«چون میگذرد غمی نیست........» 

همونجور که تقلا میکنم میگم: لعنتی ولم کن

ملتمسانه به نریمان و پیمان نگاه میکنم… نریمان که نیشش بازه و اصلا حواسش به چشمای من نیست اما پیمان متوجه ی نگام میشه… انگار خواهشم رو از چشمام میخونه چون با اخم و جدیت به طرف ما میاد و خطاب به سروش میگه: آقای محترم فکر نکنم وسط خیابون جای این کارا باشه

سروش نگاهی به من و نگاهی به پیمان میندازه و به ناچار دستاش رو از دور کمرم شل میکنه و همین باعث میشه سریع از آغوشش بیرون بیام و به طرف پیمان برم… با اون همه تقلا برای بیرون اومدن با اینکه به هدفم رسیدم نمیدونم چرا از ته دلم خوشحال نیستم

سروش: ترنم خیلی خوشحالم… خیلی زیاد

-دلیلی برای این خوشحالیتون نمیبینم

سروش با صدای غمگینی میگه: ترنم میدونم اشتباه کردم… به خدا شرمنده ام

با خونسردی ظاهری به طرفش برمیگردمو میگم: شرمنده؟!… برای چی؟… چرا؟!

با دهن باز نگام میکنه… بعد از چند لحظه به خودش میادو میگه: ترنم

-آقای راستین بهتره این بازیه مسخره رو تموم کنید… شما چرا باید شرمنده ی من باشین؟… ما دو تا آدم غریبه ایم که یه مدت جلوی راه هم قرار گرفتیم و بعد هم به دلایلی که خودتون بهتر از همه خبر دارین مجبور شدیم از هم جدا بشیم… همین و بس

 

سروش: ترنم اینجوری نگو

-پس چه جوری بگم… من دارم حرف از حقیقت میزنم… عشق و عاشقی که زوری نمیشه… اصلا چرا باید بهتون فحش بدم… چرا باید بهتون توهین کنم… چرا باید کلی حرف بارتون کنم.. مگه شما چیکار کردین؟.. مگه به غیر از این بوده که بعد از یه مدت فهمیدین این رابطه از ریشه غلط بوده و ترجیح دادین جدایی رو انتخاب کنین؟… این کجاش اشتباهه…

سروش: ترنم میدونم از دستم عصبانی هستی.. میدونم دلخوری

-نیستم… نه عصبانیم نه دلخور… تو لحن من نشونی از عصبانیت میبینید؟… البته اگه بخواین به این رفتارای مسخره تون ادامه بدین هیچ تضمینی نمیکنم که عصبانی نشم ولی الان تو این برهه ی زمانی نه عصبانیم نه دلخور… فقط دارم میگم دلیلی واسه این همه هیجانتون نمیبینم… البته این رو خوب میدونم از زنده بودن من خیلی متعجب شدین و به عنوانبا پوزخند میگم: یه دوست قدیمی نتونستین بی تفاوت از کنار این اتفاق بگذرین

با کلافگی چنگی به موهاش میزنه و میگه: ترنم هیچ چیز اونجور که تو فکر میکنی نیست

-اولا ترنم نه و خانمه مهرپرور… دوما فکر کنم خیلی وقت پیشا برام روشن کردین که هیچ چیز اونجور که من فکر میکردم نبود… البته گله ای نیست… چون در تمام مدتی که با من بودین خیانتی بهم نکردین پس بهتون خرده نمیگیرم…. در یه مقطع زمانی حس کردین عاشق شدین ولی بعد از مدتها فهمیدین اون عشق یه هوس زودگذر بوده… این که مسئله ای نیست… این روزا زیاد از این اتفاقا میفته…

نگام رو ازش میگیرم و به زمین زل میزنم… همونجور که با پام ضربه های آرومی به سنگ کوچیک جلوی پام میزنم ادامه میدم: قبلا هم بهتون گفتم خیلی براتون خوشحالم که دوباره عاشق شدین

سروش: ترنم تو چی داری میگی؟

همه ی احساسم رو توی وجودم خفه میکنم و با چشمهایی بی احساس تو نگاهش خیره میشم

-دارم به طور غیرمستقیم بهت میگم اونقدر مرد باشی که این دفعه پای همه چیز بمونی

سروش: ترنم به خدا تو عشق اول و آخرم بودی

عصبانی میشم… خیلی زیاد…

با قدمهای بلند خودم رو بهش میرسونم و همه قدرتم رو میریزم توی دستام… با خشم تو چشماش زل میزنم و قبل از اینکه به خودش بیاد چنان سیلی ای بهش میزنم که باعث میشه برق از چشماش بپره

مات و مبهوت بهم نگاه میکنه و هیچی نمیگه

-این رو نزدم واسه ی خودم… حتی واسه ی نامزدت هم که زندگیم رو تباهم کرد نزدم… این رو زدم تا یادت باشه هیچوقت هیچکس رو به بازی نگیری… وقتی یکی رو شریک زندگیت میکنی مهم نیست عاشقشی یا نه تا آخرین نفس باید همراهیش کنی… حتی اگه گناهکار باشه قبل از هر چیزی باید حرفاش رو بشنوی و بعد محکومش کنی…

