💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۳۳

دیانا دیانا دیانا · 1400/05/29 09:04 · خواندن 7 دقیقه

«اگه احساسمو کشتی اگه از یاد منو بردی

 

اگه رفتی بی تفاوت به غریبه دل سپردی

 

بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت

 

یکی هست اینور دنیت که تو یادش مونده اسمت» 

نریمان: وقتی بیهوش شده بودی اونقدر داد و بیداد راه انداخته بود که حتی خوده من میگفتم عجب مجنونیه

 

با حیرت میگم: غیر ممکنه

 

دوباره ماشین رو به حرکت در میاره و میگه: غیرممکن غیرممکنه… من به آخر ماجرا کار ندارم … اصلا هم نمیگم ببخشش… میگم بهش فرصت بده تا حرفاش رو بزنه… شاید هیچ چیز اونجور که تو فکر میکنی نباشه

 

هیچ حرفی واسه گفتن ندارم… انگار اون هم دیگه هیچ حرفی واسه ی گفتن نداره… چشمام رو میبندم و سعی میکنم حرفای نریمان رو پیش خودم حلاجی کنم… یعنی سروش به خاطر من تا مرز مردن هم پیش رفته بود… حتی تصورش هم باعث میشه قلبم فشرده بشه…

 

چشمام رو باز میکنم سرم رو بین دستام میگیرم… واقعا کلافه ام.. نهایته نهایتش تنها جوابی که یه خورده من رو قانع میکنه میتونه این باشه که سروش از روی انسان دوستی تمام اون کارا رو کرد…

 

خسته از کلی فکر و خیال بی جواب دستم رو به سمت پخش میبرم و تا یه خورده آهنگ گوش بدم… پخش رو روشن میکنم… دلم گرفته… خیلی زیاد… یه آهنگ میزنم جلو… زیادی شاده به روحیه ی الان من اصلا نمیخوره… یه آهنگ دیگه میزنم جلو… یه آهنگ دیگه…یه آهنگ دیگه… نریمان هیچی نمیگه… خوب میدونه که به این سکوت احتیاج دارم… انگار میخواد کاری کنه تا با خودم کنار بیام… بالاخره به یه آهنگ میرسم… یه آهنگ که برام بی نهایت آشناست… تو آرشیو آهنگهای مورد علاقه ام بود… لبخندی رو لبام میشینه… کمی صدا رو زیاد میکنم

 

————–

 

سخته واست كه بفهمي! چقدر عشق غم انگيز

 

«غم انگیز؟!…. کار من دیگه از غم انگیز هم گذاشته خداجون ولی به بزرگیه خودت قسم من به همینش هم راضیم… همین که یه جایی زیر این آسمون آبی هست و نفس میکشه من راضیم»

 

سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه میدم

 

يه وقتايي بي اينكه بخواي اشكات ميريزه

 

لبخندم کم کم محو میشه و بغضم ذره ذره زیاد

 

سخته درك عاشقي كه بيگناهه

 

«-سروشم گناه من چیه که ترکم میکنی؟

 

سروش: خیانت»

 

سری تکون میدم و زمزمه وار میگم: نه سروش، گناه من عاشقیه

 

اينكه سعي كنم فراموشت كنم برام تنها راهه

 

«کسی که جسم و روحش رو با من شریک شده هیچوقت نمیاد هیچوقت نمیتونه عاشق یک مهره ی سوخته بشه »

 

انقدر بي تــــــو موندم كه با تــــــو بودنمو فراموش كردم

 

یه قطره اشک از گوشه ی چشمم فرود میاد و کم کم راه رو برای قطره قطره های دیگه هم باز میکنه

 

انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سرد

 

بالاخره به خیابون آشنایی میرسم که سالهای سال مسیر رفت و آمد هر روزه ام بوده

 

انقدر بي تــــــو موندم كه با تــــــو بودنمو فراموش كردم

 

حس میکنم سرعت ماشین داره کم میشه.. چشمام رو باز میکنم و نریمان رو میبینم که ماشین رو گوشه ی خیابون نگه میداره… با چشمای اشکی بهش زل میزنم نمیدونم چی تو نگاهم میبینه که خیلی آروم من رو به سمت خودشمیکشه و سرم رو به سینه اش میچسبونه

 

انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سرد

 

سرد تك تك روزام مثل غروب پاييزي

 

زیرگوشم زمزمه میکنه:خواهری چرا این همه بی تابی میکنی؟… من که بهت میگم دوستت داره

 

كه اگه ميديدي ميگفتي چه عشق غم انگيزي

 

همین حرفش کافیه تا اشکام با سرعتی بیشتر از قبل جاری بشن

 

چه روزايي كه بي تــــــو زندگي كردم

 

فقط بغض میکنم.. اشک میریزم و با همه ی وجودم سعی میکنم که هق هق کودکانه ام رو تو گلوم خفه کنم

 

يه وقتايي ميمُردم امـــــــــــــــا

 

«میمردم؟!… نه من هر روز و هر ثانیه دارم میمیرم»

 

تو رو از ياد نـــــــــميبُردم

 

