«آرزوهایم هوایی میشوند …!

به باد میروند …!

دود میشنود …!

حس میکنم معتادحسرت هایم شده ام…!»

که لعیا تو قتل ترنم دست نداشته باشه

اشکان: محمد چیز زیادی در این مورد نگفت ولی آخرین باری که در این مورد ازش پرسیده بودم بهم گفته بود که لعیا به هیچ عنوان به همکاریش با منصور در باند اعتراف نکرده… از اون همکارای محمد هم که تا همین چند روز پیش خبری نبود

-یعنی کشته شدن؟

اشکان: لابد دیگه.. چه میدونم

-لعنتی با اینکه همه چیز زیر سر خودشه باز هم اعتراف نمیکنه… نمیتونم بذارم چند سال تو هلفدونی اب خنک بخوره و بعدش هم راست راست آزاد تو خیابون بچرخه و به ریشم بخنده

اشکان: اگه آلاگل نبود صد در صد به این زودی لو نمیرفت… آلاگل کارشون رو خراب کرد وگرنه همین الان هم لعیا گیر نمیفتاد

-خاک بر سر من احمق کنند با این انتخابام… اومدم با یه خلافکار نامزد شدم

اشکان: محمد میگفت آلاگل جز باند نبوده فقط به خاطر مسائل عاطفی به این راه کشیده شده

-بره گم شه… بیشتر از لعیا و بنفشه از آلاگل متنفرم… همه ی این مصیبتها زیر سر اونه… تا آخرین نفس برای محکوم کردنش میجنگم…

اشکان: خب بابا… چته تو… این روزا خیلی زود عصبانی میشی

چنگی به موهاش میزنه و تکیه اش رو از دیوار میگیره

-حس میکنم دارم آتیش میگیرم… بدجور اعصابم داغونه… بدجور

اشکان: حرص نخور پسر… برم یه چیز بخرم بخوری… داری از ضعف بیهوش میشی

نگاه چپ چپی به اشکان میندازه و میگه: مگه برای خوردن این همه راه اومدم

اشکان بی توجه به حرفش ازش دور میشه و میگه: اگه به تو باشه که خودت رو از گشنگی به کشتن میدی… مطمئنم نه دیشب شام خوردی نه امروز صبحونه

همونجور که به مسیر رفتن اشکان نگاه میکنه چشمش به دونفر میفته که به ماشین تکیه دادن و با همدیگه صحبت میکنند… به دونفر که عجیب براش آشنا هستن… اخماش کم کم تو هم میره… دستاش مشت میشه… شقیقه هاش تند میزنه… قفسه ی سینه اش به شدت بالا و پایین میرن

زیرلب زمزمه میکنه: مگه محمد نگفت اون عوضیا دستگیر شدن

با عصبانیت تکیه اش رو از دیوار میگیره… با دقت بیشتری به دو نفر نگاه میکنه.. چشماش رو ریز میکنه و بهشون دقیق تر از قبل خیره میشه… شک نداره خودشون هستن… نیما و پرهام… همون دو تا کثافتی که ترنم رو دزدیدن و باعث به وجود اومدن تمام این ماجراها شدن… یاد مظلومیت ترنم میفته… یاد اشکاش.. یاد حرفاش… یاد چشمای غمگین… نیما با صدای بلند میخنده و پرهام لبخند کمرنگی میزنه… هیپچکدوم متوجه حضورش نشدن… از یاد آوریه لحظه های سخت گذشته لرزی در بدنش احساس میکنه… خون خونش رو میخوره… دیگه نمیتونه تحمل کنه… کم کم کنترلش رو از دست میده میخواد به سمتشون بره تا همه ی دق و دلیش رو سر اون دو تا عوضی خالی کنه که با پیاده شدن یه دختر از ماشین سرجاش خشکش میزنه… نفس تو سینه اش حبس میشه

چشماش رو میبنده و دوباره باز میکنه

از سر تا نوک پاش رو با دقت برانداز میکنه…

با کلافگی دستی به صورتش میکشه

اندامش… اعضای صورتش… حتی غم چشماش همه و همه نشون دهنده ی یه چیز هستن… نشون دهنده ی ترنم

دوباره سه باره چهارباره همینطور پلک میزنه

ولی همه ی نشونه ها، ترنم بودن اون دختر رو ثابت میکنند

دستش رو به دیوار میگیره تا نیفته

سر و صورت دختر کبود و خون مرده هستش و همین باعث میشه که اون بیشتر به ترنم بودن اون دختر برسه

به زور کلمات رو از دهنش به بیرون پرت میکنه

-تـ ـرنـ ـم…غیر مـ ـمـ کتـ ـه

یاد دختر توی فیلم میفته… همون فیلمی که زندگیش رو نابود کرد….

