💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۲۴

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/23 11:23 · خواندن 7 دقیقه

«اشکاتو پاک کن همسفر 

 

گاهی باید بازی رو باخت

 

اما این و یادت باشه 

 

دوباره میشه زندگی رو ساخت» 

چشمام رو میبندم… دلم عجیب گرفته… سرم رو بین دستام میگیرم.. صداش تو گوشم میپیچه

« ترنم به خدا تو عشق اول و آخرم بودی»

لبخند تلخی رو لبم میشینه… لابد عذاب وجدان گرفته

آره عذاب وجدان گرفته… مطمئنم…

اون دوستت نداره ترنم… بفهم… حق نداری بهش فکر کنی… اون دوستت نداره… آره اون که دوستت نداره…

با بغض زمزمه میکنم: آره دوستم نداره

که چی؟… خب من هم دوستش ندارم… با اون همه بلایی که سرم آورد مگه میشه دوستش داشته باشم؟… من هم دوستش ندارم… اصلا و ابدا عاشقش نیستم…

پوزخندی رو لبام میشینه

آره کاملا معلومه عاشقش نیستی.. کاملا معلومه دوستش نداری… اصلا یادت نیست که چهار سال و دو ماه و شش روزه و دو ساعته که ترکت کرده

از لا به لای پلکهای روی هم افتادم اشکم سرازیر میشه

دختر تو رو به خدا تمومش کن… تا کجا میخوای ادامه بدی؟… میخوای بخاطر ترحم بیاد تو رو بگیره و هر شب با یاد آلاگل سرش رو روی بالیش بذاره… اون فقط دلش برات سوخته… احمق نباش ترنم… احمق نباش

باز حرفای دکتر رو پیش خودم مرور میکنم

«پیمان: یعنی چی؟

دکتر: شما شوهرش هستین؟

پیمان: نه.. برادرشم.. جواب من رو ندادین

دکتر: یعنی امکانش هست که دیگه نتونه بچه دار بشه

نریمان: مگه میشه خانوم دکتر؟؟!

دکتر:بله… امکانش هست ولی از اونجایی که ازدواج نکرده به طور دقیق نمیتونم حرفی در این مورد بزنم… شاید حدسم اشتباه باشه… فعلا بهتره داروهایی که براش تجویز میکنم رو بخوره تا حداقل یه خورده از دردش کم بشه

پیمان: اگه حدستون درست باشه یعنی هیچوقت نمیتونه مادر بشه

دکتر: هر چیزی امکان داره ولی این احتمال رو هم در نظر بگیرین که ممکنه یه آسیب جزئی باشه که با درمان حل بشه»

چشمام رو باز میکنم و به رو به روم نگاه میکنم… آهی میکشم

مدام با خودم تکرار میکنم من دوستش ندارم.. دوستش ندارم… دوستش ندارم… دوستش ندارم…

یه اشک دیگه روی گونه هام سر میخوره

ولی انگار دوستش دارم…

با بغض زمزمه میکنم بیشتر از همیشه

«-سروشی من تا پنج شش سال اول اصلا بچه مچه نمیخواما؟

سروش:چــــــــــــی؟!

-خو چیه؟… دوست دارم فقط خودم باشم و خودت

سروش: حرفشم نزن

-سروشی جونم

سروش: دیگه خیلی بهت فرصت بدم یه ساله

-سروشی

سروش: ترنم من عاشق بچه ام این رو بفهم

-نمیخوام… نمیخوام… نمیخوام… اصلا حالا که اینطور شد من بچه نمیخوام… هنوز نیومده تو عاشقش شدی

….

-کوفت… چرا میخندی

سروش: خوبه خودت میدونی چقدر دوستت دارما

-اگه دوستم داری بیا چند سال اول رو یه زندگیه شیرین دو نفره داشته باشیم

سروش: نه… به اندازه ی کافی تو دوران نامزدی زندگیمون دو نفره گذشت بعد از ازدواج دلم میخواد زندگیمون سه نفره بگذره

-آخه…..

سروش: حرف نباشه.. تو هر چیزی که کوتاه بیام تو این یه مورد اصلا کوتاه نمیام»

یه دستمال از تو جیبم در میارم… اشکام رو پاک میکنم و با بغض به بازیه روزگار فکر میکنم

«سروش: ترنم من دلم یه زندگیه شلوغ میخواد

-پس من چیکاره ام؟… چنان وسایل ات رو درهم برهم میکنم که وقتی وارد خونه شدی از شلوغیه زندگیت نهایته لذت روببری

سروش: دیوونه… منظورم این بود که یه خونواده ی پرجمعیت دلم میخواد

-خو من و تو همین حالا هم یه خونواده ی پر جمعیت داریم دیگه… من، طاها، طاهر، ترانه، سیاوش، سها، مامان و باباهامون

سروش: تموم شد؟

-نه هنوز کلی فامیل مونده

سروش: ترنـــم

-چیه؟… خو وقتی میگی دلت خونواده ی پرجمعیت میخواد من باید جوابت رو بدم یا نه؟

سروش: منظورم کلی بچه ی قد و نیم قد بود خله

-نه بابا

سروش: به جون تو

-حرفشم نزن… نهایته نهایتش خیلی بهت لطف کنم یه دونه بچه واست بیارم… اون هم چی از تو کوچه خیابون دست یکی از اون بچه دماغوها رو میگیرم اونجوری واست میارم

