💔سفر به دیار عشق💔 پارت ۲۳۵
«غـروبـا میون هــفته بر سـر قـبر یه عاشـق
یـه جوون مـیاد مـیزاره گـلای سـرخ شـقایـق
بی صـدا میشکنه بغضش روی سـنـگ قبـر دلدار
اشک میریزه از دوچـشـمش مثل بارون وقت دیدار»
آهی میکشه
-دست خودم نیست اشکان… خودت که میدونی که من آدمی نبودم که دستم رو روی هیچ زن و دختری بلند کنم… اصلا اهل داد و فریاد هم نبودم… از چهار سال پبش که آلاگل با همدستی دخترخاله اش اون کارا رو کردن زندگیم رو به خاک سیاه نشوندن اینجوری شدم… روز به روز عصبی تر و پرخاشگرتر از قبل… برام سخت بود ببینم ترنمی که این سال دوستش داشتم هیچوقت من رو نمیخواسته… باورت میشه حتی بعد از جداییمون دلم نیومد صیغه ای که بین من و ترنم خونده شده بود رو فسخ کنم… مدت صیغه خودش تموم شده بود تا لحظه ی آخر هم دلم میخواست یکی بزنه تو گوشم و بگه بیدار شو سروش همه ی اینا دروغه اما تو اون زمان هیچکس نبود این کار رو کنه
اشکان: آخه برادر من این هم راهش نیست… باید به خودت مسلط باشی… خیر سرت مهندس مملکتی… بزرگ شده ی اون مرحومی… یادت نیست با تمام جدیتش هیچوقت از کوره در نمیرفت
-اگه پدربزرگم زنده بود هیچوقت این اتفاقا نمیفتاد… اشکان شاید باورت نشه پدربزرگم هم مثله خودم عاشق شیطنت ها و مهربونی های ترنم شده بود… من واسه ی پدربزرگم خیلی عزیز بودم میدونستم همسر آیندم هم براش عزیز خواهد بود… شاید دلیلش این بود که شباهت زیادی به عموی شهیدم داشتم هم از لحاظ اخلاقی هم از لحاظ ظاهری… وقتی بهش در مورد ترنم گفتم نذاشت به ماه بکشه سریع با پدر و مادرم صحبت کرد اونا هم که خونواده ی ترانه و ترنم رو خوب میشناختن برای بار دوم رفتن خواستگاری اما این بار برای پسر دومشون که من بودم… من اون روزا عاشق ترنم نبودم همه چیز ذره ذره به وجود اومد… پدربزرگم اوایل با ترنم هم مثله بقیه برخورد میکرد اما از اونجایی که ترنم خیلی اهل شیطنت و بچه بازی بودی خیلی وقتا حرص اون مرحوم رو در میاورد ولی از یه طرف هم خودش رو مظلوم میکرد همی بچه بازیاش باعث میشد پدربزرگم از کارای ترنم به خنده بیفته .. ترنم هم که خنده های پدبزرگم رو میدید خودش رو لوس میکرد… یه بار به خودم اومدم دیدم بابابزرگ بنده دربست من رو فراموش کرده و با ترنم روزاش رو میگذرونه…
آهی میکشه و با بغض میگه: عجب روزایی بود اشکان… دلم هوای اون روزا رو کرده… میترسم با همه ی عشقی که تو چشماش میبینم باز هم قبولم نکنه؟!… میترسم اشکان
اشکان: نترس پسر… مثل همیشه موفق میشی.. من میدونم
-امیدوارم اشکان… امیدوارم… خیلی ایتش کردم حتی اگه قبولم هم نکنه حق دارم… حتی تو دوران نامزدی هم بیشتر درگیر کارای شرکت بودم
با ناراختی ادامه میده: میدونی مشکل چیه اشکان؟
اشکان منتظر نگاش میکنه
-مشکل این نیست که چقدر به دست آوردن ترنم سخته مشکل اینه که من دیر فهمیدم… دیر فهمیدم که اشتباه کردم… تا وقتی کنارم بود خیالم راحت بود هیچوقت توی اون ۵ سال ننشسته بودم به این فکر نکرده بودم که ممکنه از دستش بدم… دغدغه های فکریم تو اون روزا ترنم نبود بلکه کار و پیشرفتم بود شاید اگه اون همه درگیر کارم نبودم هیچکدوم از اون اتفاقا نمیفتاد… بهش اعتماد داشتم بهم اعتماد داشت ولی ریشه ها و پایه های اون اعتماد اونقدر قوی نبود که در برابر سختی های زندگی دووم بیاره… وقتی ترنم رو از دست دادم بیشتر غرق کار شدم اما تو این روزای آخر که ترنم رو مرده فرض میکردم مدام به این فکر میکردم که من دارم چه غلطی میکنم… با ترنم بودم وقتم صرف کار میشد ترنم رو ترک کردم باز هم غرق کار شدم اما الان که دیگه ترنمی نیست این پول این کار این پیشرفت این استقلال کجای زندگیم رو میگرفت… این روزا با داشتن تمام اینا باز هم احساس کمبود میکردم… آره اشکان اشتباه من اینه که خیلی چیزا رو دیر فهمیدم… من اگه فقط یک سوم وقتی رو که برای کار صرف میکردم رو با ترنم میگذروندم صد در صد خیلی جاها اشتباه نمیرفتم… من هیچوقت عشقش رو باور نکردم اما اون لحظه به لحظه زندگیش رو با باور عشق من گذروند.. بارها بعد از نامزدیه من با آلاگل بهم گفت سروش مطمئن بودم که برمیگردی ولی حالا میفهمم که اشتباه میکردم
اشکان با ناراحتی نگاش میکنه ولی هیچ حرفی واسه گفتن نداره
به اشکان خیره میشه با لبخند تلخی میگه: میبینی اشکان…. اون تا لحظه یآخر هم به برگشتنم امید داشت… هم عاشق بود هم عشق من رو باور داشت اما من…………..
