💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۲۹
«این روزهــــایم به تظاهر می گذرد…
تظاهر به بی تفاوتی،
تظاهر به بی خیـــــالی،
به شادی،
به اینکه دیگــــر هیچ چیز مهم نیست…
اما . . .
چه سخت می کاهد از جانم این “نمایش”»
بنفشه: اما تو باز هم اونا رو سر راه هم قرار میدادی
این چی داره میگه… ترنم و سیاوش از خیلی وقت پیش همدیگه رو دوست داشتن… من از نگاهشون این رو میخوندم… حتی سیاوش بعدها خودش بارها و بارها به ترانه گفته بود که از قبل عاشقش بوده من فقط اونا رو بهم نزدیک کردم… این دختری که رو به روی من واستاده واقعا کیه؟… بنفشه؟… نه… این نمیتونه بنفشه، خواهر من،دوست دوران کودکیم باشه… بنفشه ای که من از اون ساخته بودم فقط خیالات خام ذهن خودم بود… بنفشه ی واقعی خیلی خیلی برام ناآشناست
بنفشه: میبینی.. تو هم دوستم نبودی… تموم اون سالها هیچوقت به من فکر نکردی؟…
-من؟… من تموم اون سالها دوستت نبودم… من تمام اون سالها خواهرت نبودم؟… باشه حرفی نیست…. ولی میدونی موضوع از چه قراره؟… من اتفاقای خوب بینمون رو به خاطر میسپردم و رفتارای بدت رو نادیده میگرفتم ولی تو برعکس عمل میکردی… از وقتی رو به روت واستادم یه بار از وفاداریم نگفتی… یه بار از رفتارای خوبی که باهات داشتم نگفتی؟… میخوای بگی تمام سالها من آدم بده ی داستان بودم و تو آدم خوبه؟.. جلوم واستادی و من رو محکوم میکنی اما با خودت به این فکر نمیکنی که من رفتارام با همه یکسان بود… اگه ازم متنفر بودی دلیلی واسه ی تحملم نداشتی… میدونی مشکل از تو نیست مشکل از افکار توهه…. کمکها و همراهیه من رو هیچوقت ندیدی همین الان هم نمیبینی که اگه میدیدی این حرفا رو تحویل من نمیدادی کافیه برگردی به گذشته تو لا به لای خاطرات به گل نشسته مون هنوز هم میشه خیلی چیزای خوب خوب پیدا کرد…
به گذشته ها فکر میکنم
اون شبایی که تو آغوشم ساعتها و ساعتها اشک میریخت و آرومش میکردم
اون روزایی که مادرش میخواست به زور شوهرش بده من پاپیش گذاشتم و اونقدر رو مخ مادرش راه رفتم تا نظرش عوض بشه
اون ساعتهایی که احساس تنهایی میکرد من از زندگیم میزدم و شبا رو پیش اون میگذروندم
اون لحظه هایی که میخندوندمش تا مشکلاتش رو با مادرش فراموش کنه
بنفشه آهی میکشه و میگه: با تمام ادعاهایی که داشتی عشق رو از تو چشمای من نخوندی ترنم؟… قبول کن من خواهرت نبودم … هیچوقت… کلمه ی خواهر فقط ورد زبونت شده بود اما ته دلت هم میدونستی کسی که خواهرته ترانه ست… کسی که هم خونته ترانه ست… کسی که نمیتونی قیدش رو بزنی ترانه ست… خواهرم نبودی ترنم فقط کنارم بودی و بس… چون هیچوقت غم چشمام رو نمیدیدی… هیچوقت
سرم رو با تاسف تکون میدمو یه قدم به عقب میرم
-فقط میتونمبگم حیف… حیف تموم اون سالهایی که من با دوستی با تو از دست دادم… حیف… تو فکر میکنی بنده علم و غیب داشتم که بیام عشق و غم رو از تو چشمات بخونم… صمیمانه دوستت بودم و انتظار داشتم وفادارانه باهام همراه بشی … میتونستی جلوم بشینی و راحت حرفت رو بزنی…. همونطور که من حرفام رو میزدم… من اگه از عشق ترانه و سیاوش مطلع شدم دلیلش این بود که ترانه در مورد عشقش داشت با دوستش حرف میزد… وقتی در این مورد باهاش حرف زدم همه چیز رو کتمان کرد من هم کم کم کنجکاو شدم و نگاهش رو توی مهمونی ها دنبال کردم… من اینجوری از عاشق شدن خواهرم مطلع شدم اما چه جوری میتونستم به این موضوع فکر کنم که بهترین دوستم وقتی عاشق میشه هیچ چیز بهم نمیگه و انتظار داره من خودم همه چیز رو بفهمم
سرش رو پایین میندازه و میگه: ترنم با همه ی اینا من نمیخواستم اینجوری بشه
پوزخندی میزنم و میگم: یار دوران دبستانی هیچوقت به هیچکس نگو با من چیکار کردی… هیچوقت… که اگه کسی بفهمه بعد از سالیان سال در حق کسی که باهاش پیمان دوستی بستی چه کارایی کردی هیچوقت به هیچ دوستی توی دنیا اعتماد نمیکنه… من با همه ی خیانتی که ازت دیدم باز هم به وجود دوست خوب ایمان دارم… چون هر چقدر تو بهم ضربه زدی به همون اندازه ماندانایی که شناخت چندانی از من نداشت بلندم کرد
همونجور که دارم عقب عقب میرم ادامه میدم: تمام سالهایی که دوستت بودم هیچوقت در حقم دوستی نکردی… فقط کافی بود بگی همه چیز حل میشد اما با تظاهر به دوست بودن از پشت بهم خنجر زدی
