«گاهی وقتــــــــــها چقــدر سادهـ عروسک می شویـــــــــم ؛

نه لبخند می زنیـــم

نه شکایتــ می کنیـــم ؛

فقـــط احمقانهـ سـکـــــوتـــ میکنیم….!»

میگن اگه برای دومین بار عاشق شدی عشق دومت رو انتخاب کن چون اگه واقعا عاشق بودی هیچوقت دوباره عاشق نمیشدی… پس باید به خاطر آلا هم که شده میومد مگه میشه اون همه عشق به خاطر منی که دوستم نداشت ازبین بره… میدونم عادلانه نیست بگم دوستم نداشت حتی اگه عاشقم نبود ولی یه وقتایی دوست داشتنش رو بدجور احساس میکردم اما خب اون دوست داشتن هم با کوچیکترین تلنگر از بین رفت… باید قبول کنم انتظار زیادی از سروش داشتم اون که عاشقم نبود بخواد تا آخر عمر منتظرم بمونه… دست خودم نیست ته دلم به آلاگلی که قراره پشت میله های زندان باشه حسودیم میشه… یاد اون روزا میفتم که هیچوفت نازم خریدار نداشت… سروش بیشتر اوقات باهام سخت برخورد میکرد… انگار من رو بچه ی خودش میدونست شاید به شیطنتام لبخند میزد اما هیچوقت باهام مثله یه نامزد واقعی رفتار نکرد… جدی و مغرور و در عین حال با جذبه اما وقتی با آلاگل بود میگفت میخندید حتی جلوی بقیه بدون هیچ خجالتی دست روی شونه هاش مینداخت و بوسش میکرد… نمیگم سروش هیچوقت نگفت دوستت دارم.. نه زیاد گفت… زیاد باهام خندید… زیاد هم مهربونی کرد ولی میگم اون رفتاری که با من داشت خیلی خیلی متفاوت تر از رفتای بود که با عشقش داشت

 

«-آقایی خیلی دوستت دارم

سروش: ترنم الان وقتش نیست… خیلی کار سرم ریخته

-سروشی

سروش: ترنــــم

-جونم آقایی

سروش: برو بیرون کار دارم

-نمیشه تو هم بیای موش موشیه من

سروش: میدونی دلم میخواد الان چیکار کنم؟

-اوهوم

سروش: چیکار؟

-سرت رو از دست من بکوبی به دیوار

سروش: خوبه خودت هم میدونی

-آقایی دوستت دارم

سروش: من هم همینطور عشقم.. حالا میری بذاری به کارام برسم»

فقط نگاش میکنم… چشم تو چشم… فقط و فقط دلم این نگاه رو میخواد …ته دلم عجیب میسوزه… بغض نشسته تو گلوم راه نفسم رو میبنده… دوباره این بغض هوس شکستن کرده… پشت سر هم چند با پلک میزنم تا اجازه ی ریزش اشک رو به چشمام ندم… اما بی فایده ست باز هم این اشکه که بر من پیروز میشه

«چقدر سخته دلتو بشکونن

غرورتو بشکونن

قولاشونو بشکونن

و تو بخوای حداقل بغضتو سالم نگه داری اما نتونی...» یاد حرفای آلاگل و سروش توی نامزدی مهسا میفتم

«آلاگل: سروش… عزیزم کجایی؟

سروش: بیا اینجا گلم

آلاگل: عزیزم دلت میاد منو تنها بذاری؟

سروش: معلومه که نه عشق من»

دلم یه سطل آب یخ میخواد تا این عطش و گرمایی که در من به وجود اومده رو آروم کنه… الان دقیقا حس کسی رو دارم که داره از درون میسوزه و دم نمیزنه…

«گاهی وقتــــــــــها چقــدر سادهـ عروسک می شویـــــــــم ؛

نه لبخند می زنیـــم

نه شکایتــ می کنیـــم ؛

فقـــط احمقانهـ سـکـــــوتـــ میکنیم….!»

خدایا چرا نمیتونم ازش متنفر باشم… چرا؟!… قبلنا یه جا خوندم اگه عاشق کسی باشی هیچوقت ازش متنفر نمیشی حتی اگه بهت خیانت کنه… حتی اگه دوستت نداشته باشه… حتی اگه هر روز خوردت کنه… حتی اگه ازت متنفر بشه و من تمام این سالها این حس رو تجربه کردم

«بهترین تصمیمی که گرفتم جدایی از تو بود…با آشنایی با نامزدم تونستم معنی عشق واقعی رو درک کنم… الان میفهمم که در گذشته چقدر اشتباه کردم و چقدر به خطا رفتم»

گاهی بی هوا دلم هوایت را می کند …

هوای تو ؛ تویی که هیچوقت هوایم را نداشتی …

بعضی وقتا عجیب دلم هوای فراموش شدن و فراموش کردن میکند… موفق به فراموش شدن شدم ولی نمیدونم چرا موفق به فراموش کردن نمیشم…

« گاهی بدون گریه ، بغض ، داد و هوار ؛ با غرور باید قبول کنی که فراموش شده ای و بروی دنبال زندگی ات …»

بعد از چهار سال آزگار هم نتونستم کسی رو فراموش کنم که من رو مثله یه آشغال از زندگیش بیرون کرد و بخاطر خلاصی از دست من حتی شماره هاش رو هم عوض کرد بعد اون چطور میتونه آلاگلی رو از یاد ببره که فقط بخاطر اون راضی به تباهیه آینده ی خودش و من شد…