سروش: مگه دست خودته؟

-پس چی؟… نکنه فکر کردی دست جنابعالیه

سروش: فکر نکردم مطمئنم»

سرم رو به شیشه ماشین تکیه میدم و دوباره چشمام رو میبندم

یه روح شکست خورده.. یه جسم آسیب دیده… یه قلب خرد شده… یه دنیا آرزوی به باد رفته و یه عالمه دلیل برای رد کردن عشقی که میدونم عاشقم نیست…

-اون آلاگل رو دوست داره ترنم… نباید بهش فکر کنی این رو بفهم

یه صدایی ته قلبم فریاد میزنه «به تو چه که آخر و عاقبت آلاگل چی میشه»

زهرخندی میزنم جوابش روشنه دلم برای آلاگل نمیسوزه دلم واسه ی سروش میسوزه

«حقته که بکشی ترنم… بیشتر از اینا حقته… دلت واسه کسی میسوزه که داشت بهت تجاوز میکرد»

-اما من عاشقشم… دوسش دارم با همه ی وجودم… دوست دارم لبخند رو مهمون همیشگیه لباش کنم… وقتی با من بود هیچوقت مثل زمانی که با آلاگل بود لبخند نمیزد و نمیخندید… میدونم عاشقه دختریه که زندگیه من رو تباه کرد… عکس العملاش، خنده هاش، لبخنداش، برق چشماش، بوسه ها و بغل کردناش، عزیزم عزیزم گفتناش… همه و همه یادمه… میدونم که عاشقه اونه… شاید ازش دلخور باشه شاید ازش ناراحت باشه شاید تا حد مرگ از کاراش عصبی باشه ولی مگه من ازش دلخور نشدم مگه من ازش ناراحت نشدم مگه من ازش عصبانی نشدم اینا دلیل بر تنفر طرف نمیشن… وقتی من متنفر نشدم پس چطور امکان داره اون متنفر بشه…. دوست دارم با کسی باشه که عاشقشه حالا اون شخص میخواد آلاگل باشه یا هر کس دیگه… میدونم از روی دلسوزی یا عذاب وجدان اون حرف رو زد… میدونم

«باز تو کاسه ی داغتر از آش شدی… همین کارا رو میکنی که فقط و فقط سهمت از زندگی مصیبت و گریه کردنه دیگه»

با خودم عجیب درگیرم… از یه طرف حس میکنم بی نهایت عاشقشم از یه طرف حس میکنم دلم میخواد انتقام تمام سالهایی رو که باورم نکرد و ترکم کرد رو ازش بگیرم

چشمام رو باز میکنم… نگاهی به دستم میکنم… اشک تو چشام جمع میشه

زیر لب با صدایی گرفته زمزمه میکنم

-بشکنه دستم.. نمیخواستم اینجوری بشه عشقم.. به خدا نمیخواستم بزنم… نمیدونم چی شد… شرمنده سروش… با همه ی بد بودنت باز هم برام عزیزی… خیلی زیاد… تو سهم من نیستی سروش.. تو سهم من نیستی… یعنی هیچوقت نبودی

«تو دیوونه ای ترنم… دیوونه»

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود میاد و تو کف دستم سرازیر میشه

-آره دیوونه ام… دیوونه ی سروش… خیلی وقته که دیوونه اش شدم… خیلی وقته

——با صدای باز شدن در ماشین تازه به خودم میام…

نریمان: ترنم پیاده شو، باید……………….

میخوام سریع اشکام رو پاک کنم که چشمای نریمان به من میفته و حرف تو دهنش میمونه

میدونم دیگه برای هر اقدامی ازجمله مخفی کاری و پاک کردن اشکام خیلی دیر شده

بهت زده نگام میکنه

با ناراحتی سرم رو پایین میندازم و با حرص دستی به صورتم میکشم

از این همه بی تابی و بی قراری متنفرم

نریمان با ناراحتی میگه: ترنم تو گریه کردی؟

نگاش میکنم… به زور میخندم و میگم: یه خورده دلم گرفته بود اما الان حس میکنم همه چیز خوبه

غمگین نگام میکنه

نریمان: ترنم بهتر نیست حرفای سروش رو هم بشنوی………

وسط حرفش میپرم و سریع حرف رو عوض میکنم: مگه نیومدی بریم داداشی نکنه باز میخوای زیر پای پیمان علف سبز بشه

بعد از تموم شدن حرفم بدون اینکه منتظر جوابی از جانب نریمان باشم در رو باز میکنم و به سرعت پیاده میشم… میخوام از خیابون عبور کنم و زودتر از نریمان دور شم تا بیشتر از این رسوا نشم که چشمم به سروش میفته.. اونطرف خیابون به دیوار تکیه داده و با مهربونی و لبخند نگام میکنه… آه عمیقی میکشم… میخواستم از نریمان دور بشم تا در مورد سروش چیزی نگه اما وقتی خودش رو میبینم داغون تر از قبل میشم… با کشیده شدن بازوم به خودم میام

نریمان: ترنم یه فرصت بهش بده

ترنم: ازم نخواه نریمان… ازم نخواه… فقط همین یه بار رو ازت میخوام چنین چیزی رو خواستار نباشی… خیلی سخت تر از سخته… خیلی وقته دارم سعی میکنم از یاد ببرمش

با ناراحتی نفس عمیقی میکشه و میگه: گونه های خیس و چشمای سرخت نشون میده که چقدر تو این راه موفق بودی

-نریمان خواهش میکنم