« گاهی هیچکس را نداشته باشی بهتراست،باور کن بعضیا تنهاترت میکنند…»

چشمام رو ریز میکنم و متفکر به نریمان نگاه میکنم… واقعا چرا نمیرم

 

نریمان: کجایی دختر؟… مواظب باش غرق نشی

 

بی توجه به حرف نریمان میگم: نمیدونم داداش… تو بذار به حساب کم سعادتیه بنده…

 

زهرخندی میزنم و به آسمون اشاره میکنم: هیچوقت واسش بنده ی خوبی نبودم

 

همونجور که حواسش به رو به روهه ابرویی بالا میندازه

 

نریمان: حداقل مثل بعضیا واسه ی بنده هاش آدم بدی نبودی… ترنم توی این شهر من چیزایی رو میبینم که تو اگه فقط و فقط در موردشون بشنوی به وجود خودت و همه ی جد و آبادات افتخار میکنی… باز هم خوشبختی ترنم… با وجود همه ی این مصیبتها هنوز هم خوشبختی

 

سری به نشونه ی تائید حرفاش تکون میدم

 

-آره داداش… بعضی وقتا که با دقت به اطرافیانم نگاه میکنم میبینم خیلیا هستن که وضعشون از من بدتره… خیلیا

 

نریمان: میدونی از چیت خوشم میاد؟

 

منتظر نگاش میکنم

 

نریمان: اینکه برعکس خواهر و نامزدم و خیالیای یگه در برابر حرفام جبهه نمیگیری

 

-شاید دلیلش اینه که با بودن توی اجتماع، من هم به همین حرفا رسیدم… قبلنا من هم جبهه میگرفتم.. من هم از نصیحت متنفر بودم… من هم وقتی به یه مشکلی برمیخوردم داد و بیداد راه مینداختم ولی در طول این چهار سال فهمیدم همه چیز اون جور که به نظر میرسه نیست

 

یاد مهربان میفتم… که مجبور به کلفتی توی خونه های مردم شده بود… صد در صد بدتر از مهربان هم هستن…

 

-من خودم میدونم خوشبخت ترین آدم روی زمین نیستم ولی این رو هم میدونم که خیلیا هستن زندگیشون سخت تر و بدتز از منه…

 

نریمان: خوبی

 

بغض تو گلوم جا خشک کرده ولی به زحمت لبخندی میزنم و میگم: آره… بیشتر از همیشه

 

نریمان: کاملا معلومه

 

با شیطنت تصنعی نگاش میکنم

 

-اگه معلومه چرا میپرسی؟

 

نریمان: تا شاید به جای تظاهر حرف دلت رو بزنی

 

آهی میکشم و لبخدی میزنم

 

-نریمان حرف دل رو نباید زده بشه…حرف دل حرفیه که از چشمای طرف خونده بشه… حرف یعنی بدون اینکه تو در مورد نامزدت حرف بزنی من بدونم که تو دیوونه وار عاشقشی

 

نریمان برای چند لحظه نگام میکنه و بعد سری تکون میده

 

نریمان: همیشه سر بسته حرف میزنی… حرفات طوریه که آدم رو توی زمین و آسمون معلق نگه میداره

 

زهرخندی جای لبخندم رو میگیره

 

-تو جدی نگیر داداش… حرفای من بیشتر به چرت و پرت شباهت داره تا حرف.. فقط کافیه ساده از کنارشون بگذری

 

نریمان: چرا با ساعتها فکر کردن هم نمیتونم درکت کنم

 

-چون جای من نیستی

 

نریمان: مگه تو کجایی

 

-یه جایی مثل برزخ… تا حالا از نزدیک دیدیش؟؟

 

نریمان: ترنم من کاملا جدی ام

 

-چرا فکر میکنی من دارم شوخی میکنم؟

 

خنده اش میگیره

 

نریمان: آخه یه خورده شبیه شوخی بود

 

