💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۲۲

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/23 10:49 · خواندن 7 دقیقه

«خوشبحالت آدم برفی… خوشبحالت… توی دنیای به این سردی فقط تویی که رسم درست زندگی کردن رو یاد گرفتی… توی این یخبندان فقط باید سرد باشیم تا آب نشیم»

خندم میگیره… میدونم شوخی میکنه…

-برو بابا… دوست دخترت کجا بود؟

بعد ابرویی بالا میندازم و میگم: با داشتن چنین برادر زنی مگه میتونی از این کارا هم کنی؟

چنان آه عمیقی میکشه که آدم دلش براش کباب میشه… اگه کسی ندونه فکر میکنه چه ظلم بزرگی در حقش شده ها…. در ماشین رو باز میکنه و با غصه میگه: بشین خواهر.. بشین.. مثله اینکه تو هم درد منه بدبخت رو فهمیدی… این هرکول نمیذاره حداقل یه ناخونک به این دخترای ترگل ورگل اطراف بزنم… فقط باید نگاه کنم و آه بکشم… هی… روزگار… چه میکنی با ما… هی… هی… هی

خندم میگیره… میخوام توی ماشین بشینم که با صدای داد و بیداد اشکان متعجب سرم رو به عقب برمیگردونم.. توجه ی پیمان و نریمان هم به سمت اشکان جلب میشه… سروش رو میبینم که بدون توجه به ماشینایی که از خیابون عبور میکنند میدوه تا خودش رو به من برسونه

نریمان:اِ… اینکه سروشه

با دهن باز به حرکات سروش نگاه میکنم

نریمان: جون این آق سروشت یه لبخند بزن.. دلمون پوسید اینقدر بداخلاق دیدیمت

« هنوز هم مرا به جان تو قسم میدهند

میبینی؟!

تنها من نیستم که رفتنت را باور نمیکنم…!»

نریمان با شیطنت ادامه میده : خب لبخند نزن ولی من که میدونم ته دلت دارن قند آب میکنند…

اشتباه نکن داداشی… اشتباه نکن… این پودرایی که میبینی قند نیستن… نمکند…با دیدن عشقم داغ دلم لحظه به لحظه تازه تر از قبل میشه… داغونم داداش.. داغونم… خیلی زیاد…از اینکه نتونستم اونو واسه خودم داشته باشم… نتونستم عاشقش کنم… نتونستم مال خودم کنم داغونم… اینایی که تو میبینی نمکایی هستن بر روی زخم های تازه باز شده ام

نریمان: پس بگو چرا خانوم یک ساعت سرجاش خشکش زده بود منه احمق رو بگو که فکر میکردم داری از نگرانی دق میکنی نگو خانوم داشت به آقا سروشش نیگاه میکرد

چپ چپ نگاش میکنم که میگه: به من نگاه نکن من خودم صاحاب دارم… تازه یه هرکولم واسه محافظت با خودم اینور و اونور میبرم تا اگه کسی نگاه چپ بهم انداخت بزنه چپ و راستش کنه

پیمان: آره جونه خودت… گمشو اونور زر مفت نزن

نریمان با حالت نمایشی به عثب برمیگرده و میگه: ذلیل مرده این چه طرزه اومدنه… سکته کرم.. یه اِهِمی.. یه اُهمی… یه سرفه ای… یه چیزی نزاکت نداری که…

راننده: چه خبرته دیوونه… میخوای خودکشی کنی؟

با شنیدن صدای ترمز ماشینی با ترس نگام رو از نریمان میگیرم و به سروش نگاه میکنم که روی زمین افتاده

جیغی میکشم با ترس از پیمان و نریمان فاصله میگیرم و به سروش نگاه میکنم

سروش به زحمت از روی زمین بلند میشه نگاهی به من میندازه… پیمان و نریمان هم با نگرانی نگاش میکنند… راننده ی دیگه ای که به سروش زده میخواد از ماشین پیاده شه که سروش اجازه نمیده.. اشکان به کمک سروش میاد و مردمی که تازه میخواستن تجمع کنند رو متفرق میکنه… وقتی خیالم از بابت سلامتی سروش راحت میشه میرم داخل ماشین میخوام در رو ببندم که در ماشین به شدت باز میشه و بازوم کشیده میشه… لرزش دستش رو احساس میکنم…چشمام رو میبندم و سعی میکنم آروم باشم…سروش: ترنم

صداش رو که اسمم رو زمزمه میکنه میشنوم… خدایا فقط همین امروز هوام رو داشته باش.. فقط همین امروز از سنگم کن… بعد هر چی تو بگی… هر چی تو بخوای

چشمام رو باز میکنم… سروش مجبورم میکنه از ماشین پیاده شم… نریمان و پیمان هیچی نمیگن… حتی نزدیکم هم نمیان… حتی سروش رو از من دور هم نمیکنند… اشکان هم با فاصله از ما واستاده و با لبخند نگامون میکنه

نگام تو نگاش قفل میشه… اشک تو چشماش جمع شده

آخ سروش… با من چه کردی؟… که حتی امروز هم نمیتونم برای داشتنت تلاش کنم

«تو به تک تک لحظه های من ، یک “بودن” بدهکاری !»

سروش: خودتی مگه نه؟

—-

سروش: ترنم خودمی مگه نه؟!