آهی میکشه و میگه: ببخش ترنم… فقط ببخش
پشتم رو بهش میکنم و همونجور که دارم به سمت نریمان میرم با صدایی گرفته میگم: نخواه بنفشه… نخواه…. تکمیلم… دیگه ظرفیتش رو ندارم که ببخشم و دوباره داغون بشم…ظرفیتم بیشتر از هر پری پره… فقط یادت باشه دفعه ی بعد که خواستی خنجر رو فرو کنی تو قلب طرف فرو کن.. از پشت ضربه خوردن مرگ تدریجی رو به همراه داره… یاد بگیر مردونه بجنگی… هر چند هیچوقت باهات جنگی نداشتم که لایق چنین یادگاری هایی از جانبت باشم…
بنفشه: ترنم خدا شاهده همون روزا پشیمون شدم
یه لحظه سرم رو به عقب میچرخونم و میگم: حتی الان هم با خودت روراست نیستی… اگه پشیمون بودی همون روزا حقیقت رو روشن میکردی… تو حتی همین الان هم پشیمون نیستی؟… زندگیت رو کن بنفشه فقط این کاری رو که با من کردی رو حتی در حق دشمنت هم نکن… من بعد از چهار سال هنوز هم به دوستیمون امیدوار بودم ولی تو همون روزای اول دوستی قید با من بودن رو زدی بودی… چه ساده لوحانه بازیه زندگیم رو باختمچشام پر از غم میشه…. حتی توی اون همه سردی و بی تفاوتی ظاهری هم مطمئنم میشه غم رو به راحتی از چشام خوند…. دلم میخواد برم… نمیدونم کجا؟!… فقط میدونم دوست دارم هر چه زودتر از اینجا برم… برم یه جای دور… یه جایی که توش رفیق به یه نارفیق تبدیل نشه… عشق به یه هوس زودگذر تبدیل نشه… مادر به یه نامادری بی رحم تبدیل نشه.. برادر به یه دشمن خونی همیشگی تبدیل نشه… دلم میخواد از این شهر و آدماش دل بکنم و برم…تا دیگه فکر نکنم چی در حقشون کردم و چی در حقم کردن…. خدایا یعنی تا این حد بد بودم… بی توجه به بنفشه نگاهی به اطراف میندازم تا مطمئن بشم نریمان به خاطر نگرانی برنگشته… وقتی نریمان رو نمیبینم مطمئن میشم تو ماشین منتظرمه… سرعتمو زیاد میکنم تا زودتر برم
زن غریبه: خانم کجا؟
آلاگل: میشه چند لحظه با اون خانوم حرف بزنم
زن غریبه: نه… برام مسئولیت داره
آلاگل: فقط چند لحظه
زن غریبه با حرص میگه: فقط چند دقیقه
آلاگل: حتما…خانم مهرپرور؟!
با صدای نیمه آشنای آلاگل سر جام متوقف میشم… سروش با فاصله ی نه چندان دوری رو به رومه… پشتم به آلاگله و نگاهم به سروش
دلم نمیخواد برگردم… دلم نمیخواد ببینمش… عشقه سروشه که باشه… دنیای سروشه که باشه… همین که راه رو برای سروش باز گذاشتم و از همه ی آرزوهام گذشتم برام به اندازه ی همه ی دنیا سخته…. تحمل این یکی رو دیگه ندارم… تحمل رو در رویی با کسی که اول دوستم و بعد عشقم رو ازم گرفت رو ندارم… هر چند دوستم رو خیلی قبلتر از اینا از دست داده بودم فقط خودم نمیدونستم میخوام بدون اینکه جوابش رو بدم راهم رو بگیرم و برم که باز متوجه ی نگاه سروش میشم… جنس نگاش رو دوست دارم… مهربونه مهربونه… مثل گذشته ها… مثل چهار سال پیش… نگاش از همون نگاه هاییه که فکر میکردم آرزوی دوباره دیدنش رو به گور میبرم… انگار هنوز متوجه حضور آلاگل نشده… چون نگاهش فقط چشمای من رو کنکاش میکنه… نمیدونم تو چشمام دنبال چی میگرده ولی انگار نمیخواد دست از کنکاش برداره… یه لبخند رو لبشه… یه لبخند از جنس گذشته هایی که برام رویا شده بودن… بدون اینکه متوجه باشم من هم تو نگاهش غرق میشم… کم کم وجود همه کس و همه چیز رو از یاد میبرم… مکان و زمان رو فراموش میکنم… با وجود همه ی سرمایی که تو وجودم احساس میکنم از گرمای نگاهش جونی دوباره میگیرم
نمیدونم چقدر گذشته اما با اخمایی که روی پیشونیش میشینه به خودم میام… مسیر نگاهش و به پشتم تغییر میده… به عقب برمیگردم و آلاگل رو میبینم که با مهربونی به سروش لبخند میزنه… زهرخندی رو لبم میشینه
پس بگو… آقا تازه متوجه ی حضور عشقش شده…
بدون هیچ حرفی نگام رو به سروش میدوزم و با تاسف سری براش تکون میدم…
برات متاسفم سروش واقعا برات متاسفم لبخندت تا زمانی واسه ی منه که آلاگلت نباشه
به سمت خروجی حرکت میکنم
برای سروش متاسف نباش احمق جون… واسه ی خودت متاسف باش که همیشه انتخاب دومی
آلاگل دوباره صدام میکنه
بی توجه به صدای آلاگل میخوام به راهم ادامه بدم
که مچ دستم رو با دستای دستبند زدش میگیره و اجازه نمیده
زن غریبه: کجا دختر؟
آلاگل: ببخشید حواسم نبود
زن غریبه: برام دردسر درست نکن.. زود تمومش کن
آلاگل: باشه خانوم… فقط چند دقیقه
زن با یه خورده فاصله از ما نگاهش رو به آلاگل میدوزه