مشتی به قلبم میزنمبا چشمای گرد شده نگام میکنه… پوزخندی میزنم و با لحن خشنی ادامه میدم: اینی که هر لحظه و هر ثانیه خودش رو به دیواره ی این سینه میکوبه اسمش قلبه… سنگ نیست آقا.. یه تیکه گوشته که احساس داره… میفهمی آقا؟.. اگه نمیفهمی همه سعیت رو برای فهمیدنش بکن… دیروز من رو برای حفظ آبروت از زندگیت بیرون پرت کردی و امروز آلاگل رو… فردا نوبت کیه؟… میخوای به کجا برسی سروش؟… این بود اون همه ادعا… این بود این همه عشق… زندگی بازارچه نیست که دخترای مردم رو یکی یکی بخری و بعد از یه مدتی که دیدی بهت نمیخوره ولش کنی و بری سراغ بعدی…

به قلبم اشاره میکنم

-وقتی تو رو میبینه میزنه… خیلی محکم… میدونی چرا؟… میدونم نمیدونی… چون همیشه تو زندگیت با دو دوتا چهار تا پیش رفتی… هیچوقت پای قلبت رو وسط نکشیدی… تا همه چیز خوب بود عاشق بودی ولی تا به نفعت نبود پا پس کشیدی و رفتی سراغ زندگیت… ولی بذار من بهت بگم…. قلبم داره به شدت میزنه چون یه روز تو با تموم خودخواهیت به محبتت عادتش دادی…

چشماش غمگین میشن… ولی من با بی رحمی ادامه میدم

به دادگاه اشاره میکنم و ادامه میدم: یه قلب دیگه هم اون تو هست که وقتی تو رو میبینه صد در صد به شدت همین قلبی که تو قفسه ی سینه ی منه محکم و بی صدا میزنه… چون اون رو هم به محبتت عادت دادی… اما تو قدر هیچکدوم رو ندونستی چون توی سینه ی تو قلب نیست… یه تیکه سنگه… اون سنگی که تو سینته هیچوقت به خاطر کسی نمیزنه.. قلب جنابعالی جنسش از سنگه فقط و فقط به خاطر خودت میزنه… تمام این مدت فکر میکردم اگه من رو ول کردی حداقل برای عشق زندگیت ارزش قائلی اما تو نه تنها برای دیگران بلکه برای خودت هم ارزش قائل نیستی… تو اصلا عاشق نیستی تا بدونی عشق چیه؟

با تحقیر نگاش میکنم

-امروز من، ترنم مهرپرور همینجا با افتخار میگم خیلی خیلی خوشحالم که این همه بلا سرم اومد تا ازت جدا بشم…چون تحمل جدایی خیلی راحت تر از تحمل یه آدم پست و بی معرفته که همیشه در بدترین شرایط زنش رو در کوچه پس کوچه های این زندگی بی کس و بی پناه رها میکنه و به دنبال زندگیش میره…

سری به نشونه ی تاسف تکون میدمو بدون توجه به حال خرابش 

 

میگم: اگه میدونستی چقدر واسه خودم و آلاگل و دخترای امثاله خودمون متاسفم هیچوقت جرات نمیکردی دوباره جلوم ظاهر بشی… نمیخوام از آلاگل دفاع کنم چون همه ی آرزوهای من رو ازم گرفته تا دنیا دنیاست اون دشمن من و من دشمن اون محسوب میشم ولی چقدر متاسفم که دلیل گرفته شدن آرزوهای من تو بودی… حداقل اگه یه هدف محکمتر داشت دلم این همه نمیسوخت… اون زندگیم رو تباه کرد تا به تو برسه در صورتی که تو حتی لایق نفس کشیدن هم نیستی

پشتم رو بهش میکنم تا به داخل ماشین برم که مچ دستم رو میگیره و میگه: ترنم صبر کن-بهتره خودت محترمانه دستم رو ول کنی

با التماس میگه: ترنم قسم میخورم هیچوقت بهت خیانت نکردم فقط یه لحظه به حرفام گوش کن بعد اگه خواستی بری برو

دستم رو به شدت از دستش بیرون میکشم و به سمتش برمیگردم… یهو لحنم غمگین میشه… میخوام آخرین حرف رو هم بزنم و برم

با بغض نشسته تو گلوم میگم: از من که گذشت حداقل برای یه بار هم که شده رو حرفت بمون و منتظر عشقت باش… اینجور که شنیدم در نهایت فقط چند سال براش حبس میبرن تو باند منصور کاره ای نبود واسه ی یه احمق زندگیش رو باخته

ناامید و خسته نگام میکنه… دهنش رو باز میکنه که یه چیز بگه اما انگار پشیمون میشه… چون فقط یه آه میکشه و سکوت میکنه… نگاه پر از غمم رو از نگاه پر از حرفش میگیرم… در عین خوشحالی غمگینه…. پشتم رو بهش میکنم و آهی میکشم… دستم رو تو جیب مانتوم میکنم.. یه خورده سردمه… همونجور که دارم میرم خطاب به سروش میگم: نذار یه ترنمه دیگه توی این دنیا متولد بشه… سخته سروش… خیلی سخته… درد بدیه ترنم بودن و ترنم موندن

با تموم شدن حرفم قطره اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر میشه

از مقابل چشمای بهت زده ی پیمان و نریمان رد میشم و سوار ماشین مدل بالای نریمان میشم

———