خودم هم خندم میگیره

 

نریمان: از دست تو

 

نگامون بهم گره میخوره و هر دومون پقی میزنیم زیر خنده

 

-بیخیال داداش…

 

وقتی خندیدنمون تموم میشه نریمان میگه: ترنم خارج از همه ی این بحث ها میخواستم یه چیزی رو امروز بهت بگم

 

با تعجب نگاش میکنم

 

ماشین رو گوشه ای پارک میکنه و کامل به سمت من برمیگرده

 

نریمان: راستش من و پیمان یه چیز رو بهت دروغ گفته بودیم

 

تعجبم بیشتر میشه

 

-دروغ گفتین؟

 

سری تکون میده و در ادامه ی حرفش میگه: تو اون شرایط که حالت خراب بود چاره ای نداشتیم این رو میگم شاید کمکی به سروش بکنه

 

-سروش؟!… آخه دروغ شماها چه ربطی به سروش داره؟… اصلا یعنی چی که حرفت ممکنه به سروش کمک بکنه؟

 

—————-

 

نریمان: بابا چه خبرته.. یکی یکی بپرس… کامپیوتر که نیستم

 

با بی حوصلگی میگم: نریمان برو سر اصل مطلب

 

نریمان:قبل از حرف اصلیم میخوام یه چیزی بهت بگم ترنم… میخوام بگم داری اشتباه میکنی… اون دوستت داره

 

-کی رو میگی؟!

 

نریمان: حالت خوبه ترنم… منظورم سروشه

 

پوزخندی رو لبام میشنه

 

-رویای قشنگیه

 

نریمان: دیوونه اون واقعا دوستت داره

 

با تمسخر میگم: آره حتما… مطمئنه مطمئنم که دیوونه وار عاشقمه

 

نریمان: من خودم یه پسرم… جنس نگاه سروش رو خوب میفهمم

 

آهی میکشم

 

-جنس نگاه سروش رو که من هم میفهمم

 

نریمان: واقعا؟!

 

سری تکون میدم

 

-نگاش به خودش رنگ ترحم و دلسوزی گرفته… لابد عذاب وجدان باعث شده تا این حد تغییر کنه… به جای این حرفا بهتره حرف اصلیت رو بزنی

 

سری با تاسف تکون میده و میگه: ترنم چرا حرفم رو قبول نمیکنی

 

به تلخی میگم: میخوای بدونی؟

 

سری تکون میده

 

-واقعا میخوای بدونی؟

 

نریمان: آره ترنم.. یه دلیل بیار تا عشقی که تو چشمای سروش میبینم رو انکار کنم… فقط یه دلیل بیار

 

-میارم نریمان.. برات دلیل هم میارم ولی قبلش تو جواب این سوالم رو بده… چقدر نامزدت رو دوست داری؟

 

نریمان: خیلی

 

-حس میکنی عاشقشی

 

نریمان: البته

 

-حالا اگه یه روزی شرایطی پیش بیاد که ازنامزدت جدا بشی اگه عاشقش باشی میری نامزد میکنی؟

 

نریمان: نه

 

-اگه نامزدت بهت خیانت کرده باشه ولی تو هنوز بهش احساس داشته باشی نامزد میکنی؟

 

به سختی میگه: نه

 

-آیا غیر از اینه که اگه با کس دیگه ای ازدواج کنی یعنی عشق قبلی توخالی بوده

 

 

-نریمان جوابم رو بده

 

نریمان: ترنم من دلیل نامزدیه سروش رو نمیدونم… شای از روی لج و لجبازی این کار رو کرده.. من عشق رو از چشماش میخونم

 

-نه نریمان.. بعد از چهار سال دیگه دلیلی واسه ی لج و لجبازی وجود نداشت.. اگه میواست لجبازی کنه همون چهار سال پبش نامزد میکرد… وقتی میگم اون عاشقه آلاگله دلیل دارم چون توی مهمونی طوری باهاش برخورد کرد که حتی با منی که ۵ سال نامزدش بودم اون طور رفتار نکرده بودم… میفهمی چی میگم نریمان