خدایا یعنی کی عاشق تره… من یا آلاگل؟!.. منی که در تمام صحنه های خوب و بده تئاتر زندگیم به یاد اون بودم و حتی برای یک لحظه هم راضی به آزارش نشدم یا آلاگلی که به خاطر عشقش همه ی دنیا رو زیر و رو کرد ولی اجازه نداد آب تو دل سروش تکون بخوره… منی که حتی همین الان هم راضی نیستم بلایی سر آلاگل بیاد چون تحمل غم چشمای سروش رو ندارم یا آلاگلی که برای رسیدن به سروش دنیای من رو ازم گرفت… نمیدونم شاید آلاگل حق داره که سروش رو ماله خودش بدونه… شاید عشق یعنی اینکه بقیه رو تباه کنی تا خودت به معشوقت برسی که اگه چیزی غیر از این بود سروش هیچوقت عاشق آلاگل نمیشد… با از خودگذشتگی نمیشه یه نفر رو ماله خودت کنی برای نگه داشتن عشق باید بجنگی… اینا رو خیلی دیر فهمیدم…. خیلی خیلی دیر

فقط دلم از این میسوزه که همین الان با دونستن همه ی اینا باز هم نمیتونم بجنگم… باز هم نمیتونم.. دلم عشق میخواد ولی نه به بهای شکستن دل خیلیا

آهی میکشمو نگام رو از سروش میگیرم که یهو چشمم تو دو جفت چشمای آشنا گره میخوره… دهنم باز میمونه

به زحمت زمزمه میکنم: اشکاناون هم اینجا… کنار سروش… مگه ممکنه… همکار من چرا باید کنار سروش باشه… اخمام تو هم میره… سروش به کمک اشکان سرپا مونده… اما آخه این دو تا چطوری همدیگه رو میشناسن.. یاد آقای رمضانی میفتم… لابد بعد از من سروش به یه مترجم نیاز داشت و باز به آقای رمضانی رو انداخت… آقای رمضانی هم اشکان رو فرستاد تا برای سروش کار کنه… فقط موندم چه جوری از نفس دل کند و از اون شرکت بیرون اومد… سری به نشونه ی سلام برای اشکان تکون میدم… تعجب اشکان و سروش رو درک میکنم… این همه تعجب و بهت زدگی حالا حالاها برای اطرافیانم یه چیز عادیه… اشکان همونجور خشکش زده حتی جوابم رو نمیده

وجود کسی رو کنار خودم احساس میکنم نگام رو از اشکان و سروش میگیرم و به کسی که کنارم واستاده نگام میکنم که با چهره ی جدیه پیمان رو به رو میشم

پیمان: چیزی شده؟!

به زحمت لبخندی میزنم که حس میکنم بیشتر شبیه دهن کجیه و سرمو به نشونه ی نه تکون میدم

« گـاهـی دلِـت مـیـخـواد هـمـه بـغـضـات

از تــو نـگـاهِـت خـونـده بـشـه کـه جـسـارت گـفـتـن کـلـمـه هـا رو نـداری…

امـا یـه نـگـاه گُـنـگ تـحـویـل مـیـگـیـری

و یـه جـمـلـه مِـثـلـه: چـیـزی شـده ؟!

اونـجـاسـت کـه بـُغـضـتـو بـا یـه لـیـوان سـکـوت سـر مـیـکـشـی

و بـا لـبـخـنـد مـیـگـی :

نــه هـیـچـیــ…!»

پیمان سرش رو به همون طرفی برمیگردونه که چند دقیقه پیش به اونجا زل زده بودم و با دیدن سروش لبخند کمرنگی رو لباش ظاهر میشه

پیمان: برو تو ماشین یه خورده دراز بکش یه ربع دیگه داخل میریم

-تا آخر دادگاه میمونیم؟

پیمان: احتیاجی نیست… از اونجایی که حالت زیاد مساعد نیست فقط به عنوان یکی از شاهدهای پرونده حرف میزنی و بعد زود برمیگردیم… به جز پرونده ی جنابعالی شکایتهای زیادی بر علیه افراد این باند وجود داره اما یادت باشه مهمترین شاهد پرونده تویی

-آلاگل و بنفشه که جز باند نبودن

پیمان: بالاخره خواسته یا ناخواسته کمکهایی به لعیا کردن که همون کمکها باعث میشه چند سالی پشت میله های زندان آب خنکنریمان: نوش جان کنند

با صدای نریمان من و پیمان به عقب برمیگردیم

پیمان: باز تو خودت رو نخود هر آشی کردی

نریمان: آدم نخود باشه خیلی بهتر از اینه که دم کشمش باشه… برو کنار میخوام آجی کوچولوم رو تا داخل ماشین همراهی کنم

و بعد بی توجه به پیمان مچ دستم رو میگیره و با خودش میکشه

-نریمان چه خبرته… دارم میام

نریمان: نه خیر.. آگه میخواستی بیای زودتر از اینا میومدی

بعد با حالت با نمکی ادامه میده: آخ جون امروز قراره کلی خوش بگذرونیم… فکرش رو کن ترنمی میریم برای من تو پاساژا لباس میخریم

بعد آرومتر ادامه میده تازه میخوام برای دوست دخترام هم کادو بخرم