اینم اخری

به کوتاه و زیادیشم کاری نداشته باشید چون اخریه

حوصله ی ادامه دادنش و نداشتم وگرنه میدادم

«پارت 25»«به عبارتی پارت اخر» «ادرین»پسر رو کوبوندم به دیوار صدای تصادف شنیدم...نگران شدم به دنبال صدا رفتم... دیدم عده ای ادم دور یکی جمع شدم جلوتر رفتم...مر..مرینت بود...فردی که جلوم بالا سرش بود و هول دادم نشستم کنارش...بی اختیار اشکم میومد...امبولانس اومد ومرینت ببذه...دید بالا سره اون گریه میکنم گفت...اقا اگه همراهه این خانومی میبریمش بیمارستان گلمهر(از خودم در اوردم)...ولی من تو حال خودم نبودم...وقتی که از شرکت داشتم میومدم بیرون دیدم چند نفر مرینت و بیهوش کردن...دست خودم نبود...دنبالشون اومدم...به موقع وارد اتاق شدم وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرش میاوردن...هه...انگار اسمونم دلش گرفته...یک جوری داره گریه میکنه که سر تا پام خیس اب و گل شده...کاش بتونم مارینتم و برگردونم(بیا تا حالا که جاست فرند بود...حالا شد مرینتمممم...چیشش)ساعت و زمان از دستم در رفته بود انگار همه چیز داشت زود میگذشت...انگار تو یک گرداب زمانی بودم که تلفنم زنگ خورد...جواب ندادم...یک بار...دوبار...سه بار...گوشی رو برداشتم تماس و برقرار کردم و چهار تا فوش درست بار طرف پشت خط کردم...چه خبرته وقتی جوابتو نمیدن حتما نمیخوان دیگه هی عینه مگس زنگ میزنی...طرف پشت خط نینو بود:خیله خب داداش چه خبرته...خواستم بگم بیا بیمارستان مرینت حالش بده...-چی؟...تو اصن از کجا میدونی؟ نینو:به الیا زنگ زدن اونم به من گفت...پاشو...پاشو یالا بیا اینجا -باش تلفن و قطع کردم...یک تاکسی گرفتم:اقا ببخشید منو ببرید بیمارستان گلمهر اقاعه:چشم حالم بدبود....دل تو دلم نبود...اون وقت این رانندهه برای من اروم میره - اقا من کرایتو دربست حساب میکنم اگه جریمتم کردن من حساب میکنم لطفا گاز بدید مرده:چشم اقا نوکرتم هستم تموم راه پوست لبم و میکندم...به قدری که خونی شد...پیاده شدم...پولو حساب کردم...بدو بدو وارد بیمارستان شدم نینو اومد جلوم:نگران نباش داداش رفتن عملش کنن روی زمین نشستم...اگه مرنیت خوب شه فردا شبش میرم خونشون...نه اصلا بلافاصله ازش خواستگاری میکنم اره...این بهترین کاره...مرینت و بیرون اوردن و به بخش منتقلش کردن...دکترش گفت حالش خوبه بهوش که بیاد میتونه مرخص شه

****************

سه روز میگذره و چشماشو باز نکرده...من نمیفهمم اخه مگه نباید میبردنش ccuیا icu مگه مرینتم خوب نشه من اینا رو زنده نمیزارم...وارد اتاقش شدم...گلی که خریده بودم و مجدد بالا ی سرش تو گلدون گذاشتم...یک صندلی کناره تختش گذاشتم...دستش و گرفتم و شروع کردم به گریه کردن و حرف زدن «مارینت» چشم باز کردم...تو بیمارستان بودم...دستم تو چیزی بود...اطرافم و نگاه کردم...ادرین دستم و گرفته بود...اون گریه میکرد...صداش و شنیدم:مارینت به خدا اگه چشم باز کنی اول از همه خواستگاری میکنم...اگه با من ازدواج نکنی نمیزارم با کس دیگه ای ازدواج کنی(ادرین دیکتاتور)قسم میخورم!!لبخندیرویلبم از این همه مغروریشو و اخلاقبچه گانش نشست.

**************************

«3 ماه بعد شب عروسی»

از ماشین با کمک ادرین پیاده شدم...خداروشکر ادرین تو این چند وقته خیلی عوض شده بود...خیلی مهربون و بامزه شده بود...ولی هنوزم مغروریش و داشت...وارد سالن عروسشی شدیم...تو جایگاه نشستیم...همه میرقصیدن...تا اینکه یک اهنگ پخش شد و وقت رقص زوج ها شد...دستم و گرفت با هم به سمت پیست رقص رفتیم...دستمو گذاشتم رو شونش و اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرد...با صدای اهنگ بدنامونو تکون میدادیم...لبش و چسبوند به گوشم:دوست دارم مرینت من

**************

پایان