بی اراده زهرخندی رو لبام جا خشک میکنه

سخته بی تفاوت بودن در برابر عشقی که تمام وجودت رو تسخیر کرده ولی میخوام مثل همه ی مراحل زندگیم سختی رو به جون بخرم و بی تفاوت از کنارش بگذرم.. چون نه مال منه… نه دلم میخواد تو این شرایط مال من بشه

بازوهام رو فشار میده و میگه: عشق خودمی مگه نه؟

به سردی میگم: نه….

با ترس بهم زل میزنه … دستاش از دور بازوهام شل میشه

آب دهنش رو به زحمت قورت میده و میگه: مگه تو ترنم مهرپرور نیستی؟

بازوهام رو از دستش بیرون میکشم و میگم: چرا… ترنمم… ترنم مهرپرور

لبخندی رو لباش میشینه و لحظه به لحظه پررنگ تر میشه

سروش: خب پس.. پس مشکل چیه؟

میخواد دوباره بازوم رو بگیره که اجازه نمیدم و ادامه میدم: اما خیلی وقته که دیگه ترنم شما نیستم

دستش که برای گرفتن من بالا اومده بود تو نیمه راه متوقف میشه

سروش: تـ ـرنـ ـم

لبخند تلخی میزنم و با لحنی خشک ولی بی نهایت آروم میگم

-بهتره با آوردن اسم لجنی مثل من شخصیت والاتون رو زیر سوال نبرین… هر کسی اونقدر لیاقت نداره که اسمش رو به زبون مبارکتون بیارین

نمیدونم این آرامش از کجا اومده.. نه داد میزنم… نه بلند صحبت میکنم.. نه اشک میریزم… نه اخمی میکنم… آرومه آرومم…خشک و بی تفاوت

پشتم رو بهش میکنم تا به سمت نریمان و پیمان برم که یهو دستش دور کمرم حلقه میشه… نفس تو سینم حبس میشه… خدایا این پسره چش شده… تحمل این همه نزدیکی رو ندارم… میخوام خودم رو از چنگالش آزاد کنم که اجازه نمیده و همونجور که پشتم بهشه من رو محکمتر به خودش فشار میده

تو این لحظه فقط یه آرزو دارم… دلم میخواد ادم برفی بشم.. بی قلب… سرده سرد… با نگاهی شیشه ای

«خوشبحالت آدم برفی… خوشبحالت… توی دنیای به این سردی فقط تویی که رسم درست زندگی کردن رو یاد گرفتی… توی این یخبندان فقط باید سرد باشیم تا آب نشیم»

وسط خیابون بی توجه به نگاه دیگران من رو به خودش میچسبونه.. سرش رو روی شونم میذاره

انگار اصلا حرفام رو نشنیده

چون بر عکس من با صدای بلندی میخنده و من رو محکمتر به خودش فشار میده

مدام تکرار میکنه: تو زنده ای ترنم… تو واقعا زنده ای عشق منبا فشار دستش روی پهلوم چشمام از شدت درد بسته میشن اما از اونجایی که اون صورتم رو نمیبینه همونجور ادامه میده: یعنی باید باور کنم که زنده ای عشق من؟… باید باور کنم؟… نکنه دارم خواب میبینم

با صدایی بین بغض و خوشحالی میگه: باید بهم میگفتی ترنمم.. باید بهم میگفتی که زنده ای… نمیدونی این مدت بدون تو چی کشیدم

از حرفاش حیرت میکنم

سروش: کلی حرف باهات دارم.. به اندازه ی تمام سالهای عمرم باهات حرف دارم

کلافه از شدت درد و این همه نزدیکی به شدت شروع به تقلا میکنم

خدایا من تحمل این همه نزدیکی رو ندارم

با بغض میگم: یه کثافته خائن ارزش این همه خوشحالی رو نداره آقای راستین بهتره………

اجازه نمیده ادامه بدم با صدایی که به شدت میلرزه میگه: حق داری ترنم…حق داری… از حالا تا آخر عمرم هر چی که بارم کنی حقمه ولی یه خواهش اگه میخوای توهین کنی توهین کن… تو این مورد حرفی ندارم چون حقمه… باید بکشم… ولی به خودت نه ترنمم… هر چی میخوای بگی به من بگو… هر توهینی میخوای بکنی به من بکن

میترسم اگه بیشتر از این تو آغوشش بمونم بغضم بشکنه و منه رسوا رو رسواتر از قبل کنه

سروش همونجور ادامه میده: اصلا بزن تو گوشم.. داد و بیداد کن… فحش بده.. هر چی دلت میخواد بارم کن… اما به خودت کاری نداشته باش… تحمل این یکی رو ندارم… خیلی وقته که فهمیدم تو از برگ گل هم پاک تر بودی و هستی… گل همیشه بهارم کجا بودی تمام این مدت؟… کجا بودی؟

صدای کوبش قلبش رو میشنوم.. قلبش تند تند میزنه… قلب من هم عجیب بیقراره… بیقراره همین آغوش… یکی از بزرگترین دردای دنیا اینه که در عین در آغوشش بودن دلتنگ آغوش همیشه گرمش باشی… یعنی اون هم این بی قراری رو حس میکنه…نه… نه ترنم… اون هیچوقت به بی قراری ها و تپش های قلب تو توجهی نمیکنه