 

اشک تو چشمام جمع میشه

 

-بوسه ها و ابراز علاقه هاش به آلاگل توی جمع برای منی که یه بار هم اون جوری باهام رفتار نشده بود برام در حد مرگ سخت بود… میفهمی؟… نه نریمان نمیفهمی… به خدا نمیفهمی…سروش دوستش داره نریمان… از تمام حرکاتش معلومه… لبخنداش.. خنده هاش.. نوازشاش.. مهربونیاش با آلاگل… چطور میتونه از عشق نباشه؟… تو بگو نریمان.. تو بگو اگه خوده تو عشقت رو توی چنین وضعیتی میدیدی باز همین حرف رو میزدی؟

 

رگ گردنش متورم و دستاش مشت میشن

 

————–

 

زمزمه وار میگم: بدتر از همه ی اینا میدونی چیه؟

 

با چشمای سرخ شده فقط نگام میکنه

 

با صدایی که میلرزه میگم: که توی بدترین شرایط بفهمی کسی که جونت به جونش بسته ست جسم و روحش رو با عشق جدیدش سهیم شده

 

نریمان: محاله؟

 

با پشت دست اشکام رو پاک میکنم و با صدای بلند میگم: آلاگل خودش بهم گفت نریمان… اون لعنتی خودش بهم گفت… همین امروز… تو اون لحظه داشتم از ناراحتی میمردم… با همه ی حرفا و ادعاهام داشتم از شدت حسادت منفجر میشدم…واقعا حس مرگ بهم دست داده بود… واقعا نمیدونم اون لحظه چطور روی پام واستادم و از حال نرفتم…

 

صدام ضعیف تر از قبل میشه: شاید به خاطر حفظ این ته مونده های غرورم بود که تونستم مقاومت کنم

 

آهی میکشم

 

– این هم دلیل داداش

 

نریمان: شاید دروغ گفته دختر.. چرا اینقدر ساده ای؟

 

-تو چه ساده ای داداش.. حرفای سروش هنوز تو گوشمه… حرفایی که در مورد عشقش زد.. بد و بیراه هایی که به من گفت… رفتارایی که با من و با عشقش داشت مثل پرده ی نمایش هر روز و هر شب از جلوی چشمام میگذرن

 

نریمان سری تکون میده میگه: ماه هیچوقت پشت ابر نمیمونه… مطمئن باش همه چیز بالاخره روشن میشه… شغل من اینه… وقتی حرفی میزنم برای حرفام دلیل دارم… سروش اگه دوستت نداشت مریض که نبود جن خودش رو به خطر بندازه… یادته وقتی بهشون اومدی سراغ سروش رو گرفتی؟

 

سری به نشونه ی آره تکون میدم

 

با پوزخند میگم: دیدی که وسط راه کم آورد و فرار کرد… هر چند من از اول هم دوست نداشتم سروش درگیر بشه… خیلی خوشحالم سالم و سلامت تونست فرار کنه

 

نریمان: نه خانم خانما.. فرار نکرده بود…

 

پوزخند رو لبام خشک میشه و اخمام تو هم میره

 

-منظورت چیه؟… تو و پیمان که بهم گفتین سروش فرار کرده

 

نریمان: مجبور بودیم… خیلی بی تابی میکردی چاره ای برامون نذاشتی بودی ولی در اصل منصور به قصد کشت آبکشش کرده بود…

 

با جیغ میگم: چــــی؟

 

نریمان: آره خواهری.. موضوع از این قرار بود… میدونی چند تا تیر خورده بود؟… من و پیمان فقط تونستیم یه جایی اون رو بندازیم که ماشین رو باشه

 

نفس تو سینه ام حبس میشه