– نـ ـکنـ ـه… نـ ـکنـ ـه …

-نـ ـکنـ ـه اون کسـ ـی کـ ـه مـ ـرده تـ ـرنم نبـ ـوده

از تصور چنین چیزی همه ی وجودش پر از اشتیاق میشه… دوباره به صحنه ی رو به رو خیره میشه…دختری شبیه به ترنم در کنار پرهام و نیما بی توجه به اطراف واستاد

سرش رو تکون میده

-خدایا نکنه اصلا دیوونه شدم… نکنه همه اش رویاهه

به رفتار مهربون نیما و پرهام با اون دختر نگاه میکنه… چند کلمه تو ذهنش مدام تکرار میشه

«دو تا از همکارام… دو تا از همکارام… دو تا از همکارام…»

پاهاش میلرزن… نگاهی به اطراف میندازه… نفس عمیقی میکشه… دوباره به همون سمت نگاه میکنه دختر پشتش رو به اون کرده ولی اون حتی همینطوری هم میتونه تشخیص بده که اون دختر کسی به جز ترنمش نمیتونه باشه

حرفای محمد تو گوشش میپیچه واون رو امیدوارتر از قبل میکنه

-یعنی همکارای محمد نجاتش دادن… خدایا یعنی ممکنه؟

اشک گوشه ی چشمش جمع میشه… زیرلب زمزمزمه میکنه: به خدا خودشه… شک ندارم… میخواد به سمت دختر بره ولی پاهاش یاریش نمیکنند… نای حرکت نداره… انگار همه ی انرژیش تحلیل رفته

سعی میکنه با صدای بلند ترنم رو صدا بزنه

-ترنم

اما حتی خودش هم به زور این زمزمه ی آروم رو میشنوه

دوست داره اشکان زودتر برگرده… تا از اون بپرسه که دختر مقابلش که با بی حواسی چشماش رو بسته و دوباره به ماشین تکیه داده یک واقعیته یا یک سراب دستنیافتنیه که فقط تو ذهن خسته اش دیده میشه…. بارها و بارها پلک میزنه… تا شاید دختر مقابلش رویایی بیش نباشه اما انگار همه چیز زیادی واقعی به نظر میرسه… شک نداره که دختری که در معرض دیدشه ترنمه… دهنش رو باز میکنه تا دوباره سعیش رو کنه و ترنمش رو صدا بزنه اما انگار بی فایده ست…هیچ کلمه ای از دهنش خارج نمیشه…

با صدای اشکان به خودش میاد

اشکان: سروش چی شده؟

همونجور که نگاش به ترنمه دهنش باز و بسته میشن اما هیچ صدایی ازش خارج نمیشه.. بدجور تو شوکه…. میترسه نگاش رو از صحنه ی مقابلش بگیره و بعد بفهمه همه چیز یه سراب غیر قابل باور بوده و اون با یک خریت دیگه رویای قشنگش رو از دست داده… حتی اگه یه رویا هم باشه رویای قشنگیه.. خیلی وقته منتظر یه نشونه از ترنمشه… تنها کاری که ازش برمیاد اینه که دستشو بالا بیاره و به ترنم اشاره کنه… اشکان با تعجب مسیر نگاهش رو دنبال میکنه و با دیدن صحنه ی مقابل لیوان چای که از یکی از مغازه های اطراف گرفته بود از بین دستای شل شده اش به روی زمین میفته… حتی با ریخته شدن مقداری چای داغ به روی پا و شلوارش هم باعث نمیشه نگاش رو از رو به رو بگیره

اشکان با بهت میگه: اینـ ـکـ ـه تـ ـرنمـ ـه

لبخندی رو لباش میشینه… پس سراب نیست… پس رویا نیست.. پس واقعیته.. پس دیوونه نشده… چشماش رو میبنده و سعی میکنه نفس عمیقی بکشه… اما نفسش بالا نمیاد.. انگار تمام این مدت فقط منتظر بود یه نفر صحنه ی مقابلش رو تائید کنه… حس میکنه همه جا داره تار میشه اما همه ی سعیش رو میکنه که چشماش و باز نگه داره… اشکان میخواد به سمت ترنم بره که تازه متوجه ی حال خراب سروش میشه که تا مرز افتادن فاصله ای نداره به ناچار به سمت سروش میاد

به سختی کلمه ها رو بیان میکنه

-اشکان… تو… رو… خدا… برو… ببین…. چه… خبره؟

اشکان که خودش هنوز مات و مبهوته زیر بازوی سروش رو میگیره

&& ترنم&&

میدونستم امروز میبینمش… وقتی نریمان گفت آلاگل دستگیر شده شک نداشتم که سروش زودتر از بقیه توی دادگاه حاضر میشه… برای منی که یه مدت عشق زودگذر هم بودم خیلی کارا کرد دیگه چه برسه برای آلاگل که جونش به جون اون دختر بسته بود… نمیدونم اون لحظه که فهمید آلاگل باعث نابودیه من شده چه حالی بهش دست داد… شاید عذاب وجدان… شاد پشیمونی… شاید ترحم… شاید دلسوزی ولی مطمئنم عشق نبود چون اون خودش عاشق بود… نمیدونم از کی با آلاگله شاید از همون روزایی که من بی صبرانه انتظار برگشتش رو میکشیدم اون داشت زندگیش رو با عشق جدیدش سر و سامون میداد…

«آرزوهایم هوایی میشوند …!

به باد میروند …!

دود میشنود …!

حس میکنم معتادحسرت هایم شده ام…!»