نفسش رو با ناراحتی بیرون میده و دیگه چیزی نمیگه
چشماش رو میبنده و خودش هم نمیفهمه کی به خواب میره… اشکان هم ترجیح میده چیزی نگه تا یه خورده حالش بهتر بشه
با تکون های دستی به خودش میاد
– هان؟.. چی شده؟
نگاهی به اطراف میندازه متوجه تاریکی اطراف میشه
اشکان: اومد
با گیجی میگه: چی؟
اشکان: ترنم برگشت
با همون گیجی ناشی از خواب میگه: ترنم اومد؟
اشکان: اه.. چه مرگته سروش.. آره اومد… اون پسره نریمان همین الان پیادش کرد و رفت
تازه متوجه ی موقعیتی که توش هست میشه… لبخندی رو لبش میشینه و در ماشین رو باز میکنه
اشکان:هوی.. کجا؟
بدون اینکه جواب اشکان رو بده نگاهی به اطراف میندازه و ترنم رو جلوی در یه خونه منتظر میبینه
بدون توجه به اشکان به سمت ترنم میره که با باز شدن در یهو سرجاش خشکش میزنه
بهت زده زیر لب زمزمه میکنه: مهران
مهران با لبخند از جلوی در خونه کنار میره و ترنم هم وارد میشه
…
ترنم و مهران بدون اینکه متوجه ی حضور اون بشن در رو پشت سرشون میبندن
نگاهی به خونه ی ماندانا و نگاهی به اون خونه که ترنم واردش شد میندازه
-اینجا چه خبره؟
صدای اشکان رو از پشت سرش میشنوه
اشکان: دوباره چت شد؟
با حالی نذار به عقب برمیگرده و میگه: ترنم… اون… رفت…
اشکان: اه.. سروش… ترنم چی؟.. کشتی منو.. بگو چی شده؟… تو که هنوز باهاش حرف نزدی که این طور به لکنت افتادی
با کلافگی نگاهی به اطراف میندازه.. هنوز گیج و منگه…
-خدایا چیکار کنم؟… چرا ترنم باید بره تو خونه ای که یه پسر توش ساکنه
اشکان: یکم بلندتر بگو من هم بشنوم چی میگی
– اه.. لعنتی حق نداشت بره تو خونه ی اون پسره.. مگه خونه ی ماندانا رو ازش گرفتن
اشکان که میبینه حرف زدن باهاش فایده ای نداره با کلافگی به سمت ماشین میره
…
-چرا حق نداشت… مگه چیه توهه… زنته.. نامزدته.. دوست دخترته.. واقعا چته.. نکنه انتظار داشتی ازت اجازه بگیره؟
…
-خب زنم نباشه… دلیل نمیشه که بره تو خونه یه پسره غریبه
…
-اصلا شاید ماندانا و امیر هم تو اون خونه باشن
سرش رو به نشونه ی تائید حرفش تکون میده
مدام با خودش تکرار میکنه:آره.. حتما همینطوره… این دفعه حق ندارم بهش شک کنم… میفهمی سروش.. ایندفعه حق شک کردن نداری… این حق رو نداری… ترنمت پاکه… مثله همیشه
اشکان رو رو به روی خودش میبینه
اشکان: بیا یه خورده آب بخور بعد تعریف کن چی دیدی که از این رو به اون رو شدی؟آب معدنی رو از دست اشکان میگیره ولی به جای اینکه بخوه تمام آب رو روی خودش خالی میکنه تا شاید یه خورده از عطشش کم بشه.. حس میکنه داره آتیش میگیره
اشکان: چیکار میکنی دیوونه
بطریه خالیه آب معدنی رو روی زمین پرت میکنه و به سمت ماشین میره…
-آروم باش سروش… آروم باش… ترنمت هیچ وقت بهت خیانت نمیکنه
یکی تو وجودش میگه
«کی گفته اون ترنمه توهه… مگه نشنیدی امروز چی گفت… اون خودش رو مال تو نمیدونه… تو لیاقت ترنم رو نداری تو لیاقتت همون آلاگله بی شعوره»
سرش رو بین دستاش میگیره و با صدای بلندی میگه: نه.. نه.. نه.. اون واسه ی همیشه ی همیشه مال منه
اشکان تو ماشین میشینه و با نگرانی میگه: سروش تو رو خدا بگو چی شده؟
…
اشکان: اه.. چه غلطی کردم ایکاش باهات پیاده میشدم… آخه چی دیدی که این طور بهم ریختی؟
دست خودش نیست… بدون اینکه بخواد بغض تو گلوش میشینه
-نکنه از دستش بدم اشکان؟
اشکان: هیچ معلومه چی داری میگی
با داد میگه: آره میفهم.. این تویی که نمیفهمی… میدونی ترنم کجا زندگی میکنه؟…. خونه ی مهران… خودم با چشمای خودم دیدم که مهران در رو براش باز کرد
اشکان با دهن باز به رفتارای اون نگاه میکنه
مثله یه پسربچه ی شاکی که اسباب بازیه مورد علاقه اش رو ازش گرفتن سرش رو روی شونه