« شب خوابیدی تو تختت هی قلت میخوری…

 

بعد گوشیتو بر میداری مینویسی “خوابم نمیبره”

« امشب انگار قرصها هم آلزایمر گرفتن …

 

لعنتیا یادشون رفته که خواب آورن نه یــــــــاد آور …»

 

یاد بعد از شام میفتم که مهران با چشمای گرد شده نگام میکرد که چه جوری دونه دونه قرص ها رو میخوردم و بغضم رو قورت میدادم

 

«مهران:ترنم اینا دیگه چی بودن؟

 

-شما فکر کن اسمارتیس

 

مهران: جدا؟!

 

-اوهوم

 

مهران: پس یه چندتایی بده ما هم نوش جان کنیم

 

-نه دیگه… نمیشه… فقط به آدم بزرگا تعلق میگیره

 

مهران: تا اونجایی که من یادمه اسمارتیس مال بچه های زیر دوسال بودا

 

-خیلی وقته ایران نبودی با تغییرات مدرن آشنا نیستی

 

مهران: ولی این همه تغییر و تحول عادی به نظر نمیرسه ها

 

-عادیه… خیالت راحت

 

مهران: پس از اونجایی که من هم آدم بزرگم میتونم از این خوشگلا بخورم… درسته؟

 

– بچه غذات رو بخور

 

مهران: اوه.. اوه.. حالا شما خانوم بزرگ شدین؟-هی… بگی نگی

 

مهران: چند سالته خانوم بزرگ

 

-بیست و شش

 

مهران: عرضم به حضورتون که بنده ۳۲ سالمه… پس از اون اسمارتیسای خوشمزه رد کن بیاد… تک خوری آخر و عاقبت خوبی نداره

 

-گفتم واسه ی آدم بزرگا ولی نگفتم که واسه ی پیرمردا

 

مهران: تعارف نکن ترنم جان… یهو بگو فسیل خودت رو راحت کن

 

-میخواستم بگما ولی روم نمیشد حالا که خودت میگی چشم حتما میگم اقای فسیل

 

مهران: صد رحمت به همون جغله ی خودم… ماندانا کجایی که داداشت رو فسیل کردن رفت»

 

یاد خنده هام و نگاه های نگران مهران در پشت ظاهر شوخش میفتم به اندازه ی همه ی دنیا از این همه محبتش شرمنده میشم

 

«مهران: ترنم خارج از شوخی اون قرصا چی بود خوردی؟

 

-یادگاریه روزای تلخی که همه میگن فراموش کن چیزی نبود یه پلاستیک پر از قرصای رنگاورنگه که تا مدتها مهمون لحظه های تلخ و شیرینم خواهد بود»

 

خوابم نمیبره… به پهلو دراز میکشم که صورتم از درد ناشی از فشاری کوچیکی که به پهلوم وارد میشه درد میگیره… دوباره طاق باز میشم… بدجور بیخواب شدم… نگاهی به گوشیه کنار تخت میندازم… مهران بهم داده…« شب خوابیدی تو تختت هی قلت میخوری…

 

بعد گوشیتو بر میداری مینویسی “خوابم نمیبره”

 

سرد میشی…بغض میکنی….. میبینی هیچکسو نداری که واسش اینو بفرستی………………….»

 

آه عمیقی میکشم… توی نور کم سوی چراغ خواب به سقف اتاق زل زدمو به فردا فکر میکنم.. به دادگاه… به خونوادم… به مانی… به منصور

 

زیر لب زمزمه میکنم: آره منصور… کسی که زندگیم رو نابود کرد

 

پوزخندی رو لبم میشینه… میخواست از راه زمینی از مرز رد بشه که گیر افتاد و بخاطر مقاومتش کشته شد… مهران بهم گفت که وقتی حموم بودم نریمان زنگ زده و گفته منصور کشته شده ولی به خاطر احتیاط بیشتر دو تا محافظ هم اطراف خونه هم گذاشته… فردا هم راس ساعت ۹ به همراه پیمان به دنبالم میاد که باهاش به دادگاه برم… آره…. به همین راحتی پرونده ی منصور که زندگیه خیلیا رو نابود کرده بود بسته شد…

 

-خدایا نمیخوام تو کارت ایراد و اشکال بگیرما… ولی سه چیزی بدجور ذهنم رو مشغول کرده… بعد از اون همه مصیبتی که به خاطر منصور کشیدم این همه راحت مردن حقش بود… من دارم روزی هزار بار میمیرم و زنده میشم راضی به بردنم نمیشی بعد منصوری که این همه من و امثال من رو اذیت کرد راحت رفت