«فقط نمیدونم با این همه مردن چطور هنوز زنده ام و لحظه هام رو به یادت سپری میکنم»

 

انقدر بي تــــــو موندم كه با تــــــو بودنمو فراموش كردم

 

-دوستم نداره داداشی… دوستم نداره.. هیچوقت دوستم نداشت

 

انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سردم

 

با مهربونی نوازشم میکنه… دقیقا مثل طاهر و یا شاید خیلی مهربون تر از طاهر… خدایا کارم به کجا رسیده که این غریبه برام از برادرم هم برادرتره

 

انقدر بي تــــــو موندم كه باتــــــو بودنمو فراموش كردم

 

-اگه دوستم داشت تمام این سالها تنهام نمیذاشت و نمیرفت… نه داداشی دوستم نداره

 

انقدر داغ عشقت به دلم نشسته كه ديگه سرد سردم

 

.نریمان پخش رو خاموش میکنه و با ملایمت میگه: اون دوستت داره ترنم… بیشتر از قبل… بیشتر از همیشه… هر کس دیگه ای هم جای اون بود با کار اون از خدا بی خبرا همین کاری رو میکرد که سروش کرد… اون دوستت دارهدلم میخواد با تموم انکارایی که میکنم حرف نریمان درست از آب در بیاد

 

آهی میکشم و از آغوشش بیرون میام

 

تو چشمام زل میزنه و میگه: حرفام رو باور کن ترنم

 

لبخندی میزنم

 

واقعا رویای قشنگیه… دلم این رویای دست نیافتنی رو با همه ی وجودش میخواد اما با وجود این همه مانع چطور میتونم به داشتن کسی فکر کنم که نیمی از وجودم نیست بلکه همه ی وجودمه

 

نگام رو از نریمان میگیرمو به اطراف نگاهی میندازم

 

نریمان: ترنم

 

شوق و ذوق بچه ها و همچنین پارک رو میبینم

 

با صدایی گرفته میگم: هیچی نگو نریمان… حالا نه… باید فکر کنم خیلی خیلی زیاد

 

با تموم شدن حرفم سریع از ماشین پیاده میشم و بدون توجه به نریمان به سمت همدم روزهای تنهاییم میرم

 

حتی فکر کردن به اینکه ممکنه سروش دوستم داشته باشه حال و هوام رو عوض میکنه اما با وجود این همه نقصی که در خودم میبینم همه چیز زیادی برام غیرممکن به نظر میرسه… حتی اگه سروش بخواد

 

با پوزخندی میگم: که نمیخواد

 

باز هم وجدانم قبول نمیکنه اینجور اون رو درگیر بدبختیهای خودم کنم… خیره سرم ادعای عاشقی دارم بعد بیام اون رو از داشتن تمام چیزهایی که حقشه محروم کنم.. بماند که به اندازه ی همه ی دنیا ازش دلخور و ناراحت هم هستم

 

با بغض زمزمه وار واسه ی خودم میخونم:

 

-اگه احساسمو کشتی اگه از یاد منو بردی

 

اگه رفتی بی تفاوت به غریبه دل سپردی

 

بدون اینو که دل من شده جادو به طلسمت

 

یکی هست اینور دنیت که تو یادش مونده اسمت

 

لگدی به بطری خالیه روی زمین میزنم و میگم: با وجود همه ی دلخوری ها نمیدونم چرا باز هم با همه ی وجودم دوستت دارم سروش… واقعا نمیدونم چرا؟

 

&&سروش&&

 

همونجور که لبخند رو لبشه بعد از مدتها با آرامش کامل به سمت ماشین میره

 

اشکان: هیچ معلومه چه غلطی داری میکنی؟

 

به کاغذی که تو دستشه نگاه میکنه

 

اشکان: هوی.. با توام

 

کاغذ رو به سمت اشکان میگیره… اشکان بدون اینکه کاغذ رو بگیره میگه:این چیه؟

 

در ماشین رو باز میکنه… قبل از نشستن میگه: سوار ماشین شو و برو به این آدرس

 

اشکان: نه بابا… خوشم میاد که بنده رو با راننده ی شخصیت اشتباه گرفتی

 

اخماش تو هم میره

 

-اشکان من الان حوصله ی خودم رو ندارم… اگه نمیای من خودم میرم تو هم بمون بعدا با طاها و سیاوش بیا

 

اشکان تنه ی محکمی بهش میزنه و از کنارش رد میشه تا سوار ماشین بشه

 

لبخندی رو لبش میشینه و زیرلب زمزمه میکنه: میدونستم رقیق نیمه راه نمیشی

 

همزمان با اشکان سوار ماشین میشه.. اشکان کاغذ رو از دستش میکشه و میگه: بده اون کاغذ صاب مرده رو ببینم کدوم گوری میخوای بری

 

 

اشکان: اینجا کجاست؟

 

-جایی که ترنم توش ساکنه

 

اشکان: پس بگو… من میگم چرا آقا شنگول میزنه

 

فقط لبخند میزنه و هیچی نمیگه ولی دلش میخواد داد بزنه… فریاد بزنه.. به همه از خوشحالیش بگه… یاد حرفای پیمان میفته و این خوشحالیش رو هزار برابر میکنه