«می پوشانم دلتنگی ام را با بستری از کلمات ، اما باز کسی در دلم “تو” را صدا می زند . . .»

خیلی سخته… خیلی… که حال عشقت رو بعد از متهم شدن عشقش بپرسی؟!… یعنی ازدواج کردن؟… مگه مهمه… معلومه که نه… مهم عاشق شدن سروش بود که بعد از سالها عاشق شد.. یه عشق واقعی که باعث یاد بردن من شد…ایکاش اون کسی که با من این کارا رو کرد آلاگل نبود… آره میدونم سخته این رو بگی؟… سخته بیای با خودت بگی ایکاش رقیبت بیگناه بود ولی وقتی قرار باشه رنج رو تو چشمای عشقت ببینی حاضری همه ی این سختی ها رو به جون بخری؟… کی گفته عشق یعنی بهم رسیدن… عشق همیشه عشقه… چمهم آخرش نیست مهم عمقشه…

 

« گاهی برای کشتن کسی که توی دلت زنده س باید هزار بار بمیری …»

 

سروش میبینی با من چیکار کردی؟… آرزوم شده حتی برای لحظه ای ازت متنفر باشم اما نمیدونم چرا نمیتونم….دوست دارم با تمسخر بیام جلوت واستم و بگم دیدی خائن نبودم؟… دیدی عشقی که اون همه سنگش رو به سینه میزدی مسبب تمام اون اتفاقا بود ؟… دیدی تنها عشق زندگیم تو بودی؟… تویی که حتی اون شب پشت در بسته اتاقی که حکم زندان رو برام داشت باور نکردی

 

صدای نگران نریمان تو گوشم میپیچه

 

نریمان: ترنم کجایی؟

 

-ها؟!

 

نریمان: میگم کجایی؟!… میدونی از کی دارم صدات میکنم

 

-ببخشید.. حواسم اینجا نبود

 

دوباره لحنش پر از شیطنت میشه و میگه: شیطون حواست کجا بود؟!

 

بی توجه به سوالش میگم: نریمان؟!

 

نریمان: چیه کوچولو.. دوباره که مظلوم شدی

 

چشمام رو میبندم و به سختی میگم: آلاگل دستگیر شده؟

 

صدای گرفته ی نریمان بعد از چند لحظه مکث بلند میشه: آره

 

پس سروش رو هم امروز بعد از مدتها میبینم… خدایا بعنی طرف کی رو میگیره؟… عشقی جدید یا منی که براش یه عشق زودگذر بودم… خودش گفت عشق واقعی و با آلاگل تجربه کردم… پس نباید ازش متنفر باشه همونطوری که من نتونستم ازش متنف باشم… به خاطر تمام لحظه هایی که میتونست کنارم باشه و نبود

 

« افسوس به خاطر تمام لحظه هایی که می توانستی “مرهمم” باشی نه “دردم” …»

 

با همون چشمای بسته همراه با بغض عمیقی که داره منو از پا 

در میاره میپرسم: کی؟!صدای قدمهاش رو میشنوم که داره بهم نزدیک میشه… جرات ندارم چشمم رو باز کنم… میترسم اشکام سرازیر بشن

 

آروم منو تو آغوشش میگیره و میگه: خواهری خودت رو اذیت نکن

 

به زحمت چشمام رو باز میکنم… دست خودم نیست اشک تو چشمام جمع میشن… همه ی سعیم رو میکنم که اشکام سرازیر نشن

 

-کی داداشی؟…کی دستگیر شد؟

 

نریمان: خیلی وقته

 

از آغوشش بیرون میامو تو شماش نگاه میکنم

 

سخته نگران کسی باشی که ازش متنفری

 

با صدایی که به شدت میلرزه میگم: اعدامش میکنند؟

 

نریمان آهی میکشه و میگه: با توجه به حرفایی که پدر منصور زده و نگاهی که من به پروندش انداختم فکر کنم یه چند سالی راهیه زندان بشه اما لعیا و بقیه به احتمال زیاد حکم اعدام رو شاخشونه

 

زیر لب زمزمه میکنم: برای من که مرهم نبودی حاقل برای عشقت همدم باش

 

نریمان: چی؟

 

بغضم رو قورت میدم و لبخند میزنم

 

-هیچی داداش… بریم یه چیز بخوریم حس میکنم خیلی گرسنمه

 

با چشمای گرد شده نگام میکنه ولی من بی توجه به تعجبش به سمت در میرمو خودم رو برای آینده ی نامعلومم آماده میکنم… باید خودم رو آماده کنم… برای بی تفاوت بودن و بی تفاوت گذشتن

 

«این روزهــــایم به تظاهر می گذرد…

 

تظاهر به بی تفاوتی،

 

تظاهر به بی خیـــــالی،

 

به شادی،

 

به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست…

 

اما . . .

 

چه سخت می کاهد از جانم این “نمایش”»

 

&سروش&

 

«میدانی !؟

هنوز هم تمام رویای من به هم ریختن موهایت است»

خسته و متفکر به دیوار تکیه داده… جوری به دیوار مقابلش زل زده که انگار داره چیز با ارزشی رو از لا به لای دیوارای ترک خورده ی رو به روش کنکاش میکنه…دخترای جوان که از کنارش میگذرن با ناز و عشوه نگاش میکنند تا شاید نیم نگاهی بهشون انداخته بشه اما اون بی تفاوته بی تفاوته… سرد و یخی… دست نیافتنی و غیر قابل دسترس… اصلا انگار توی این دنیا نیست… کدوم یکی از این عابرا میتونند حرف دل این پسرک خوشتیپ رو که تو یه نگاه خیلی بیشتر از خیلیا رو با غرور و تحکمش جذب خودش میکنه رو بخونند