 

آه پر از دردی میکشم و میگم: قربون عدالتت خدا… قربون عدالتت

 

چشمام رو میبندم و بغض نشسته تو گلوم رو قورت میدم…. نمیدونم چقدر میگذره ولی بالاخره به خواب میرم

 

————–

 

با حس یه چیزی رو دماغم از حالت خواب یه خورده بیرون میام… خس میکنم یه چیزی داره قلقلکم میده.. همونجور که توی خواب و بیداری هستم تکونی میخورم… دستم رو بالا میارمو دماغم رو میخارونم… میدونم کار نریمانه… هر صبح اینجوری اذیتم میکنه… با همون چشمای بسته میگم: نریمان تو رو خدا اذیت نکن خیلی خسته ام

 

اما دوباره یه چیزی دماغم رو قلقلک میده… یهو هوشیار میشم و یاد دیروز میفتم… اینجا که خونه ی مهرانه و از نریمان خبری نیست پس کی داره اذیتم میکنه… صدای خنده های ریزی رو میشنوم… سریع چشمام رو باز میکنم و به شدت از حالت دراز کش بلند میشم… که این عکس العمل غیر منتظرم باعث میشه با کسی که روم خم شده بود و با قو دماغم رو قلقلک میداد برخورد کنم… از شدت درد چشمام رو میبندم

 

-آخ

 

بعد از چند لحظه که درد سرم کمتر شد با حرص چشمام رو باز میکنم که طبق معمول نریمان رو جلوی خودم میبینم

 

-اینجا هم دست از سر من برنمیداری؟

 

نریمان: آخ… آخ… چه سرم درد گرفت

 

– آقا رو باش… یک ساعت پیش برخورد کردیم الان آقا سرش درد گرفته

 

با حالت باحالی میگه: گیرایی من پایینه… همینو میخواستی بشنوی؟

 

با خنده سری تکون میدم

 

نریمان: نه… میبینم این آقا مهران تاثیرات مثبتی روی جنابعالی گذاشته… بالاخره بعد از مدتها میخندی کوچولو

 

مشتی به بازوش میزنم و با صدای بلند میگم: نریــــمان

 

پشت چشمی برام نازک میکنه و صداش رو مثله دخترا میکنه

 

نریمان: ایش… چه خشن؟!.. بهت یاد ندادن با جنس لطیف باید با ظرافت برخورد کرد؟

 

-نه متاسفانه

 

نریمان: بیا تو بغل عمو تا بهت یاد بدم

 

-بچه پررو… گمشو بیرون… بار یه خورده بخوابم

 

نریمان: چقدر میخوابی دختر…

 

-نریمان تو اینجا چیکار میکنی؟

 

نریمان: به به… چه استقبال بی نظیری… خواهری این همه هوای من رو نداشته باش رودل میکنما… به جای اینکه گاوی گوسفندی شتری مرغی خروسی جوجه ای برام قربونی کنی میگی اینجا چیکار میکنیترنم: نریمان

 

نریمان: عینه این ملخا وسط حرفم نپر حرفام یادم میره

 

نفسم رو با حرص بیرون میدم

 

نریمان: چشماتم مثله وزغ نکن میترسم

 

-تعارف نکن اگه خواستی ما رو به جک و جونورای دیگه نسبت بده

 

نریمان

: تعارف نمیکنم خیالت راحت

 

یه نیشگون از بازوش میگیرم که انگشت خودم درد میگگیره ولی نریمان فقط غش غش میخنده

 

-کوفت

 

نریمان: چه قدر باحال قلقلک میدی همینجور ادامه بده.. خوشم اومد

 

-اون قلقلک بود؟

 

نریمان: مگه نبود؟!

 

-نریمان حرصیم نکن.. اصلا این پیمان کجاست؟!

 

نریمان: تو سالن داره با مهران حرف میزنه

 

-چرا اینقدر زود اومدین

 

نریمان: ما زود نیومدیم شما دیر بیدار شدین خانوم خوش خواب… تازه اون هم من بیدارت کردم میدونی ساعت چنده؟

 

با تعجب نگاهی به اطراف میندازم و ساعتی نمیبینم

 

-مگه ساعت چنده؟

 

نریمان: ده و نیم

 

به شدت به عقب هلش میدمو میگم: چــــــی؟