه قوی اما بی فایده… پیمان و نریمان توی بدترین شرایط هم فراموشم نکردن و دکتر بالای سرم آوردن که نتیجه اش شد کلی قرص های خوشگل و رنگی که به جز داغون کردن من هیچ عملی ازشون سر نمیزنه…