یاد بحث دیروزش با اشکان میفته

« اشکان: سروش این چه وضعیه که واسه خودت درست کردی؟… این از تو… اون هم از سیاوش… دستی دستی دارین خودتون رو داغون میکنید… تو خودت رو تو شرکت حبس کردی…. اون خودش رو تو اتاقش زندانی کرده… کار مادرتون هم که تو این روزا فقط اشک ریختن و گریه زاری شده… به سها هم که میگم برو حداقل با سیاوش حرف بزن فقط پوزخند تحویلم میده… میدونی تو این چند وقته چقدر پدر و مادرت شکسته شدن؟… چقدر پیر شدن؟… چقدر داغون شدن؟… ترنم رو داشتی میدونم… عاشقش بودی میدونم… غلط اضافه کردی رفتی با دشمنه خونیش نامزد کردی میدونم اما آیا با این کارات ترنم زنده میشه؟… نه تو رو خدا جوابم رو بده زنده میشه؟

-همه چی دارم اشکان… همه چی… موقعیت شغلی و اجتماعیه مناسب… پول… ثروت.. خونه… زندگی… از لحاظ تیپ و ظاهر هیچی کم ندارم… اعتماد به نفس کاذب نیست.. واقعا همه چی دارم ولی هر جوری به زندگیم نگاه میکنم میبینم انگار هیچی ندارم… با همه ی این داشتنا انگار هیچ چیزی ندارم… نه امیدی… نه عشقی… نه ترنمی… میگی چیکار کنم؟… همه ی مشکلم اینه که با هیچ کدوم از این کارا عشقم زنده نمیشه… فقط کافیه بک لحظه زندگیت رو بی نفس فرض کنی.. اگه عشقت نباشه… اگه نفست نباشه.. اگه همه ی وجود نباشه… اونوقت یکار میکنی اشکان؟… اونوقت هم میای پیشم میگی با این کارا ترنم زنده نمیشه

وقتی تحمل خونه ی خودم رو ندارم… وقتی تحمل خونه ی پدریم رو ندارم.. وقتی تحمل زندگی رو ندارم… وقتی حتی تحمل خودم رو هم ندارم میگی چیکار کنم؟… آقا من کم آوردم… آره من، سروش راستین مثله همیشه وسط راه کم آوردم… من نمیتونم اینجوری ادامه بدم… من نمیتونم مثله ترنم باشم.. من نمیتونم مقاومت کنم… من نمیتونم صبر کنم… من دیگه نمیتونم اشکان… دیگه نمیکشم… خسته ام… دلم هوای رفتن داره

اشکان با ترس میگه: چی میگی سروش؟

-دلم ترنمم رو میخواد… تو خواب و بیداری دنبالش میگردم اما پیداش نمیکنم.»

اشکان: بریم؟!

با صدای اشکان از فکر بیرون میاد… اشکان و سیاوش رو جلوی خودش میبینه… بعد از طاهر فقط سیاوش بود که تونست به کارای ترنمش سر و سامون بده… چون اون و طاها بدجور درگیراتفاقات اخیر بودن… اینجور که از اشکان شنیده بود سیاوش فقط برای کارای ترنم از خونه خارج میشد وقتی هم به خونه برمیگشت خودش رو توی اتاقش زندونی میکرد… تو این روزا یه جورایی همه دچار عذاب وجدان شدید شدن…-ماشین رو پارک کردی؟

اشکان سری تکون میده و میگه: سروش یه بار تو دادگاه داد و بیداد راه نندازی

با بی حوصلگی زیر لب باشه ای میگه

اشکان: راه بیفت بریم داخل

-بیخیال… هنوز تا شروع دادگاه خیلی مونده… صبر کن طاها هم بیاد… حوصله ی دیدن قیافه ی نحس اون پست فطرتا رو ندارم

سیاوش: پس من میرم داخل فکر کنم تا الان آقای محقق رسیده باشه

اشکان: باشه

-اشکان؟!

اشکان: به خدا… به دین… به پیغمبر کشته شده

بعد از مدتها یه لبخند کوچیک گوشه ی لبش میشینه

اشکان:آفرین پسر بابا… یه خورده دیگه اون لب مبارک رو کش بدی حله به خدا… مردیم از بس جنابعالی رو مثل میرغضب بالای سرمون دیدیم

بی توجه به حرف اشکان میگه: میترسم این هم یه بازی باشه

اشکان با حرص نفسش رو بیرون میده: نیست سروش… نیست… به چه زبونی بهت بگم آخه الاغ جان اون نکبت در حال فرار از مرز تیر خورد و به درک اسفل السافلین واصل شد… از بس بهت گفتم دنیا از وجود اون کثافت پاک شده و یه ملت از دستش خلاصی پیدا کردن زبونم مو در آورد

بعد از تموم شدن حرفش زبونش رو با مسخرگی بیرون میاره با دست بهش اشاره میکنه

اشکان: دیدی… از دست تو مو در آورد

تا به امروز هزار بار این سوال رو از اشکان پرسیده که مطمئنی منصور مرده؟… میترسید این هم یه بازی برای فرار منصور از دست پلیسا باشه… هر چند دوست نداشت منصور اینقدر راحت کشته بشه اون باید با زجر و عذاب میمرد

آهی میکشه

-حتی مرگ هم براش کمه… دلم میخواست قدرتش رو داشتم تا با دستای خودم خفه اش کنم

اشکان با تاسف سری تکون میده و هیچی نمیگه

-نمیذارم آلاگل و بنفشه ولعیا قسر در برن

اشکان: نهایتش اینه که به چند سال حبس محکوم بشن

-محاله