میدونم کمه ولی ایده ای نداشتم

«پارت 24» چشم باز کردم تو یک اتاقی شبیه انباری بودم...همه جا سیاه و تاریک بود...هیچی نبود جر...جیغغغغغغغغغغغغغ...اینکه خون...نگاهی به اطراف کردم....وقتی دقیق شدم فهمیدم که انباری نیست و اتاق خوابه...بدنم شروع کرد به لرزیدن...انگار که یک دبه اب یخ روم ریخته باشن!!...ترسیده تو گوشه ی اتاق خودمو جمع کردم...صدای چند مرد غریبه اومد بیشتر ترسیدم...هم نگران بودم هم میترسیدم هم گشنم بود هم تشنم بود هم عینه سگ میلرزیدم...برای اولین بار سرم بلند کردم و با گریه گفتم:خدایا...میدونم بنده ی خوبی برات نبودم ولی من به هر نعمت و خیری که بهم بدی احتیاج دارم!!در باز شد...نفسم حبسس شد...همون پسره لوکا بود....جلو اومد...لبخند مرموذ و مزخرفش رو لبش بود...شروع کرد به نزدیک شدن و حرف زدن:هه...میبینم خانم مغرور...خانمه خانما گیر افتاد تو دامه تو دامه....راستی چه اسمی برام گذاشته بودی....اهان یادم اومد...روباه مکار...قهقه ی بلندی زد...ولی من همچنان نفسم به سختی در میومد...چونمو گرفت:بالاخره گیر افتادی هپه ی انگور...با اینکه میترسیدم چونمو از دستش ازاد کرد... - امشب خیلی باهات کار دارم!! اومد جلو خواست لباسمو در بیاره که صدای دعوا از بیرون اومد...این این صدای ادرین بود....برای اولین دفعه از اومدنش خوشحال شدم....ادرین اومد تو و با لوکا درگیر شد...هی میگفت فرار کن ولی پاهای من خشک شده بود...با هر بدبختی ای بود بلند شدم و تا تونستم دویدم...دویدم بیرون از اون خونه رسیدم زنگ زدم 110 و همونجوری از وسط خیابون رد میشدم....خدافظروکه گفتم صدای بوق ماشین توجهم و جلب کرد....نگاهم به نور ماشین بود...قلبم تند تند میزد....تا اینکه یکی هولم داد....سرم خورد به جدول احساس سردی یک چیزی رو رو سرم کردم و چشمام بسته شد!!(توجه توجه!:میدونم بعد از قرنی اومدم و یک پارت به این کوتاهی دادم ولی این داستانرو به پایانه...و من خودمم بیشتر نتونستم روش فکر کنم....دیگه به بزرگواریتون ببخشید اگه تونستم ایده بگیرم چهارشنبه بعدی رو میدم اگر نشد طبق روال شنبه میدم)

*************

پایان

خدافظ